کسی که ریشه اخلاق را در وجدان انسان میداند، حرفش، هم راست است و هم راست نیست. راست است به این معنی که واقعا قلب انسان اینها را به او الهام می کند. اما راست نیست به این معنی که انسان خیال بکند وجدان، حسی است مستقل از حس خداشناسی، کارش این است که برای ما تکلیف معین می کند بدون اینکه مکلفی را به ما شناسانده باشد. مکلف هم خودش است. خودش مستقلا برای ما تکلیف معین می کند و ما باید تکلیف او را بشناسیم.
بیانیه "کانت" عیبش فقط در همین جهت بود که می خواست (ندای) وجدان را به عنوان یک تکلیف که «تکلیف معین کن» از خود ضمیر انسان سرچشمه می گیرد و ماوراء ضمیر انسان نیست، معرفی کند. نه، ضمیر انسان درک می کند تکلیف را، آنچنان که درک می کند تکلیف کننده را. وجدان و الهامات وجدانی، همه ناشی از "فطرت" خداشناسی انسان است. منطق "قرآن" این است.
قرآن می گوید: «و نفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویها؛ و قسم به نفس و آنکه او را نیکو بیافرید، و با او شر و خیر او را الهام کرد» (شمس- 8-7). تقوی همان تقوی الله است نه چیز دیگری؛ فجور، خروج از حکم الله است نه چیز دیگری.
بنابراین نظریه وجدان بسیار نظریه درستی است ولی عیبش این است که یک قدم آن طرف تر رفته است که بگوید: نمی شود که یکدفعه انسان آفریده شده باشد و یک نیروی مستقل از همه چیز در او پدید آمده باشد که فقط می گوید تکلیف تو این است. نه، وجدان انسان اتصال دارد به ریشه و تمام عالم هستی. او تکلیف تو را از جای دیگر گرفته و به تو میدهد. شامه دل است. دل، شامه دارد و با آن خدا را می شناسد و به طوری فطری تکلیف خدا را می شناسد، که ما این الهامات را «اسلام فطری» می نامیم.
«واوحینا إلیهم فعل الخیرات؛ و به ایشان انجام دادن کارهای نیک را وحی کردیم» (انبیاء- 73). همانطور که در "تفسیر المیزان" استنباط شده، نمی گوید: «واوحینا إلیهم ان افحلوا الخیرات» که به اصطلاح بشود تکلیف تشریحی، بلکه می گوید «واوحینا إلیهم فعل الخیرات» ما خود کار خیر را در قلب مردم الهام و وحی کردیم. قرآن می گوید ما به هر بشری وحی فرستادیم.