این امر در انسان هست و مسأله خیلی خوبی هم هست، مسأله ای است که از نظر معارف اسلامی فوق العاده قابل تأمل است فلاسفه و عرفا در این زمینه خیلی بحث کرده اند این در انسان به صورت یک استعداد است و مانند هر استعداد دیگری قابل رشد دادن است و باز مانند هر استعداد دیگری قابل محو کردن و از بین بردن است که این در واقع به منزله خشکاندن است و حتی قابل این هست که ضدش بر آن تحمیل شود که در نتیجه صورت روح انسان (دگرگون می شود) چون شخصیت انسانی انسان به همان فطرتهای انسانی اوست، هر چه انسان آن فطرتها را رشد بدهد، به قول حضرات، آن صورت ملکوتی انسانی خودش را رشد داده، یعنی همان طور که جسما و بدنا انسان است روحا هم انسان خواهد بود ولی ممکن است درست در جهت عکس باشد، یعنی بر ضد فطرت خودش رفتار کند. (در این حالت، صورت ضد فطرتش در او منتقش می شود) حکمای الهی می گویند رابطه ای است میان روح و بدن: النفس و البدن یتعاکسان ایجابا و اعدادا می گویند همین طور که هر عمل موافق یک فطرت، آن فطرت را رشد می دهد، هر عمل ضدی نیز یک صورت ضدی در انسان منتقش می سازد و اگر این صورت ضد زیاد تکرار شود و به صورت یک ملکه در آید، آن صورت باطنی عوض می شود و تبدیل به صورت دیگری می گردد و این همان است که به آن می گویند مسخ، مسخ درونی، یعنی انسان در درون خودش مسخ می شود، بدین معنا که آن فطرت اولی از بین می رود.
اگر ما به فطرت قائل نباشیم مسخ معنی ندارد این که امروز کافکا و دیگران از مسخ دم می زنند، اگر فطرتی نباشد اصلا مسخی وجود ندارد مثلا این دیوار مسخ ندارد چون لااقتضاء است از اینکه ما در آن چه نقشی ایجاد کنیم، هر نقشی وارد کنیم همان نقش خودش را وارد کرده ایم و به نقشی دون نقش، اولویت ندارد ولی اگر شما به درختی که استعداد یک میوه بالخصوص را دارد میوه دیگری را تحمیل کنید طبیعتش را عوض کرده اید درباره او مسخ معنی دارد (البته اگر پست تر از خودش باشد) می شود مسخ. در اثر تکرار اعمال خلاف فطرت، باطن انسان تدریجا مسخ می شود. این که می گویند گناه اثر می گذارد، طاعت هم اثر می گذارد همین است اگر انسان عملی را که با طبیعت یک حیوان دیگر مشابهت دارد نه با طبیعت انسان مثلا با طبیعت سگ مشابهت دارد نه با طبیعت انسان یک عمل ضد انسانی، یک عمل فجیع را تکرار کند، کم کم صورت معنا و صورت باطن او در واقع و نفس الامر نه به صورت یک مجاز تبدیل به یک سگ می شود.
مسخی که در امتهای انبیاء گذشته بوده همین است نه این که آنها انسان بودند بعد آن پیغمبر آمد انسانها را سگ کرد آنها در واقع سگهایی بودند و باطنشان سگ بود، و آن حداکثر اعجاز این است که ناگهان بدن تبدل پیدا می کند به شکلی که متناسب با همان روح واقعی هست، و لذا این افراد اگر مسخ هم نشده بودند و می مردند به همان صورت (محشور می شدند) این است که می گویند در قیامت فقط بعضی از افراد انسان به صورت انسان محشور می شوند و باقی دیگر مردم به صورت حیوانهای مختلف، به صورت هر حیوانی که کارهای آن فرد ملکات آن حیوان را در او به وجود آورده است در قرآن است: «یوم ینفخ فی الصور فتأتون افواجا؛ روزی که در صور دمیده شود، پس گروه گروه بیایید» (نبأ/ 18).
در قیامت، مردم در گروههای مختلف محشور می شوند که در روایات آمده بعضی به صورت سگ، یعضی به صورت خوک، بعضی به صورت گربه، بعضی به صورت مورچه و... هر کدام به صورت ملکات آن حیوان محشور می شوند. پس معلوم می شود که فطرت را هم می شود مسخ کرد و هم می شود رشد داد این مسئله نامربوطی که اینها اصلا خودشان هم نمی فهمند چه دارند می گویند به نام ازخودبیگانگی طرح کرده اند تا فطرتی نباشد. ازخودبیگانگی وجود ندارد. آخر خود چیست که از خود بیگانه شده، اول تو خودت را بشناس، اول خود را به من معرفی کن که خود چیست بعد بگو آن چیز او را از او بیگانه می کند. خود را نشناخته دم از ازخودبیگانگی زدند. مسئله مسخی که در معارف اسلامی هست همین مسئله ازخودبیگانگی است یعنی خود غیر خود شده است ولی خود انسان تبدیل به غیر انسان شدن است. تا ما برای انسان یک واقعیتی، یک فطرتی، یک ماهیتی قائل نباشیم (نمی توانیم قائل به ازخودبیگانگی شویم) اینکه برخی آمدند انسان را یک ظرف خالی دانستند و گفتند انسان آن چیزی است که جامعه او را بسازد و هر چه دارد همان است که جامعه به او داده است و انسان صددرصد یک پدیده اجتماعی است یعنی انسان خودش چیزی نیست مثل یک دیوار است که در ذات خود چیزی نیست هر رنگی که از خارج به آن بدهند همان است و خودش بی رنگ مطلق است.