خداوند متعال در آیات 58 تا 62 در سوره مبارکه یوسف می فرماید:
58- «و جاء إخوه یوسف فد خلو علیه فعرفعم و هم له منکرون»
59- «و لما جهزهم بجازهم قال ائتونی باخ لکم من ابیکم الاترون انی او فی الکیل و انا خیر المنزلین»
60- «فإن لم تأتونی به فلا کیل لکم عندی و لا تقربون»
61- «قالوا سنرود عنه اباه و انا لفعلون»
62- «و قال لفتینه اجعلوا بضعتهم فی رحالهم لعلهم یعرفو نها اذا انقلبوا الی اهلهم لعلهم یرجعون»
ترجمه:
58- «برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. او آن ها را شناخت ولی آن ها او را نشناختند».
59- «و هنگامی که بار آن ها را آماده ساخت گفت: ]دفعه ی بعد[ آن برادری را که از پدر دارید نزد من بیاورید. آیا نمی بینید من حق پیمانه را ادا می کنم و بهترین میزبانم؟»
60- «اگر او را نزد من نیاورید، دیگر کیل و پیمانه ای نزد من نخواهید داشت و ]اصلا[ به من نزدیک نشوید».
61- «گفتند: ما با پدرش در میان می گذاریم ]و سعی می کنیم موافقتش را جلب کنیم[ و ما این کار را خواهیم کرد.»
62- «]سپس یوسف[ به کارگزارانش گفت: آنچه را به عنوان قیمت ]گندم[ پرداخته اند، در میان بارشان بگذارید، شاید آن را پس از بازگشت به خانواده شان بشناسند و شاید]به سوی ما [برگردند».
کمبود مواد غذایی در کشورهای مجاور مصر
برحسب استفاده از آیات قرآن کریم، حضرت یوسف علیه السلام در مصر متصدی امر خزانه داری شد یعنی امور اقتصادی آن مملکت را به دست گرفت و خود این مسأله ی اقتصادی از عوامل مهم و حیاتی برای یک کشور است. البته ما نمی خواهیم مانند مکاتب مادی بگوییم اصالت یا اقتصاد است ولی درعین حال اهمیت مسائل اقتصادی، قابل انکار نیست به حکم: «کسی که معاشش مختل است؛ معادش نیز مختل خواهد بود». چه بسا معنویت هم براساس زندگی مادی منظم تحصیل بشود که اگر اختلال در زندگی مادی و اقتصادی پیش بیاید، اختلال در امور معنوی و دینی هم ممکن است پیدا بشود.
طبق پیش بینی حضرت یوسف علیه السلام هفت سال فراوانی پیش آمد. در آن هفت سال بر اثر بارندگی های به موقع، اوضاع مزارع و محصولات کاملا رضایت بخش بود. آن حضرت دستور داد مخزن ها و انبارهای بزرگ و کوچک درست کردند و آن چه زائد بر مصرف مردم بود، در آن مخازن و انبارها جمع و ضبط نمودند. سپس آن هفت سال فراوانی به پایان رسید و هفت سال خشکسالی آغاز شد و قحطی پیش آمد و نه تنها در مصر بلکه در همه ی کشورهای مجاور، این بلا، دامنگیر مردم شد. منتها چون در رأس حکومت مصر کسی بود که مدبر و علیم و حکیم است، آنجا زندگی با امن و آسایش و رفاه تأمین می شد و مردم در فشار نبودند اما اهالی بلاد مجاور، گرفتار کمبودها و مشکلات فراوان شدند و چون شنیده بودند در مصر ذخائری از مواد غذایی هست، طبعا برای تهیه ی مواد لازم، از اطراف رو به مصر آمدند.
ورود برادران یوسف علیه السلام به مصر
از سرزمین کنعان که زادگاه حضرت یوسف علیه السلام بود و خاندان حضرت یعقوب علیه السلام آنجا زندگی می کردند، کاروانی به سوی مصر حرکت کرد و در میان آن کاروان، فرزندان یعقوب علیه السلام هم بودند. هر چند در کنعان حضرت یعقوب علیه السلام پیامبر بزرگوار خدا حضور داشت، اما حکومت آن بلاد دست ایشان نبود که تدبیری برای حفظ مملکت داشته باشد آن گونه که حضرت یوسف در مصر داشت. کاروان کنعان به دروازه ی مصر رسید. دستور این بود که کسانی که از خارج وارد می شوند باید کاملا تحت کنترل قرار گیرند تا معلوم شود چه کسانی وارد می شوند و هر کس مثلا چه مقدار گندم می خرد و دفعاتش مکرر نشود. چون طبیعی است در این شرایط، فرصت طلب ها و سودجوها سوء استفاده می کنند. چه تجار داخلی مملکت و چه سرمایه داراهای خارجی دست به کار می شوند که اجناسی را بخرند و گران بفروشند لذا لازم می شود دقت بسیاری رعایت شود.
در میان گزارش هایی که مأموران انتظامی به حضرت یوسف دادند، اسمی از کاروان کنعان و افراد آن کاروان برده بودند. حضرت یوسف در میان آن ها به اسامی برادرانش برخورد. دستور داد آن را به حضورش بیاورند؛ بدون این که کسی بفهمد آن ها برداران حضرت یوسف علیه السلام هستند. اینجا آیه ی شریفه می فرماید: "و جاء إخوه یوسف فد خلو علیه فعرفعم و هم له منکرون"، «برادران یوسف آمدند و برا و وارد شدند. او آن ها را شناخت ولی آن ها او را نشناختند».
معلوم است که نمی شناسند برای اینکه فاصله ی زمانی طولانی پیش آمده است؛ یوسف کودک هفت ساله ای بود که از خانواده دور شده و قریب سی سال از آن جریان گذشته و اینک که برادرها او را می بینند، قهرا نمی شناسند. اگر انسان عکس هفت سالگی خودش را نگاه کند، حالا که چهل ساله شده خود را نمی شناسد. حالا در مورد حضرت یوسف علیه السلام علاوه بر این که قیافه تغییر کرده است، هیبت ملوک و شاهان در او پیدا شده است و گذشته از این ها، اصلا آن ها احتمال نمی دادند که یوسف زنده باشد، تا چه رسد به اینکه به سلطنت رسیده باشد!! ولی یوسف، آن ها را شناخت. حالا یا از این طریق شناخت که فرموده اند: (المومن ینظر بنور الله)؛ مومن با فراستی که جلوه ای از نور خداست، می نگرد؛ و یا از طریق گزارش مأموران شناخت که گزارش می دادند چه کسانی وارد شده اند و از کجا آمده اند. اسامی آن ها هم در همان گزارش ها بوده و حضرت یوسف از آن راه، آن ها را شناخته است.
به هرحال در آیه نیامده که به چه کیفیت شناخته است و همچنین از جزئیات ملاقات نیز تشریحی نشده است؛ ولی طبیعی است که وقتی آمدند- طبق روایات- حضرت یوسف علیه السلام آن ها را مورد احترام قرار داد و بعد برای اینکه از اوضاع و احوال خاندان یعقوب باخبر شود، با آن ها مشغول صحبت شد و از جزئیات زندگی شان سوال کرد. آن ها هم دیدند خیلی مورد احترام عزیز مصر واقع شدند، سر صحبت را باز کردند و گفتند، ما از خاندان یعقوبیم و یعقوب علیه السلام از اولاد ابراهیم خلیل علیه السلام است و ما از خاندان نبوت هستیم. ما دوازده برادر بوده ایم که یکی از ما مفقود شده و یکی نزد پدر مانده و ما ده نفر آمده ایم. پدرمان پیری است که غصه و اندوه فرساینده ای سراسر وجودش را گرفته است. این جمله را گفتند، یوسف سوال کرد، چرا و چه شده است که پدر شما غصه دار است؟
گفتند: ما برادری از همه کوچک تر داشتیم که مورد علاقه ی شدید پدرمان بود. روزی همراه ما برای تفریح به صحرا آمد؛ ما از او غافل شدیم و گرگ او را خورد. برادر دیگرمان که با آن برادر مفقود، از یک مادر بودند، اکنون نزد پدر مانده و با او مأنوس است اما پدر برای آن پسر از دست رفته اش پیوسته نالان و گریان است. حضرت یوسف دیگر سوالی نکرد و دستور داد به آن ها احترام بگذارند و چند روزی که بودند، پذیرایی کامل شدند.
"و لما جهزهم بجازهم قال ائتونی باخ لکم من ابیکم"
«هنگامی که یوسف بارهای آن ها را آماده ساخت، به ایشان گفت، آن برادری را که از پدر دارید، نزد من بیاورید»
"الاترون انی او فی الکیل و انا خیر المنزلین"
«آیا نمی بینید که من حق پیمانه را ادا می کنم و من بهترین مهمانداران هستم و از مهمانان پذیرایی کامل می کنم»؟
به تعداد نفراتشان که ده نفر بودند، ده بار شتر غله دادند و چون می خواست به هر طریق ممکن بنیامین برادر پیش پدر مانده را نزد خود بیاورد، علاوه بر پذیرایی کامل و اظهار محبت، تهدید هم کرد و گفت:
"فإن لم تأتونی به فلا کیل لکم عندی و لا تقربون"
«اگر آن برادر را نزد من نیاورید، دیگر پیمانه ای نزد من نخواهید داشت و اصلا به من نزدیک نشوید».
چرا حضرت یوسف علیه السلام پس از آزادی از زندان، به دیدار پدر خویش نرفت؟!
این ها مقدماتی بود از جانب حضرت یوسف که به ملاقات پدر نائل شود. اینجا ممکن است سوالی طرح شود و آن اینکه: چرا حضرت یوسف پس از خروج از زندان و رسیدن به موقعیت حساس در دستگاه حکومت مصر، اقدام به ملاقات با پدر نکرده است با آن که می توانست با کمال آسانی، پیکی به کنعان بفرستد و پدر غرق در غصه و غم را از حال خویش آگه ساخته و او را از غصه و غم برهانه و به مصر منتقل سازد و حتی پس از سال ها که برادرها بر اثر قحطی به مصر آمده اند، خود را به آن ها معرفی نکرد، تا آن ها پیش پدر برگردند و او را از حال وضع یوسف باخبر سازند؟
آیا سری در این جریان بوده است؟ در جواب این سوال برخی از مفسران توجیهاتی دارند و شاید بهترینشان این باشد که حضرت یعقوب علیه السلام به تقدیر خدا لازم بود در بوته ی امتحان الهی با تحمل شدائد و محنت های فراوان گداخته شد و چون دوران آن آزمایش به پایان نرسیده بود، حضرت یوسف از جانب خدا مجاز نبود پدر را از وضع و حال خویش آگاه سازد.
به طورکلی انبیاء و اولیای خدا علیهم السلام در زندگی شخصی خود اسرای دارند که برای دیگران مکشوف نمی باشد. همچنان که سولانی هم در بعض اذهان طرح می شود که مثلا چرا حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف باید غایب باشند و غیبتشان طولانی شود؛ که در جواب فرموده اند، مانند حضرت یوسف و یعقوب با اینکه فاصله میان مصر و کنعان مسافت چندانی نبود، در عین حال باید در حدود چهل سال طول بکشد و از هم بی خبر باشند و آن قدر پدر در فراق پسر گریه کند که چشم هایش نابینا شود تا پس از تمهید مقدماتی، فراق مبدل به وصال گردد.
حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز با اینکه در میان مردم هستند و در اجتماعات وارد می شوند اما مردم از ایشان بی خبرند. سال ها و قرن ها باید بگذرد تا دوران این امتحان و ابتلای جامعه ی بشری به پایان برسد و آنگاه به زیارت حضرت مشرف شوند.
باری! یوسف ابتدا برادرها را تشویق کرد و پذیرایی گرمی از آن ها به عمل آورد و سپس تهدیدشان کرد و گفت، اگر آن برادر دیگر خود را در سفر بعدی همراه نیاورید، دیگر به شما گندم نمی دهم و حق هم ندارید به من نزدیک شوید. این نشان می دهد که یوسف می دانسته که برادرها، مردم دنیاداری هستند و دنیا دوستی و تمایلات نفسانی در وجودشان حاکم است. روی همان حب دنیا بود که آن مصیبت سنگین را برای جانب یوسف پیش آوردند. یعنی پیش خودشان حساب می کردند که اگر یوسف در خانواده ی ما نباشد، بهتر می توانیم از پدر که رئیس خانواده است استفاده کنیم. از او پول بیشتری بگیریم و غذاهای بهتری بخوریم و لباس های خوب تر بپوشیم و از جهت مال و جاه، ارتقای مقامی داشته باشیم. براساس این فکر، یوسف را از خانواده طرد کردند و پدر را به انحای مصائب، مبتلا ساختند. حضرت یوسف هم که می داند چنین مردمی هستند، آن ها را به دور نگه داشتن از دنیا تهدیدشان کرد که اگر تسلیم آن چه می گویم نشوید، دیگر به شما بار گندم نمی دهم.
بهترین راه برای تسلیم کردن آدم دنیادار همین است که به او بگوییم، از مال و مقام محرومت می کنیم.
"فلا کیل لکم عندی و لا تقربون".
تفاوت انسان های موحد با انسان های دنیا طلب
در هر زمان استعمارگران با همین فرآیتد تحریم اقتصادی، مملکت ها را به زانو درمی آورند. دنیاطلبان همیشه می کوشند خود را به ثروتمندان و قدرتمندان نزدیک کنند تا در پرتو لطف آن ها به نوا برسند. تا یک پولدار بگو ید، دیگر به تو پولی نخواهم داد، از غصه می خواهد دق کنند: زور دارایی اندکی به آن ها بی اعتنایی کنند از ترس لرزه بر اندامشان می افتد. از اعلان" لاکیل لکم عندی و لا تقربون" آن چنان وحشت و دهشت در روحشان پیدا می شود که دنیا در نظرشان تیره و تار می گردد. اما انسان های موحد، اصلا اعتنایی به این سخنان ندارند و شرف و عزت انسانی خود را گرانبها تر از تمام دنیا می دانند و با کمال مناعت طبع، از صاحبان زور و زر فاصله می گرند. حضرت یوسف می داند که برادران، افرادی دنیا دارند و تا بشنوند که دیگر به شما گندم نمی دهم، تسلیم می شوند؛ از این رو تهدیدشان کرد و آن ها هم فورا تسلیم شدند.
"قالوا سنرود عنه اباه و انا لفاعلون"
«گفتند، با پدرش در این باره گفتگو می کنیم و سعی می کنیم موافقت او را جلب کنیم و ما این کار را خواهیم کرد.»
آری! دنیا دوستان برای نیل به هدف، همه کار می کنند. اگر لازم شد برادر را می دزدند و بلکه برادر را می کشند. مگر همین برادرها نبودند که یوسف را از پدر دزدیدند و به چاه انداختند و آن همه مصائب برای پدر پیر شان به بار آوردند؟ لذا با قاطعیت گفتند، ما به طور مسلم، کنندگان این کاریم (انا) در اول جمله و (لام) در وسط جمله و (فاعلون) اگر چه صیغه ی اسم فاعل است؛ اما در معنی صفت مشبهه است و همگی دال بر تأکید مطلب می باشند.
مراوده یعنی مکررا از کسی انجام کاری را در خواست نمودن و با طرح نقشه های پنهانی، آن را پی گیری کردن. همان گونه که زلیخا با یوسف علیه السلام مراوده می کرد و نقشه های پنهانی می کشید و کارهایی می کرد که ایمان و عفت یوسف را برباید، آن ها هم گفتند: می رویم و نقشه هایی طرح می کنیم و به هر نحوی برادر را از پدر می ربابیم.
"و انا لفاعلون"
آن ها تمام همشان این بود که خود را به یوسف برسانند. البته اگر انسان یک مرکز الهی و معنوی را بشناسد و به هر قیمتی که شده است خود را به او برساند، بسیار خوب و قابل تقدیر است ولی آن ها به یوسف نه از آن جهت که پیامبر است و مهبط وحی و منبع فیض است بلکه از آن جهت که مرکز قدرت و ثروت است می خواستند نزدیک شوند. مال دوست و جاه طلب بودند و برای نیل به مال و جاه می خواستند حتی پدر را هم با گرفتن برادر از دست او، به عزا بنشانند و بر عذاب روحی اش بیفزایند و لذا یوسف برای این که بیشتر تطمیشان کرده باشد، به مأموران خود دستور داد آن چه را که به عنوان بهای غله پرداخته اند، بدون اینکه آن ها متوجه شوند در میان بارشان بگذارند چنان که خدا می فرماید:
"و قال لفتینه اجعلوا بضعتهم فی رحالهم لعلهم یعرفو نها اذا انقلبوا الی اهلهم لعلهم یرجعون"
که وقتی به خانه ی خود بازگشتند و بارها را گشودند، آن را بشناسند و بار دیگر به مصر باز گردند. چون می بیند ده بار شتر غله مجانی آورده اند، طبعا تشویق می شوند و برای آوردن غله ی بیشتر به هر نحوی است برادر را از پدر جدا می کنند و همراه خود می برند. حال، این جریان که یوسف علیه السلام به وجود آورده است، اگر چه سبب افزایش غصه و غم برای پدر می شود و علاوه بر فراق یوسف، به فراق بنیامین نیز مبتلا می گردد ولی چنان که گفته شد، یک صحنه ی امتحانی است که خداوند حکیم تقدیر کرده و باید به پایان برسد؛ اگرچه سوز و گدازهای فزون تری برای یعقوب علیه السلام به دنبال آورد.