با توجه به اولویت کار اجتماعی، یعنی کار تجسم یافته که از آن به ابزار تولید تعبیر می شود، و با توجه به اینکه مارکس از جامعه شناسانی است که جامعه شناسی انسان را بر روان شناسی او مقدم می شمارد و انسان بما هو انسان را یک موجود اجتماعی و به تعبیر خود او ژنریک می داند، نقش فلسفی کار از نظر مارکسیسم که جوهر فلسفه مارکسیسم است و کمتر به آن توجه شده است روشن می شود. مارکس درباره موجودیت انسانی کار و موجودیت کاری انسان آنچنان می اندیشد که دکارت درباره موجودیت عقلانی انسان، و برگسون درباره موجودیت استمراری انسان، و ژان پل سارتر درباره موجودیت عصیانی انسان می اندیشیده و می اندیشند. دکارت می گوید: من می اندیشم پس هستم. برگسون می گوید: من استمرار دارم پس هستم. سارتر می گوید: من عصیان می کنم پس هستم. و مارکس می خواهد بگوید: من کار می کنم پس هستم.
این دانشمندان هیچ کدام نمی خواهند صرفا از این راههای گوناگون، موجودیت من انسانی در ورای این امور (اندیشه یا استمرار یا عصیان و غیره) را اثبات کنند، بلکه به موجودیتی برای انسان غیر از اینها قائل نیستند و هر کدام ضمنا می خواهند جوهر انسانیت و واقعیت وجودی انسان را تعریف کنند. مثلا دکارت ضمنا می خواهد بگوید موجودیت من مساوی است با موجودیت اندیشه؛ اگر اندیشه نباشد، من نیستم. برگسون می خواهد بگوید موجودیت انسان همان موجودیت استمرار و زمان است. سارتر هم می خواهد بگوید جوهر انسانیت و موجودیت واقعی انسان، عصیان و تمرد است؛ اگر عصیان را از انسان بگیرید، دیگر او انسان نیست. مارکس هم به نوبه خود می خواهد بگوید تمام موجودیت انسان و هستی واقعی اش کار است. کار جوهر انسانیت است. من کار می کنم پس هستم؛ نه به این معنی که کار دلیل موجودیت من است؛ بلکه به این معنی که کار عین موجودیت من است. کار هستی واقعی من است.
مارکس می گوید: برای انسان سوسیالیسم سراسر به اصطلاح تاریخ جهانی چیزی جز خلقت انسان به وسیله کار بشری نیست. یا آنکه میان آگاهی انسان و وجود واقعی او فرق می گذارد و می گوید: آگاهی انسانها وجود آنها را معین نمی کند، بلکه بر عکس، وجود اجتماعی آنها آگاهی شان را معین می سازد. یا آنکه می گوید: مقدماتی که از آنها عزیمت می کنیم پایه های خود خواسته و جزمی نیست، بلکه افراد واقعی، کنش آنها و شرایط هستی مادی آنهاست. آنگاه افراد واقعی را اینچنین توضیح می دهد: اما این افراد نه آن سان که می توانند در تصور خود آنها پدیدار شوند؛ بلکه آن سان که به طور مادی تولید می کنند و می سازند، یعنی آن سان که بر اساس شرایط و حدود مادی معین و مستقل از اراده خودشان عمل می کنند. و یا انگلس می گوید: اقتصاددانان می گویند کار منبع تمامی ثروت است. اما کار، بی نهایت بیش از این است. کار شرط اساسی اولیه تمامی زندگانی بشر است آنچنانکه از یک نظر باید گفت خود انسان را نیز کار آفریده است. تمام این سخنان ناظر بر چنین اصلی است. البته مارکس و انگلس این نظریه را در مورد نقش کار در موجودیت انسان از هگل گرفته اند. هگل اولین بار گفته است: هستی حقیقی انسان در وهله نخست عمل اوست.
پس از نظر مارکسیسم موجودیت انسانی انسان، اولا اجتماعی است و نه فردی، ثانیا موجودیت انسان اجتماعی، کار اجتماعی یعنی کار تجسم یافته است و هر امر فردی مانند احساس فردی خود و احساسات خود، و یا هر امر اجتماعی دیگر از قبیل فلسفه، اخلاق، هنر، مذهب، و... مظاهر و تجلیات موجودیت واقعی انسان است نه عین موجودیت واقعی انسان. بنابراین تکامل واقعی انسان عینا همان تکامل کار اجتماعی است، اما تکامل فکری، عاطفی، احساسی و یا تکامل نظام اجتماعی، مظاهر و تجلیات تکامل واقعی می باشند نه عین تکامل. تکامل مادی جامعه معیار تکامل معنوی آن است، یعنی همان طور که عمل معیار اندیشه است، صحت و سقم اندیشه را با عمل باید سنجید نه با معیارهای فکری و منطقی، معیار تکامل معنوی نیز تکامل مادی است. پس اگر پرسیده شود کدام مکتب فلسفی یا اخلاقی یا مذهبی یا هنری مترقی تر است، معیارهای فکری و منطقی نمی تواند پاسخگوی این پرسش باشد. یگانه معیار این است که سنجیده شود آن مکتب مولود و مظهر چه شرایط و چه درجه ای از تکامل کار اجتماعی یعنی ابزار تولید است.