در بینش قرآن کریم، باطل به عنوان یک امر نسبی و تبعی و به عنوان یک نمود و یک امر طفیلی مطرح می شود ظلم که پیدا می شود از کجا پیدا می شود؟ از اینجا پیدا می شود که ستمگر، آن حس ملکوتی و خدائی خودش را به جای آنکه در مسیر خدائی ارضاء کند در مسیر غیر خدائی و شیطانی ارضاء می کند. بطلان و شر از یک نوع تغییر مسیر پیدا می شود که لازمه مرتبه وجودی انسان یعنی مختار و آزاد بودن انسان است، حق اصیل است و باطل غیر اصیل، و همیشه بین امر اصیل و غیر اصیل اختلاف و جنگ است، ولی این طور نیست که حق همیشه مغلوب باشد و باطل همیشه غالب آن چیزی که استمرار داشته و زندگی و تمدن را ادامه داده حق بوده است، و باطل نمایشی بوده که جرقه ای زده، بعد خاموش شده و از بین رفته است.
فرق است بین جامعه بیمار و جامعه ای که شر در آن غالب شده باشد شما آن قله های شامخ را در نظر نگیرید، آنها مقیاس جامعه نیستند، جامعه مثل یک فرد است حکما می گویند حالتی که حیات بدن را حفظ می کند بین دو حد است و به تعبیر آنها مزاج نوسان دارد، مثلا فشار خون انسان بین دو حد باید باشد، از یک حد کمتر باشد می میرد و از یک حد بیشتر هم باشد می میرد، یک حد تعادل دارد. انسان کوشش می کند که مزاج را در این حد تعادل نگه دارد، اوره اگر از یک حد کمتر باشد خوب نیست، بیشتر هم باشد خوب نیست، سلولهای سفید یا قرمز از یک حد نباید کمتر باشند، از یک حد هم نباید بیشتر باشند قند از یک حد کمتر نباید باشد، از یک حد هم نباید بیشتر باشد جامعه هم همین طور است حق و حقیقت در جامعه اگر از یک حد کمتر باشد آن جامعه می میرد اگر جامعه ای باقی باشد معلوم می شود در میان دو حد باطل افراط و تفریط نوسان دارد حالا اگر در آن حد معتدل باشد، جامعه ای مترقی است و در مقابل، ممکن است در مرز از هم گسیختگی باشد از این طرف یا در مرز از هم گسیختگی باشد از آن طرف جامعه هائی که قرآن می گوید آنها هلاک شدند کدام جامعه ها است؟ جامعه هائی که باطل بر آنها غلبه کرده است.
تأکیدی که قرآن می کند این است که جامعه باید در حال تعادل واقعی باشد پس مریض بودن جامعه غیر از این است که بر جامعه، باطل غلبه داشته باشد این دو نباید با یکدیگر اشتباه شود جنگ میان حق و باطل همیشه وجود داشته است انسان می بیند باطل به طور موقت می آید روی حق را می پوشاند ولی آن نیرو را ندارد که بتواند به صورت دائم باقی بماند و عاقبت کنار می رود. باطل وجود تبعی و طفیلی دارد، وجود موقت دارد، آن چیزی که استمرار دارد حق است هر وقت جامعه ای در مجموع به باطل گرائید، محکوم به فنا شده است یعنی به باطل گرائیدن به طور کامل، و از حق بریدن همان و فانی شدن همان باطل، یک شیء مردنی است، محکوم به مرگ است، از درون خودش دارد می میرد. باطل به طفیل حق پیدا می شود و با نیروی حق حرکت می کند، یعنی نیرو مال خودش نیست، نیرو اصالتا مال حق است و باطل با نیروی حق حرکت می کند. کفی که روی آب هست، نیروی کف نیست که او را حرکت می دهد این نیروی آب است که او را حرکت می دهد معاویه اگر پیدا می شود و آن همه کارهای باطل می کند، آن نیروی اجتماعی را معاویه به وجود نیاورده و ماهیت واقعی آن نیرو، معاویه ای نیست و جامعه در بطن خودش ماهیت معاویه ای ندارد! باز هم پیغمبر است، باز هم ایمان است، باز هم معنویت است، ولی معاویه بر روی این نیرو سوار شده است.
یزید هم که امام حسین (ع) را کشت، گفت: «قتل الحسین بسیف جده؛ یعنی حسین با شمشیر جدش پیامبر کشته شد!» (بحارالانوار/ جلد 44، صفحه 298) این یک معنای درستی دارد یعنی از نیروی پیامبر استفاده کردند و او را کشتند، چون برای تحریک مردم می گفتند: «یا خیل الله ارکبی و بالجنة ابشری؛ ای سواران الهی سوار شوید و بهشت بر شما بشارت باد.» باطل حق را با شمشیر خود حق می زند، پس باطل نیروی حق را به خدمت گرفته است این همان نیروی حق است که او از آن استفاده می کند، مانند انگل که از بدن و خون انسان تغذیه می کند، ممکن است خیلی هم تغذیه بکند و خیلی هم چاق بشود ولی انسان روز به روز لاغرتر و رنگش زردتر می شود، حالت چشمهایش عوض می گردد و کم قوه می شود. قرآن در آیه 17 سوره رعد می گوید: وقتی که سیل جریان پیدا کرد، آنکه حرکت می کند و نیرو دارد و هر چه را در برابرش قرار گیرد می برد، آب است اما شما کف را می بینید که حرکت می کند اگر آب نبود کف یک قدم هم نمی توانست برود، ولی به علت اینکه آب هست روی آب سوار می شود و از نیروی آب استفاده می کند همیشه در دنیا باطل از نیروی حق استفاده می کند، مثلا راستی حق، و دروغ باطل است.
اگر در عالم راستی وجود نداشته باشد دروغ نمی تواند وجود داشته باشد، یعنی اگر در دنیا یک نفر وجود نداشته باشد که راست بگوید و همه مردم دروغ بگویند (پدر به پسر، پسر به پدر، زن به شوهر، شوهر به زن، رفیق به رفیق، شریک به شریک)، دروغ نمی تواند کار خود را انجام دهد، زیرا هیچکس باور نمی کند امروز چرا دروغ مفید است و گاه یک جائی به درد آدم می خورد؟ چون در دنیا راستگو زیاد است چون از خودش و از دیگران راست می شنود و اگر دروغ بگوید طرف مقابل خیال می کند راست است و فریب می خورد یعنی این دروغ نیروی خود را از راستی گرفته است، اگر راستی نبود کسی دنبال دروغ نمی رفت چون این دروغ را راست می پندارد، گولش را می خورد و الا اگر دروغ را دروغ بداند هیچ دنبالش نمی رود، ظلم هم همین است. اگر عدلی در دنیا وجود نداشته باشد امکان ندارد ظلم وجود داشته باشد اگر هیچکس به دیگری اعتماد نکند و همه بخواهند از یکدیگر بدزدند آن وقت ظالم ترین اشخاص هم نمی تواند چیزی بدزدد، زیرا او هم از وجدان، شرف، اعتماد و اطمینانی که مردم به یکدیگر دارند و رعایت انصاف و برادری و برابری را می کنند سوء استفاده می کند، چون اینها هستند که اساس جامعه را حفظ می کنند، او در کنار اینها می تواند دزدیش را بکند.
خطبه 50 نهج البلاغه استفاده باطل از حق را به خوبی نشان می دهد حضرت علی (ع) در این خطبه می فرماید: «انما بدء وقوع الفتن اهواء تتبع؛ همانا آغاز فتنه ها و نابسامانیها هواهای نفسانی است که پیروی می شوند.» یعنی انسانهائی تحت تأثیر هواهای نفسانی خودشان قرار می گیرند و بعد به جای اینکه خدا را پرستش کنند هواهای نفسانی را پرستش می کنند و دنبال خواسته هایشان می روند! «و احکام تبتدع؛ و بعد احکامی است که بدعت گزارده می شوند.» یعنی کسی که می خواهد دنبال هوای نفسش برود از چه استفاده می کند؟ از نیروی حق، بدعتی را در لباس دین وارد می کند، چون می داند نیرو از آن دین و مذهب است اگر بگوید من چنین حرفی می زنم کسی حرفش را قبول نمی کند، به همین جهت شروع می کند چیزی را بنام دین بیان کردن و می گوید فلان آیه قرآن این مطلب را بیان کرده است و مقصودش این است، یا حدیثی جعل می کند که پیامبر چنین فرمود، امام جعفر صادق چنین فرمود، یعنی از نیروی قرآن و پیغمبر و امام استفاده می کند و روی چیزی که حقیقت نیست مارک حقیقت می زند. «یخالف فیها کتاب الله؛ و کتاب خدا در آن احکام مورد مخالفت قرار می گیرد.» «و یتولی علیها رجال رجالا علی غیر دین الله؛ آن وقت افرادی با هم متحد و متفق می شوند و حزب و جمعیتی تشکیل می دهند ولی به غیر دین خدا، بر اساس همان بدعت.» و به عنوان دفاع از این بدعت آن را به صورت دین بین مردم تبلیغ می کنند.
بعد حضرت فلسفه مطلب را ذکر می کند و چه عالی می فرماید: «فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم یخف علی المرتادین؛ پس اگر باطل از امتزاج و آمیختگی با حق جدا باشد و با حق مخلوط نباشد، مردم حقجو منحرف نمی شوند، چون اغلب مردم، "مرتاد" یاحق گرا هستند.» ولی می آیند حق را با باطل مخلوط و ممزوج می کنند و امر بر مردم مشتبه می شود، یعنی مردم حق را با باطل اشتباه می گیرند و باطل را با مارک حق می خرند اگر باطل از حق جدا شود و با آن در نیامیزد بر مرتادان و طالبان حق مخفی نمی ماند، چون اکثریت مردم طالب حق هستند نه طالب باطل «و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندین؛ و اگر حق از پوشش باطل جدا شد و آزاد گردید زبان بدخواهان از آن قطع می گردد، چون اگر حق و باطل مخلوط شوند عده ای آن را حق محض می بینند بعد به آثارش نگاه می کنند می بینند آثار بد دارد معاندها زبانشان دراز می شود که این دین و مذهب شما هم خراب از آب درآمد، دیگر نمی دانند که این خرابیها و آثار سوء مال باطل است نه مال حق! حق هرگز طوری رفتار نمی کند که زبان معاندین بر او دراز شود.»
سرگذشت معاویه بیانگر این حقیقت است چه شد که معاویه توانست پست خلافت را اشغال کند؟ با نیروی حق، با نیروی مردم مرتاد، حق طلب، حنیف و حقیقتجو که تازه با اسلام آشنا شده بودند و دلشان برای اسلام می طپد وقتی عثمان بر اثر انحرافهایش در خطر کشته شدن بود، معاویه هیچ کمکی برای او نفرستاد برای اینکه او با عثمان کار نداشت، او دنبال ریاست خودش بود فکرهایش را کرد، دید اگر عثمان کشته بشود مرده عثمان بیشتر به نفع اوست تا زنده او، لذا جاسوسهایش را فرستاد تا لباس خون آلودی، انگشت بریده ای از عثمان برای او ببرند وقتی اینها را آوردند فورا پیراهن عثمان را بر سر دروازه شام یا مسجد جامع دمشق آویزان کرد و رفت بالای منبر شروع کرد به اشک تمساح ریختن که ایهاالناس خلیفه مظلوم پیامبر را کشتند، این هم پیراهن خون آلود او، صدای غریو گریه مردم بلند شد.
سپس امام علی (ع) می فرماید: «ولکن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فی مزجان؛ ولیکن از حق قسمتی و از باطل قسمتی گرفته می شود و مخلوط می شوند یعنی یک مشت از حق و یک مشت از باطل را با یکدیگر مخلوط می کنند و به خورد مردم می دهند.» مانند کسی که در گندم مقداری ارزن قاطی می کند و به نام گندم به مردم می فروشد! مردم وقتی شب آن را خوردند فردا اثرش را می بینند و می فهمند آنچه دیشب خورده اند نان گندم نبوده است «فهنا لک یستولی الشیطان علی اولیائه و ینجوا الذین سبقت لهم من الله الحسنی؛ آنها که راه کفر پیش گرفتند، گمان نکنند (با این اعمال) پیش برده اند (و از قلمرو کیفر ما، بیرون رفته اند)! آنها هرگز ما را ناتوان نخواهند کرد!» در اینجاست که شیطان بر دوستان خودش مسلط می شود یعنی ابزار شیطان هم حق است، حق مخلوط شده با باطل، حقی که لباس باطل پوشیده است و تنها آنان که مورد رحمت خدا بوده اند نجات می یابند.
این همان معنائی است که از آیه 17 سوره رعد استفاده می شود که باطل از حق تغذیه می کند، خودش نیرو ندارد، از آن نیرو می گیرد. آب اگر وجود نداشت کف دو قدم هم نمی توانست برود اینکه می بینید باطل حرکتی دارد از اینجاست که بر دوش حق سوار می شود. ما به یک تعلیم عادت کرده ایم و آن عکس این آیه است که می فرماید: «و لا یحسبن الذین کفروا سبقوا؛ خیال نکنند کافرانی که ما توصیف کردیم، با آن راهشان پیش می افتند.» (انفال/ 59) ما عکسش را می گوییم. می گوییم حق هیچ وقت پیش نمی رود، عدالت هیچگاه پیش نمی رود، درستی هیچ وقت در دنیا پیش نمی رود. بعد هم می گوییم دلیلش این است که ما می بینیم مردان حق پیش نرفتند. علی (ع) شکست خورد و پیش نرفت. امام حسین (ع) کشته شد پس پیش نرفت. ولی اشتباه می کنیم، اگر علی (ع) دنبال همان چیزی می رفت که معاویه رفت، که معاویه به آن رسید و علی نرسید این سخن صحیح بود. ما فکر کرده ایم علی و معاویه العیاذبالله مثل هم هستند، راهشان هم مثل هم بوده است. یعنی علی می خواست سیاستش پیش برود به اینکه خلیفه بشود و بر گرده مردم سوار بشود.
معاویه هم همین را می خواست، منتها علی (ع) یک متد داشت، معاویه متود دیگری. معاویه با متد خودش به آن هدف رسید، علی (ع) با متدی که داشت به آن هدف نرسید. اگر هدف هر دو را یکی بدانیم، آن وقت علی (ع) العیاذبالله بدتر از معاویه بوده است، چون معاویه هدفش ریاست بود، متدی که در پیش گرفته بود متد بی دینی بود، ولی علی (ع) العیاذ بالله هدفش همان ریاست بود ولی متد تظاهر به تقوا را در پیش گرفته بود، پس باید هم شکست بخورد. اما حقیقت این است که علی (ع) یک هدف داشت، معاویه هدف دیگری. هدف علی (ع) مبارزه با روش معاویه ها بود. علی (ع) شکست نخورد، پیروز شد. خودش کشته شد ولی هدفش را نگهداری کرد و زنده نمود.
باطل از دید سطحی و حسی نه دید تحلیلی و تعقلی، حرکت و جولان دارد مثلا یک بچه را در نظر بگیرید که در عمرش سیل ندیده و نمی داند سیل چیست و از کجا پیدا می شود و چگونه می آید، این بچه وقتی سیل را می بیند، دریای کف را می بیند که در حرکت است، اصلا او خیال نمی کند که جز کف هم چیزی وجود دارد! یعنی غلبه ظاهری گسترده و فراگیرنده از باطل است، اما در نهایت به مغلوبیت آن می انجامد. باطل به صورت موقت، به صورت یک جولان و به صورت یک نمود است و زود هم از بین می رود. احادیثی داریم که حکم ضرب المثل را پیدا کرده، می گوید: «للحق دولة و للباطل جولة؛ حق دولت باقی دارد، اما باطل را جولانی است و یک نمود است و زود تمام می شود.» یا «للباطل جولة ثم یضمحل؛ باطل را جولانی است و بعد مضمحل و نابود می شود!» ولی حق جریان دارد و ادامه و بقا دارد ضمنا در اینجا معلوم شد که باطل از حق پیدا می شود، همین طور که کف از آب پیدا می شود و همان طور که سایه از شخص پدید می آید معلوم است که اگر حقی نبود باطلی هم نبود، چرا که باطل می خواهد با نام حق و در سایه حق و در پرتو حق زندگی کند. حق مانند آبی است که وقتی مسیر خودش را طی می کند، در بستر خویش با یک آلودگیهائی روبرو می شود و زباله هائی را هم با خود می برد، بعد، این زباله ها را به این طرف و آن طرف می زند و در نتیجه کفهای کثیفی به وجود می آید این، لازمه طبیعی حرکت و جریان آب است.