فرق «ملاک شناخت» و «معیار شناخت»
در مسئله ملاک شناخت، در واقع می خواهیم تعریف شناخت حقیقی را به دست آوریم، ببینیم شناخت حقیقی چیست؟ یکی می گوید شناخت حقیقی آن است که مطابق با واقع باشد، دیگری می گوید شناخت حقیقی آن است که اذهان روی آن توافق پیدا کنند، سومی می گوید شناخت حقیقی امری نسبی است و تعاریف دیگری نیز ارائه می شود. اگر قبول کنیم که شناخت حقیقی یعنی شناختی که واقعیت را به ما ارائه می دهد، می رویم سراغ معیار آن یعنی به چه وسیله بفهمیم که شناخت ما حقیقی است؟ بحث اول این است که شناخت حقیقی چیست و بحث دوم این است که ما از چه راه بفهمیم که یک شناخت، حقیقی است (با این فرض که می دانیم حقیقی چیست) مثلا می پرسیم طلا چیست؟ طلا را برای ما تعریف می کنند، می گویند طلا فلزی است که دارای فلان رنگ و فلان خاصیت هاست. اما یک وقت می پرسیم: اگر من فلزی به همان رنگی که تو می گویی ببینم و ندانم که طلای خالص است یا ناخالص و اصلا آیا طلاست یا به رنگ طلا (طلاست یا مطلا)، با چه وسیله ای بفهمم که این طلاست؟ آیا چنین وسیله ای هست؟ می گوییم بله، معیارهایی هست که با آن معیارها می توانی بفهمی که این طلاست یا طلا نیست پس اینکه طلای حقیقی چیست یک مسئله است و اینکه معیار شناختن این طلا چیست -که این طلا، حقیقی است یا غیر حقیقی- مسئله دیگری است. شما می گویید شناخت حقیقی یعنی شناخت مطابق با واقع، من از کجا بفهمم که شناخت من مطابق با واقع است؟ ممکن است من از یک مسئله ای یک شناخت داشته باشم و شما شناخت دیگری داشته باشید، با چه معیاری می توانیم بسنجیم که شناخت من حقیقی است و شناخت شما غیر حقیقی است یا بر عکس؟ این از مهم ترین مسائل فلسفه است که می توانم بگویم در حدود دو هزار سالی که بر آن گذشته یک نظریه در مورد آن مطرح بوده است ولی بعد نظریه دیگری پیدا شده است و امروزه نظریه دوم به بن بست رسیده است (و میل به بازگشت به نظریه اول پیدا شده است).
معیار شناخت از نظر منطق ارسطو
اینجا مجبورم مقداری از اصطلاحات خاص علم منطق را بیان کنم. ما یک منطقی داریم که گاهی منطق عقلی، گاهی منطق قیاسی و گاهی منطق ارسطویی گفته می شود. این منطق در قدیم بر اساسی نهاده شده بود که لازمه آن اساس این بود که معیار شناخت، شناخت است، خود شناخت معیار شناخت است، یعنی شناختی، معیار شناخت دیگر واقع می شود. اگر می پرسیدیم وقتی شناختی معیار شناخت دیگر واقع می شود، خود آن "شناخت معیار" را به چه وسیله می شود به دست آورد، می گفتند آن شناخت معیار هم ممکن است با شناخت دیگر به دست آید ولی (نهایتا) انسان به شناخت هایی می رسد که نیازی به معیار ندارد، بدون معیار، صحت آنها تضمین شده است.
آن منطقی که اسمش را منطق ارسطویی، منطق عقلی و یا منطق قیاسی می گذارند یکی از مهم ترین مسائلش همین است. این منطق با این بیان آغاز می شد: اندیشه (شناخت) بر دو نوع است: یا "تصور" است یا "تصدیق". هر یک از تصور و تصدیق یعنی هر یک از این دو شناخت نیز بر دو قسم است: یا "بدیهی" است یا "نظری". شناخت بدیهی یعنی شناختی که نیاز به معیار ندارد، بدون معیار تضمین شده است. "شناخت بدیهی تصدیقی" یعنی شناختی که از نوع حکم است و صحت آن بدون معیار تضمین شده است. این منطق، نظر یعنی "اندیشه" را، با "اندیشه" معیار می گرفت.
قهرا اینجا لا اقل یک سؤال برای همه مطرح است که چطور می شود که بعضی از اندیشه ها و شناخت ها نیاز به معیار داشته باشند و بعضی نیازی به معیار نداشته باشند، یعنی به آنجا که برسیم بگوییم دیگر این شناخت، احتیاجی (به معیار) ندارد و دلیل نمی خواهد. در این صورت معنایش تقریبا اینطور می شود: بعضی شناخت ها نیاز به دلیل دارد و چون خود دلیل هم یک نوع شناخت است، ممکن است احتیاج به یک دلیل دیگر داشته باشد، آن دلیل هم خودش یک نوع شناخت است و ممکن است نیاز به دلیل دیگری داشته باشد، ممکن است چندین پله بخورد ولی در نهایت امر به جایی می رسد که وقتی به آن دلیل نهایی رسید، خود آن یک شناخت بی معیار است. مثلا ریاضیات -حساب یا هندسه- از یک اصل هایی شروع می شد که بعضی را "اصل متعارف" می گفتند. مقصود از "اصل متعارف" شناختی است که نیازی به معیار ندارد، خودش معیار خودش است، "خود معیار" است. "اصل متعارف" یعنی شناخت خود معیار. بعضی اصل ها را "اصل موضوع" می گفتند، یعنی احتیاج به معیار دارد ولی فعلا باید دانش آموزان را قبول کند تا در موقع خودش معیار آن را به او ارائه دهند. مثلا این را یک اصل (متعارف) می دانستند: "دو شیء مساوی با شیء سوم، خود با یکدیگر مساوی هستند."
حال شما می خواهید بدانید مثلا زاویه "الف" با زاویه "ب" مساوی است یا خیر. به دنبال این می روید که ببینید زاویه الف با چه زاویه هایی مساوی است، متوجه می شوید که زاویه الف با زاویه "ج" مساوی است، همچنین می بینید زاویه ب با زاویه "ج" مساوی است. تا این دو را به دست می آورید می گویید "دو شیء متساوی با شیء سوم، خودشان با یکدیگر مساوی هستند" و این یک اصل متعارف است، بدیهی است، برهان نمی خواهد. (تساوی الف با ج و ب با ج) برهان و دلیل می خواهد، اثبات می خواهد، ولی این دیگر اثبات نمی خواهد، "خود معیار" است، بدیهی است، قابل شک کردن نیست. آن منطق که منطق تعقلی و قیاسی بود معتقد بود که همه علوم عالم، همه شناخت های عالم، باید نهایتا به شناخت های خود معیار منتهی شود، حتی معتقد بودند "شناخت تجربی" هم متکی بر شناخت های خود معیار است.