تمثیل خیلی خوبی مولوی دارد: فرض کنید انسان زمینی جهت ساختمان برای خودش تهیه کرده، به هر علتی نمی رود آن جا ساختمان کند. هنگام شب عمله و بنا و مهندس و مصالح می فرستد آن جا تا یک ساختمان بسازند برای آنکه در آن سکونت بکند. پول ها خرج می کند، خانه ای می سازند مکمل و مجهز و او هم خاطرش جمع که خانه خیلی خوبی برای خودش ساخته است.
آن روزی که حرکت می کند برود داخل خانه، وقتی نگاه می کند می بیند خانه را در زمین دیگران ساخته؛ خانه را ساخته ولی نه در زمین خودش، در زمین دیگران. زمین خودش چطور؟ لخت و عور آنجا مانده. چه حالتی به انسان دست می دهد؟ می گوید این، حالت همان آدمی است که وارد قیامت می شود، خودش را می بیند مثل یک زمین سخت؛ آن که برایش کار نکرده خودش است و آن که برایش کار کرده او نبوده.
در زمین دیگران خانه مکن *** کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه، تن خاکی تو *** کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی *** گوهر جان را نیابی فربهی
گر میان مشک، تن را جا شود *** وقت مردن گند آن پیدا شود
اگر این بدن را همیشه توی مشک بگذاری، همین قدر که مرد، دو روز که بگذرد عفونت می گیرد و مردم مجبورند برای فرار از عفونتش آن را دو متر زیر خاک مخفی کنند.
مشک را بر تن نزن، بر جان بمال *** مشک چه بود نام پاک ذوالجلال