نظریه شناخت توماس آکوئینی

توماس

توماس مفاهیم فطری را، چه به صورت اشراق الهی و چه به صورت مفاهیمی که همراه با ذهن از ابتدا هستند، رد کرد. برای او ذهن انسان لوح نانوشته ای (tabula rasa) است که با تجربه ی حسی اطلاعات بر آن نقش بسته می بندد. او مانند ارسطو اعلام کرد که انسان بالقوه به موجودات علم داد و پس از تجربه حسی است که علم او به فعلیت درمی آید.

دنیای خارج بنیان معرفت شناسی توماس
در معرفت شناسی توماس اطلاعات حاصل از تجربه ی حسی بنیان تمام مفاهیم، حتی انتزاعی ترین آنهاست. معرفت انسان به خویشتن خویش نیز به واسطه ی یک تأمل باطنی و درونی نیست، بلکه انسان به واسطه ی افعال معرفت حسی به وجود خود آگاه می شود. به عبارت دیگر هرگاه انسان به یک معرفت حسی دست یابد، موضوع عینی را درک می کند، سپس به عمل خود و پس از آن به ذات خود، یعنی به خود یا خویشتن خود آگاهی پیدا می کند. بدین ترتیب با شناخت دیگران است که انسان می فهمد نفسی دارد و زنده است. معانی تمام کلمات نیز، حتی کلماتی که معانی آنها بر اساس تعریف و توضیحی منطقی است، و به نظر کاملا عقلی و انتزاعی است بر تجربه ی حسی استوار است. حتی اگر موضوع خود کلمه در خارج از ذهن یافت نشود، کلماتی که در تعریف آن شرکت دارند، باید دارای معنای مشخصی باشند که مستند به معنای واقعیتی عینی است.

فرایند موجودیت بخشی به موضوع شناخت توسط نفس

در نظر توماس شناختن به معنی موجودیت دادن به موضوع مورد شناخت در نفس است، این عمل در حالی انجام می گیرد که موضوع مورد شناخت چیزی غیر از ماست. چون نفس انسان مانند دیگر صورتها، یک صورت غیر مادی است که می تواند موجودات مادی را بشناسد. یعنی اگر نفس انسان مادی بود قادر به شناخت چیزی نبود و حالت دیگر اجسام بی جان را داشت. فعل شناخت از نفس سر می زند، زیرا نفس انسان به عنوان یک جوهر مستقل، بنفسه (per se) است و بنا به مبنا و اساس آنچه هست، یعنی موجودیتش، عمل می کند. موضوع مورد شناخت بالقوه قابل شناسایی است و هرگاه در نفس ما فعلیت یابد عمل شناخت انجام می شود. البته در واقع فقط یک فعلیت وجود دارد و آن فعلیت انسان در شناخت است. فعل مدک و فعل مدرک، بدون اینکه دارای یک وجود شوند، در یک فعل هویت می یابند. اصل تعیین بخش وجود مدرک در مدرک بدون ماده ی آن وجود می یابد. ماده ی مدرک به هیج وجه بر ماده ی مدرک تأثیر نمی گذارد. هنگامی که من یک میز را می شناسم، من آنچه هستم باقی می مانم و آنچه میز هست، بدون اینکه من را به طور فیزیکی تغییر دهد، در من وجود می یابد. بدین ترتیب برای توماس شناختن یعنی گرفتن صورت چیزی بدون دریافت خود وجود عینیش.

نفس و قوای آن
توماس در تفسیر کتاب نفس (In de anima) ارسطو تعریف او را از نفس مبنی بر اینکه صورت و فعل نخستین یک جسم زنده است و اعمال حیاتی را انجام می دهد، پذیرفت. نفس در جسم ایجاد وحدت و ترکیب می کند و به آن سازمان می بخشد. نفس به عنوان صورت، اصل فعلیت و عمل است و به عنوان فعل نخستین، علت افعال ثانوی یعنی افعال و اعمال بدن است. نفس سه قوه یا قابلیت دارد و یا به نوعی سه نوع نفس وجود دارد: نفس نباتی که اصل حیات است. نفس حیوانی که عمل ادراک حسی را انجام می دهد و نفس عقلی یا ناطقه که موضوعش مفاهیم کلی است و اعمال عقلی و فکری در حیطه عمل آن است.
نفس نباتی دارای سه قوه است: قوه ی تولید مثل موجودیت موجود و قوه ی رشد اندازه مناسب آن را اعطا می کنند و قوه تغذیه نیز موجود را در موجودیت و کیفیتی که مناسب اوست، نگه می دارد. نفس حیوانی عمل ادراک حسی را انجام می دهد. اولین مرحله ادراک حسی تحت تأثیر قرار گرفتن اندام حسی یا حواس پنجگانه است. هر تأثیر حسی یک تغییر فیزیکی در اندام حسی است. البته نمی توان گفت که شناخت حسی فقط در تغییر فیزیکی خلاصه می شود، زیرا در این صورت هر موجود مادی که دچار تغییر فیزیکی می شود، دارای شناخت حسی خواهد بود که در واقعیت این طور نیست و باید نفسی را برای درک این تغییر فیزیکی وجود داشته باشد. در ادراک حسی هر یک از اندام حسی به طور جداگانه صورت محسوسی را که غیر مادی است دریافت می کند؛ زیرا اگر ماده ی محسوس را بپذیرد، تغییر جوهری در آن رخ می دهد و تبدیل به آن می شود. هیچ یک از این اندام حسی قادر نیست بین صورت حسی ای که خود دریافت کرده و صور حسی ای که دیگر اندام حسی درک کرده اند مقایسه انجام دهد، آنها را ترکیب کند یا بین آنها تمایز قائل شود. هر یک از اندام حسی در ادراک صور حسی ویژگی خاص خود را دارد و در انجام اعمال خود با دیگر حواس ارتباطی ندارد.

حواس درونی

توماس به دنبال ارسطو پس از حواس بیرونی، یعنی حواسی که با خارج در ارتباطند، قائل به وجود حواس درونی نیز می شود که عبارتند از: حس مشترک (sensus communis)، قوه ی تخیل (Phantasia) یا تصور (imaginatio)، قوه ی ارزیابی (vis aestimativa) و حافظه (vis memorativa). حس مشترک صور حسی مختلف را تجزیه و ترکیب می کند و صورت یک جسم را که اندام حسی مختلف تأثیرات گوناگون آن را دریافت کرده اند، می سازد. قوه ی تخیل یا تصور صورتها یا تصاویر جزئی را که شباهت تام به موجود جزئی عینی دارند (similitudo rei particularis) و از طریق حس دریافت شده اند نگهداری و از مادیات خاصشان دور می کند. قوه ی ارزیابی آنچه را که مفید است از مضر تشخیص می دهد. در حیوانات این عمل باعث بقای آنها می شود. قوه ی حافظه صورتهای محسوسات را حفظ می کند. حافظه علاوه بر نگهداری صورتهایی که قوه ی تصور از حس برگرفته است، به یاد نیز می آورند. استدلال توماس در این باب این است که قوه ی تصور فقط صورتهایی را که حواس دریافت کرده اند، نگهداری می کند و ارزیابی آنچه مفید و مضر است خارج از توانایی آن است. بنابراین قوه ای جدید برای حفظ و یادآوری تصاویر پس از قوه ی ارزیابی لازم است. در باب قوه ارزیابی باید خاطرنشان کرد که نزد انسان نام دیگری را می طلبد، زیرا در او چیزی بیش از غریزه وجود دارد و آن را قوه ی معرفت (vis cogitative) می نامند، ولی چون در مرز عقل قرار دارد و چون کلیات را درک نمی کند، عقل جزئی نیز خوانده می شود.

عقل و تعقل

عقل یکی از قوای سه گانه ی نفس انسان است. این قوه عالی ترین قوا بین این سه قوه است. توماس به عنوان یک فیلسوف مشائی با قائل شدن به تمایز ذاتی بین قوای نفس و سخن گفتن از سه نفس نباتی، حیوانی و ناطقه، در مقابل فیلسوفان نوافلاطونی همچون اگوستینوس و تا حدی بوناونتورا قرار می گیرد که به تمایز واقعی بین قوای نفس قائل نبودند و همیشه از نفس به عنوان یک کل واحد یاد می کردند. چون در خارج فقط جزئی وجود دارد، موضوع حواس جزئی است. در حس درونی نیز تصاویر جزئی باقی می مانند؛ اما موضوع عقلی کلی است و با کلیات است که عقل حکم می کند. عقل مفهوم کلی را از جزئیات انتزاع می کند. روند انتزاع آن به این صورت است که عقل شباهتهای ذاتی بین افراد بنیان کلی در خارج از ذهن هستند و با انتزاع مفهوم کلی ذهن آن را بر افراد حمل می کند. چون ذهن غیر مادی است و امکان ندارد که به طور مستقیم تحت تأثیر ماده قرار گیرد، در انتزاع کلی منفعل نیست، بلکه عمل می کند و فعال است.
ذهن دو عمل کاملا متمایز انجام می دهد که توماس به تبع ارسطو آنها را عقل فعال و عقل منفعل یا ممکن می نامد. اما تنها عقلی که فعلیت تام دارد عقل الهی است. دلیل آن هم این است که فعل محض و تام وجود دارد. یعنی چون وجود محض است، عقل محض نیز هست. اما عقل انسان چون از لحاظ وجودی از عقل الهی دورتر است، مانند موجودات مادی از قوه به فعل می رود؛ یعنی نسبت به معقولات بالقوه است و آنها را در خود ندارد و پس از تجربه ی حسی است که نسبت به آنها فعلیت پیدا می کند. عقل منفعل یا ممکن نیز همیشه نسبت به صورتهای معقول بالقوه است.

عقل فعال و کارکرد آن
برای صورت پذیرفتن عمل عقلی وجود یک فعل ضروری است. صور معقول در عالم خارج متحد با ماده هستند و صورت متحد با ماده امری معقول نیست. پس این صور باید از ماده منتزع شوند تا قابل ادراک عقلی باشند. به عبارت دیگر غیر مادی بودن شرط اصلی معقول بودن است. بدین ترتیب این صور باید معقول بالفعل گردند. در نظام مشائی فقط موجود بالفعل است که می تواند به موجود بالقوه اعطای فعلیت کند. به عبارت دیگر قوه عقلی می بایست فعلیتی داشته باشد که معقولات بالقوه را بالفعل کند. این قوه ی عقلانی بالفعل برای توماس همان عقل فعال است. عقل فعال تصاویر موضوعاتی را که حسها درک کرده اند منور می کند و در آنها تغییراتی به وجود می آورد. این اشراق عمل انتزاع را انجام می دهد و بدین وسیله عنصر بالقوه کلی را، که به طور ضمنی در این تصاویر وجود دارد، آشکار می نماید و در عقل منفعل به عنوان «نوع منطبع» (species impressa) تولید می کند. عقل منفعل به این تعینی که عقل فعال ایجاد کرده عکس العمل نشان می دهد و نتیجه آن «نوع ظاهر شده» (species expressa) یعنی همان مفهوم کلی است.

وجود اصولی بدیهی در فرایند شناخت

توماس معتقد بود که در ذهن انسان هیچ مفهوم فطری وجود ندارد. این سخن از لحاظ فلسفی به این معنی است که انسان قادر نیست با مفاهیم فطری دستگاه یا نظام فلسفی درست کند؛ اما او مانند ارسطو بر این باور بود که ذهن انسان مفاهیم را به طور بالقوه دارد، اما این داشتن به معنای داشتن بالفعل نیست، بلکه به معنای این است که ذهن انسان قوه و استعداد کسب و انتزاع مفاهیم را دارد. به نظر توماس ذهن انسان لوح نانوشته ای (tabula rasa) است که با ارتباط با عالم عین اطلاعاتی را کسب می کند و عقل فعال مفاهیم کلی را از تصاویر جزئی انتزاع می نماید. پس توماس در عین اینکه مفاهیم فطری را قبول نمی کرد، معرفت انسان را نیز فقط به ادراک حسی محدود نمی نمود، ولی برای عقل استعدادی قائل بود که با آن مفاهیم کلی را برای حکم کردن می سازد.
با این همه توماس معتقد بود که مفاهیم یا اصولی بدیهی (principia per se nota) وجود دارند که به واسطه ی آنها بشر اطلاعاتی در باب واقعیت کسب می کند. این مفاهیم ضروری و حقیقیند و تابع مکان و زمان خاصی نیستند. به نظر او دو نوع مفهوم وجودی را باید از یکدیگر متمایز کرد: نوع اول قضایایی هستند که در آنها محمول در تعریف موضوع قرار می گیرد. در این قضایا محمول تمام یا قسمتی از معنی یا مفهوم موضوع را بیان می کند و یا اینکه به طور ضمنی در موضوع قرار دارد. تعاریف از اینگونه قضایایند و صرفا صوری اند. نوع دوم قضایایی هستند که در آنها محمول اسناد یا حمل یا خاصیتی است که به طور ضروری متعلق به موضوع است. در اینجا به نظر می رسد که توماس نظر به اصل علیت فاعلی دارد که بنا به آن هر موجودی وجودش را بر اساس فعل یک موجود خارجی کسب کرده است. البته توماس به خوبی می دانست که رابطه ی با علت در تعریف معلول نمی گنجد.

نقش تشبیه، تصویر و نماد در فرایند شناخت
انسان معرفت مستقیم و بدون واسطه به موجودات غیر مادی ندارد، بلکه آنها را بر اساس تشابهشان با موجودات مادی و تصاویر و مفاهیمی که از آنها نشأت می گیرند، و با مقایسه ی بین آنها می شناسد. همانطور که مشاهده کردیم به نظر توماس ذهن به شکل دادن به مفاهیم و کاربرد آنها در ادراک وابسته به تصاویر است، به عبارت دیگر فکر کردن بدون استفاده از تصاویر و نمادها واقعیت پیدا نمی کند. البته او اعلام کرد که چون ذهن فعال است و صاحب قوه ی تفکر بالفعل نیز هست، توانایی شناخت موجودات مادی، یعنی هنگامی که موجودات مادی آنها را آشکار می کنند و یا نشانه هایی از آنها هستند، بشناسد. علاوه بر این، هنگام تفکر در باب موجودات غیر مادی نیز از تصور و نماد استفاده می شود.
انسان می تواند نقص تصاویر بنیان یافته بر تجربه ی حسی را درک کند، ولی توانایی جدا شدن از آنها را ندارد. حتی ادراک مستقیم وجود موجودات غیر مادی که به واسطه وحی عرضه و شناخته شده اند برای انسان غیر ممکن است، مگر به واسطه ی تشابه با موجودات مادی. او معتقد بود که می توان تصاویر و مفاهیم خود را از آنها شفاف تر کرد، ولی در حیات دنیوی تصاویر به طور ضروری معرفت ما را، هر قدر که این معرفت روحانی باشد، همراهی می کنند. در رساله در باب شر آمده است که حتی خداوند هم به واسطه تصاویر معلولهایش برای ما شناخته شده است؛ به عبارت دیگر شناخت جواهر مفارق، چنانکه در ذات خود هستند، و ذات الهی برای انسان غیر ممکن است. با استعانت از ذات و تصورات موجودات مادی انسان مفهومی ناقص از این جوهر در ذهن خود شکل می دهد و بر اساس آنها در باب معرفت به جوهرهای غیر مادی حکم می کند. به همین سبب در نظام فلسفی توماس خدا اولین موضوع معرفت انسان نیست.

تصویر ذهنی؛ اصل تشکیل دهنده ی معرفت انسان
او در جامع علم کلام و در شرح بر کتاب در باب تثلیث بوئتیوس نوشته است که اصل تشکیل دهنده ی معرفت انسان تصویر ذهنی است و از آن است که فعالیت عقلانی ما شروع می شود. تصاویر صرفا محرکهای زودگذر نیستند، بلکه بنیان و اساس ثابت و پایدار فعالیت عقلی بشرند و اگر قوه ی تصور یا تخیل انسان از کار باز ایستد، معرفت کلامی او نیز قطع می شود. یعنی بدون کمک از حس و عالم تجربه نمی توان بحث کلامی کرد و کلام مبتنی بر اشراق امری بیهوده و بی معنی و چیزی به غیر از پندار نیست.


منابع :

  1. محمد ايلخاني- تاريخ فلسفه در قرون وسطي- تهران- سمت- 1382

  2. فردریک کاپلستون- دیباچه ای بر فلسفه قرون وسطی- تهران- ققنوس- 1383

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/111458