سؤال:
1- اگر کسی را که تعادل رفتاری ندارد (دارای افراط یا تفریط است) بیمار تلقی کنیم، می دانیم که بیمار بر تمام اعمال خود کنترل ندارد، در نتیجه مسؤولیت رفتارش تا حدود زیادی از او سلب می شود، چنانکه از نظر حقوقی و جرم شناسی بین فرد سالم و مریض تفاوت قائل هستند.
2- ملاک تعادل رفتار چیست؟ تعادل شاید امروزه این طور باشد که اگر کسی مثلا در صف اتوبوس نیم ساعت معطل شد، نباید اعتراضی کند وگرنه تعادلش را از دست داده و افراط کرده و از نظر دیگران عقده ای است! تعادل نسبی است و در فرهنگهای مختلف فرق می کند.
آقای مطهری در پاسخ به این سؤالات می گویند: هر دو سؤالتان خوب بود مخصوصا سؤال اول این مساله که اگر فساد اخلاق بیماری باشد، تکلیف مسؤولیت چیست؟ اولا سؤالی نیست که جوابش را ما بخواهیم بدهیم، جوابش را همه باید بدهند، و روانشناس ها باید جواب بدهند که فساد اخلاق ها را ناشی از یک نوع بیماری می دانند، ولی جوابش واضح است: انسان از نظر روانی که بیمار می شود، در عین اینکه خودش بیمار است خودش طبیب هم هست، نکته این است انسان به بیماری حسادت یا تکبر مبتلا می شود، ولی مطلبی که مخصوصا در متون دینی به آن توجه شده این است که هر کسی طبیب خودش است.
در تحف العقول حدیثی از حضرت صادق (ع) هست که: «انک جعلت طبیب نفسک و دللت علی الداء و بین لک الدواء؛ تو طبیب خویشتنی و دارو و درد را به تو معرفی کرده اند.»
اگر کسی بیمار شد، اگر درس خوانده باشد، ممکن است خودش طبیب خودش باشد، ولی اگر درس نخوانده باشد، حتما طبیب کس دیگری است حال اگر طبیبی بیمار شد (که ریشه و دوای بیماری اش را می داند) آیا مسؤول هست یا مسؤول نیست؟ اگر خودش را معالجه نکند، مسلم مسؤول است، چون می گویند درست است که تو بیماری، ولی به حکم اینکه طبیب هستی و می دانی ریشه بیماریت چیست و هم می دانی راه معالجه چیست و می توانی خودت را معالجه کنی، چرا معالجه نکردی؟
در امور روحی و اخلاقی (چون مربوط به خود انسان و روان انسان است) همه افرادی که بیمار می شوند، می توانند طبیب معالج خودشان باشند آدم حسود می داند که حسود است، پس بیماری را خودش تشخیص می دهد، و می داند که راه معالجه اش چیست، یعنی با یک تعلیمات خیلی ساده ای می تواند خودش را معالجه کند اگر واقعا کسی باشد که از این تعلیمات ساده هم آگاه نباشد، او مسؤولیت هم ندارد.
بلکه یک تفاوت میان بیماری های روانی و بیماری های غیر روانی این است که بیماری روانی را فقط خود انسان باید تصمیم بگیرد، ولی بیماری غیر روانی را دیگری هم می تواند تصمیم بگیرد. بیمار غیر روانی ممکن است بیهوش هم افتاده باشد، طبیب می آید معالجه اش می کند، یا اگر نخواهد دوا بخورد، آن را به زور به حلقش می ریزند، آمپول را به زور به او می زنند و معالجه اش می کنند، ولی در بیماری روانی فقط و فقط باید خود بیمار تصمیم بگیرد، احدی نمی تواند از ناحیه او تصمیم بگیرد.
بنابراین مسؤولیت از اینجا پیدا می شود که بیمار روانی در عین اینکه بیمار است، طبیب هم هست، مسؤولیتش از آن نظر است که تو که طبیب خودت هستی چرا خودت را معالجه نمی کنی؟ از این نظر مانند پزشکی است که بیمار هم باشد.
در مورد سؤال دوم، تشخیص ملاک تعادل مشکل است، ولی معیار هم به دست دادیم عرض نکردیم ملاک تعادل، عرف اجتماع است مثال زدند که: "شما می بینید در جامعه هر کسی که بخواهد برای احقاق حق خودش اعتراض کند، می گویند این عقده ای است" همین مثال جواب شماست. آیا وقتی جامعه گفت این عقده ای است، از نظر روانشناسی هم این عقده ای می شود یا نزد طبیب روانی یک مقیاسی از نظر روانی هست که نشان می دهد عقده غیر از این است؟ یک کسی در صف اتوبوس ایستاده، دیگران حقش را پایمال می کنند و او اعتراض می کند هیچ عالمی که عقده را بشناسد و معنی آن را بفهمد، نمی گوید تو که به خاطر حقت اعتراض می کنی عقده ای هستی!
گفتیم ملاک این است که می گویند هر قوه ای که به انسان داده شده، برای یک غایت و هدفی است و آن هدف را می شود تشخیص داد. وقتی آن هدف را تشخیص دادیم، آن وقت می توانیم تعادل را هم به دست آوریم، به عرف هم کار نداریم، می توانیم به دست بیاوریم که چه حدش افراط است، چه حدش تفریط مثلا قوه خشم و به اصطلاح قوه غضبیه، برای این به انسان داده شده که از خودش در مقابل طبیعت و انسان های دیگر دفاع کند، حال آن آدمی که در صف اتوبوس ایستاده، آیا واقعا حقش پایمال شد یا نشد؟ اگر پایمال شد آیا می تواند اعتراض کند یا نمی تواند؟ اگر می تواند، حال که حقش پایمال شده، پس باید اعتراض کند، می خواهد جامعه آن را خوب بداند، می خواهد بد بداند. این دفاع از حق است.
اینکه گفته اند: «لایعاب المرء باخذ حقه؛ انسان برای گرفتن حقش سرزنش نمی شود.» یا «لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم؛ خداوند علنی کردن سخن درباره بدی دیگران را دوست ندارد مگر کسی که بر او ستم رفته باشد.» (نساء/ 148) و امثال اینها، در واقع یک امر طبیعی را به انسان گفته اند و اگر انسان چنین اقدامی بکند، این قوه و نیروی خشم خودش را در همان راهی اعمال کرده که برای آن راه به وجود آمده است.
پس خیلی فرق است بین اینکه مشتی به سر انسان وارد شود و انسان آن مشت را با مشت جواب بدهد در این صورت می گویند این قوه را برای همین به تو داده اند و اینکه مشتی را انسان به سر یک ضعیف وارد کند در این صورت می گویند این مشت قوی را به تو نداده اند که آن را به سر این ضعیف وارد کنی.
بنابراین از راه شناختن غایات و خلاصه از راه شناختن انسان و شناختن غرائز و قوا و استعدادهای انسان، با تسلیم به این اصل که این قوا و غرائز به طور تصادفی در وجود انسان نیست و همین طور که هر عضوی در بدن انسان برای یک غایت و غرضی هست و حتی هر مویی یک غرضی بر آن مترتب است، هر قوه و هر استعدادی نیز برای غرضی است و غرضش را هم می شود تشخیص داد، آری از این راه و با معیار و ملاک آن غرض می توان حد افراط و تفریط را به دست آورد.