داستانهای عبرت آمیز

زنى حسود!
روزی و روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان که مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشک مى برد و مى کوشید که اندکى از نعمت هاى آن مرد شریف را کم کند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى کارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود. عاقبت روزى تصمیم گرفت، که خواجه را مسموم کند: حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى که خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است. خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد که خسته و مانده و گرسنه بودند. خواجه را بر آن دو، شفقت آمد. نان و حلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى الحال (در جا) مردند. خبر به حاکم شهر رسید، و خواجه را دستگیر کرد، هنگامى که از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاکم کسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر کردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز کرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد که آن دو تن، یکى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یکى دو روز مرد. آرى خودم کردم که لعنت بر خودم باد. این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود کند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش کرد؛ تا زنده بود، پیوسته در عذاب بود و سرانجام جان خود را در راه حسد از دست داد و در جهان دیگر به آتش غضب الهى خواهد سوخت.

سخن ارسطو
ابن ابى الحدید نقل مى کند: «از ارسطو پرسیدند که چرا غم حسود از بیمار و دردمند افزون تر است؟ حکیم جواب داد: زیرا او مانند سایر مردم غم هایى دارد و از خوشبختى مردم نیز غمش افزوده مى گردد. خبث طینت و پلیدى سرشت در حسود، کم نظیر و بى مانند است». کسى که سوختن و گداختن بندگان خدا، سرور و نشاطش باشد و ذلت و بى چارگى برادرانش، موجب فرح و انبساطش بشود، بالاترین شقاوت ها را داراست.

داناى یهود
حى بن اخطب از سران یهود بود و دژهاى خیبر تحت فرمانش بودند. پس از آن که از سپاه اسلام شکست خورد و قلعه هاى خیبر یک به یک به دست سربازان رشید رسول خدا (ص) گشوده شد، آن حضرت براى آن که نسبت به آنان اظهار مهر بکند و تعصب یهودى گرى را از میان ببرد و به آن ها بفهماند که همه افراد بشر در نظر اسلام یکسانند و بقیه یهودان را به اسلام جلب کند، صفیه -دختر حى- را به همسرى خود درآورد و حکم بردگى را درباره او اجرا نکرد و زنى را که باید کنیز باشد، بانوى خانه خود قرار داد. صفیه که ایمان آورده بود، روزى خدمت آن حضرت عرض کرد: هنگامى که در آغاز پدرم و عمویم براى تحقیق خدمت شما شرفیاب شدند و بازگشتند، پدرم از عمویم -که از دانایان بزرگ یهود بود- پرسید: درباره این شخص (رسول خدا) چه مى گویى؟ آیا او را پیغمبر یافتى؟ عمویم جواب داد: او همان پیغمبرى است که حضرت موسى مژده آمدن او را داده است. پدرم پرسید: تکلیف چیست؟ عمویم جواب داد: وظیفه ما مخالفت با وى و دشمنى با اوست و جز این راه، راهى نیست! حسد این دانشمند یهودى و کورى باطنى اش او را بر آن داشت که بر خلاف تصدیق وجدانى خود عمل کند و با آن حضرت از در جنگ و ستیز درآید؛ تا در حسرت همیشگى بیفتد و جان خود و کسانش را در این راه بگذارد و دودمان خود را بر باد دهد و بدبختى در جهان نصیبش گردد.

خیانت معاویه
معاویه خود را باج گزار قیصر روم کرد تا زیر بار امیر المؤمنین (ع) -خلیفه رسول خدا- نرود. معاویه نخستین زمامدار مسلمانان است که به کفار خراج داد و این نخستین لکه ننگى بود که از طرف او بر دامان مسلمانان نشست و تاریخ پرافتخار آن ها را ننگین کرد. معاویه این ذلت و خوارى را براى خود خرید، و تن به زیر بار دشمنان اسلام داد و کریمه «ولن یجعل الله للکافرین على المؤمنین سبیلا؛ و هرگز خداوند راهی برای تسلط کفار نسبت به مسلمانان قرار نداده است» (نساء/ 141) را زیر پاى نهاد، تا بر پاکیزه ترین فرد عالم بشریت بتازد و دستگاه حکومت خدایى را متزلزل کند. معاویه، على (ع) را به خوبى مى شناخت و مى دانست که او جانشین رسول (ص) است؛ ولى حسدش نگذاشت که به این باورش اعتراف کند، و این لکه ننگ تا قیام قیامت از دامان او و خاندان امیه، شستنى و پاک شدنى نیست. اف بر تو اى روزگار سفله پرور که چنین پست فطرتان رذل را بر مردم چیره مى کنى و تقوا و پرهیزکارى مجسم و حقیقت عدالت و نمونه انسانیت، یعنى على (ع) را در حال عبادت به خاک و خون آغشته مى سازى!

حسد ابن جماعه
ابن جماعه قاضى القضات سوریه بود، و در عصر خود یکى از نامى ترین دانشمندان شافعى مذهب به شمار مى رفت؛ ولى بر دانشمند بزرگ عصر، محمد بن مکى -معروف به شهید اول- حسد مى برد؛ زیرا نمى خواست جز خودش کسى به دانشمندى شناسائى شود، و دیگرى به دانش شهرت پیدا کند، و چیزى که دشمنى او را مى افزود، امامى بودن شهید بود که رهبر پیروان آل محمد (ص) به شمار مى رفت یا به اصطلاح امروز مرجع تقلید بود. شهرت دانشمندى شهید، جهان اسلام را فراگرفته بود، و با آن که آن عالم بزرگ در شام سکونت داشت، در ایران و عراق ارادتمندان بسیارى داشت. خواجه على مؤید سربدارى -آخرین پادشاه سربداران- آن عالم بزرگ را به سبزوار دعوت نمود، تا ایرانیان از خوان فضلش بهره مند شوند؛ ولى شهید این دعوت را نپذیرفت. این دانشمند بزرگ را مى توان بزرگ ترین عالم قرن هشتم و یکى از درخشنده ترین ستارگان دانش دانست؛ زیرا اغلب فضائل و معلومات آن عصر را به طور اکمل دارا بود؛ حتى بعضى او را اعلم علماى اسلام و افقه فقهاى دین در دوره تاریخ شمرده اند. از نقاط مختلف شاگردان بسیارى گردش جمع شده، از خرمن فضائلش خوشه چینى مى کردند. تألیفات گران بهایى در فقه اسلامى از وى به یادگار مانده است. نظریات او، هنوز مورد توجه فقها مى باشد. اگر بدانیم که عمر مبارکش بیش از پنجاه و دو سال نبوده است، اعجاب ما به عظمت دانش این مرد بزرگ افزوده مى گردد. ولى حسد ابن جماعه بیش از حدى بود که به حساب آید. او قاضى القضات بود -اگر پست وزارت دادگسترى و ریاست دیوان کشور و مدعى العموم دیوان کشور در یک تن جمع شود، قاضى القضات مى شود؛ به اضافه آن که پست هاى قضایى ارتش و محکمه انتظامى دیوان کیفر نیز به او واگذار گردد- ابن جماعه مردى تنومند و بسیار درشت بود، به خلاف شهید که بسیار ریز و کوچک بود. رساله اى را به طور مجعول نوشتند که در آن مطالبى -به نظر قضات- بر خلاف شریعت اسلام بود؛ و آن را به شهید نسبت دادند؛ شهود و گواهان نیز شهادت دادند؛ که آن رساله از نوشته هاى شهید است. بدون تحقیق و محاکمه و بازپرسى، آن داناى بزرگ را گرفتند و به زندان افکندند و مدت ها در زندان نگاه داشتند. از پیامى که شهید به صورت شعر براى پادشاه فرستاده و بى گناهى خود را اثبات کرده بود، چنین پیداست که در زندان با وى بدرفتارى مى شد و او را شکنجه مى دادند.
حسد ابن جماعه به این اکتفا نکرد، شهید را از زندان بیرون آوردند و دادگاهى صورى با حضور امیر وقت تشکیل دادند؛ آن دانشمند بزرگ را با طرز اهانت بارى وارد جلسه نمودند، چون قاضى بدون تحقیق و بازپرسى حکم ارتداد شهید را صادر کرده بود، شهید با کمال شجاعت به اصل قضایى «الغائب على حجته» تمسک نمود؛ یعنى حکم غیابى ارزش قضایى ندارد، و باید پس از حضور متهم به دفاع او توجه شود و به دلائل او رسیدگى گردد. قاضى اظهار داشت که شهود گواهى داده اند. شهید گفت: شهود را یک به یک جرح مى کنم و بطلان شهادت آن ها را اثبات مى کنم. گفتند: حکم قاضى قابل فسخ نیست. شهید که حال را بدین منوال دید ابن جماعه را مخاطب قرار داده، چنین گفت: من مذهب شافعى دارم، و تو در این عصر امام این مذهب هستى؛ آن چه در مذهب شافعى رواست بر من حکم کن. ابن جماعه گفت: حکم در مذهب شافعى آن است که مرتد را یک سال به زندان افکنند سپس اگر توبه نمود آزادش کنند؛ اکنون تو یک سال در زندان مانده اى؛ باید توبه کنى تا آزاد شوى. شهید از توبه کردن ابا کرد، زیرا اعتراف به جرم تلقى مى شد. ابن جماعه ساعتى با شهید به طور سرى به گفت و گو پرداخت و گویا وعده داد اگر شهید توبه کند، آزادش سازد. شهید توبه کرد. اینک طبق مذهب شافعى باید محاکمه پایان یافته، تلقى شود و متهم آزاد گردد؛ ولى حسد ابن جماعه نگذاشت؛ زیرا دستور داد که شهید را بر طبق قانون دیگرى محاکمه کنند. او قاضى برهان الدین را که مالکى مذهب بود مخاطب قرار داده چنین گفت: این شخص بر طبق مذهب من، دیگر جرمى ندارد، تو درباره او طبق مذهب خودت حکم کن. قاضى برهان الدین از جاى برخاست وضو گرفت؛ دو رکعت نماز به جاى آورد؛ حکم قتل آن عالم بزرگ را صادر کرد. لباس آن داناى مظلوم را از تنش کندند و جامه مجرمان به وى پوشانیدند و سر مقدسش را از پیکرش جدا کردند، سپس نعش مبارکش را به دار آویختند و سنگبارانش کردند؛ آن گاه جسدش را آتش زدند و خاکسترش را بر باد دادند.

روزگارا
خاک بر سر این روزگار پلید که جانى را مقام قضاوت مى دهد، و بى گناه را مجرم مى شناسد؛ سنگ را مى بندد و سگ را مى گشاید. در هیچ زمانى سابقه ندارد که متهم را با دو قانون محاکمه کنند و بر فرض ثبوت جرم، با دو قانون کیفرش دهند و مجازاتش کنند. این دادگاه هاى فرمایشى که محکومیت طبق دلخواه یک نفر است، از ننگین ترین کارهاى تاریخ مى باشد. اى حسد، چه ستم ها که نکردى! چه خاندان ها که بر باد ندادى، چه آتش ها که نیفروختى، چه جنایاتى که مرتکب نشدى، چه خرمن ها که نسوختى، چه خانه ها که ویران نکردى! روزگارا! هم اکنون بنگر که چگونه جنایتکاران در عذاب خدا گرفتارند و به کیفر کردارهاى زشت خود رسیده اند. آن چه ستمکاران در این جهان بکارند، در آن جهان مى دروند و سزاى خود را به وسیله عدل الهى مى بینند. روزگارا! اکنون درست نگاه کن و ببین که ما کدام خوش بخت تریم. چند روز دنیا سپرى شد و هرچه بود گذشت. زندگى این است، که سپرى شدن ندارد، و گذشتنى برایش متصور نیست.

اولین حسد بر على (ع)
هنگامى که رسول خدا (ص) از مکه به مدینه هجرت مى فرمودند، در قبا چند روزى توقف کرد، تا على (ع) برسد و با هم وارد مدینه شوند. ابوبکر که در خدمتش بود، عرض کرد: بیش ازین ماندن در قبا صلاح نیست، على شاید تا یک ماه دیگر هم نیاید؛ اهل مدینه چشم به راه شما هستند؛ بیش ازین نباید در انتظار على باشید. اما رسول خدا (ص) سخن ابوبکر را نپذیرفت. ابوبکر مى خواست در خدمت رسول خدا (ص) بودن را به خود اختصاص دهد و به رخ اهل مدینه بکشد و نمى خواست على (ع) نیز داراى این موقعیت بشود؛ همین که سخنش در آن حضرت مؤثر نشد، قهر کرد و رسول خدا (ص) را در قبا تنها گذاشت، و خود به سوى مدینه شتافت. پیغمبر (ص) آن قدر در قبا ماند، تا على (ع) که خاندان آن حضرت را همراه داشت به قبا رسید، آن گاه در رکاب آن حضرت از قبا حرکت کرده، وارد مدینه شدند. این اولین حسدى است که بر على (ع) ظهور کرد و اگر بگوییم نخستین حسدى است که در اسلام خودنمایى کرده است راه دورى نرفته ایم. از کلام حکماست: «إیاک والحسد فإنه یبین فیک؛ از حسد بپرهیزید، زیرا در شما نمایان مى شود». آیا تنها گذاردن رسول خدا (ص) در قبا، و قهر کردن، و تنها رفتن به سوى مدینه، مخصوصا کسى که از مکه با آن حضرت بوده و در غار، یار بوده است، نشان دهنده نگرانى نیست؟ این داستان از حسد، در آغاز اسلام بود؛ اینک به ذکر داستانى از زمان غیبت صغراى امام دوازدهم مى پردازیم.

حسد شلمغانى
شلمغانى از کسانى بود که مورد احترام شیعیان بود. نوشته هایى نیز در مذهب داشته است، شیعیان به نظر درستى و فضیلت به او مى نگریستند و مقامى مقدس و رفیع نزد همه داشت. شلمغانى آرزومند بود که پس از محمد بن عثمان -دومین نایب ویژه حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه)- به مقام نیابت ویژه برسد زیرا در میان شیعیان، خود را بهترین کسى مى دانست که شایستگى رسیدن به این مقام را داشت، و کسى را از خود برتر نمى دانست. هنگامى که حسین بن روح از طرف ناحیه مقدسه بدان مقام منصوب شد، شلمغانى به عوض آن که متوجه نقص خود شود و در فکر تهذیب و تکمیل خود باشد، بر حسین بن روح حسد برد و خود را در دنیا و آخرت بدبخت و روسیاه گردانید. شلمغانى روز به روز از راه راست منحرف تر شد، به گمان آن که حسین بن روح را رسوا مى سازد، خود، سراشیبى شوم نابودى و شقاوت را مى پیمود؛ سرانجام شقاوت او به حدى زیاد شد که وجوب عبادت را منکر شد؛ ازدواج با محارم را جایز دانست. او خلق بسیارى را گمراه کرد و هنگامى که لعنت نامه اى که از طرف حسین بن روح صادر شده بود، به دستش رسید، به مریدان گفت: «لعن؛ یعنى دورى از عذاب جهنم» آن گاه پیشانى بر خاک مالید و به مریدان توصیه کرد که این راز را پنهان نگه دارند. با این حقه بازى ها و نیرنگ ها و عوام فریبى ها، بسیارى را به ضلالت انداخت تا توقیع مبارک که اشاره بر لعن و بیزارى از او داشت صادر شد. روزى در بغداد گفت: من با حسین بن روح مباهله مى کنم اگر تا موقعى که دست من در دست اوست آتشى نیاید تا او را بسوزاند، آن چه درباره من مى گوید راست است. دو روز بعد او را از طرف ابن مقله -نخست وزیر خلیفه وقت، راضى عباسى- گرفتند و به دار آویختند و جسد پلیدش را سوزاندند و آتشى که گفته بود حسین را مى سوزاند، خودش را سوزاند.
چراغى را که ایزد برفروزد *** هر آن کس پف کند ریشش بسوزد
یعنى ریشه اش بسوزد! حسد، شلمغانى را خسر الدنیا و الاخره کرد؛ هم در این جهان سوخت و هم در آن جهان مى سوزد؛ نه تنها خود را سوزاند و بد داشت؛ بلکه کسانى هم که از او پیروى کردند، به آتش او سوختند.

حسد عایشه بر خدیجه (س)
عایشه که براى خود در میان همسران رسول خدا (ص) امتیازاتى قائل بود، از مهر رسول (ص) به خدیجه (س) ناراحت بود و درباره خدیجه سخنان ناروایى مى گفت. با آن که ازدواج رسول خدا (ص) با عایشه؛ مدت ها پس از مرگ خدیجه بود و خدیجه با عایشه رقابتى نداشت، ولى عایشه بر مهر پیغمبر (ص) به خدیجه حسد مى برد. روزى آن حضرت فضیلت هاى خدیجه را ذکر مى کرد که عایشه با گستاخى گفت: چقدر نام پیرزنى را که سرخى هاى آرواره اش از میان دو لب نمودار بوده، تکرار مى کنى؟ خدا بهتر از او را به تو عنایت کرده است. رسول خدا در حالى که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، فرمود: چنین نیست؛ به خدا سوگند که بهتر از خدیجه را به من عنایت نفرموده است. مهر رسول خدا (ص) به خدیجه آن قدر بود که تا زمانى که خدیجه زنده بود، با آن که رسول خدا (ص) جوان بود و خدیجه سالمند، آن حضرت همسرى به جز خدیجه اختیار نکرد. عایشه این نکته را مى دانست؛ ولى گستاخى کرد و آن سخن را بر زبان آورد و دل شوهر نازنین را آزرد؛ تا سزاوار چنان جواب دندان شکنى گردید.

خوددارى انس از گواهى
روزى، چند تن از اصحاب رسول خدا (ص) در خدمت امیر المؤمنین (ع) بودند حضرت آنان را سوگند داد که هر کدام حدیث غدیر «من کنت مولاه فعلى مولاه» را از رسول خدا شنیده اند بیان کنند؛ دوازده تن از آن ها گواهى دادند و حقیقت را بیان کردند و گفتند که ما این حدیث را از پیغمبر اکرم شنیده ایم؛ ولى انس ابن مالک از بیان حقیقت خوددارى کرد و گواهى نداد. حضرت امیر (ع) به انس فرمود: تو چرا گواهى نمى دهى؟ انس عذر آورد که: پیر شده ام و فراموش کرده ام. امیر المؤمنین (ع) گفت: بار خدایا، اگر انس دروغ مى گوید، او را به دردى گرفتار کن که نتواند پنهانش کند! انس در اثر نفرین على (ع) به پیسى مبتلا شد و این بیمارى همیشه از سر و صورت و دست هاى او آشکار بود و نمى توانست آن را پنهان کند. زیدبن ارقم نیز از گواهى خوددارى کرد؛ او هم کور شد. هر کس حق را پنهان کند، و از بیان فضیلت پاکان خوددارى کند، کیفر الهى در دنیا و آخرت در انتظار اوست: «أولئک یلعنهم الله ویلعنهم اللاعنون؛ ایشان کسانی هستند که خداوند و لعنت کنندگان آنهارا لعن میکنند» (بقره/ 159). انس بیش تر از دیگران فضائل و مناقب على (ع) را مى دانست، ولى در اثر دشمنى، حتى یک حدیث هم از آن حضرت نقل نکرد با آن که احادیث بسیارى از صحابه دیگر نقل مى کند؛ از عبدالله بن عباس -که شاگرد على (ع) است- روایت مى کند، ولى از استاد روایت نمى کند؛ این هم لیاقت مى خواهد و هر خسى شایستگى آن را ندارد. اگر حسودان آن چه درباره على (ع) از پیغمبر (ص) شنیده بودند، به دیگران مى گفتند و آن چه از پاکى و فداکارى على (ع) دیده بودند، نقل مى کردند و کتمان نمى کردند، جهان حقیقت و درستى، جانشین جهان خیانت و ریاکارى مى شد.

داستانى از گلستان
سعدى مى گوید: پادشاهى پسرى داشت که در وى آثار عقل و کیاست آشکارا بود و دلیرى اش به اندازه اى بود که در نبردى که سپاه دشمن، بى قیاس و سپاهیان پدرش اندک بود، دشمن را شکست داد؛ ازین جهت بسیار مورد مهر پدر قرار گرفت. برادرانش بر وى حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهرش از غرفه دید و دریچه بر هم زد؛ پسر به فراست دریافت و گفت: «محال است که هنرمندان بمیرند؛ بى هنران جاى ایشان بگیرند».

شغاد برادر رستم
در داستان هاى باستانى چنین آورده اند: شغاد برادر رستم بود و بر او رشک مى برد؛ لذا به قتل برادر نامدار همت گماشت؛ چاهى را پر از خنجر و تیغ و نیزه و سلاح هاى برنده نمود و روى آن را پوشانید؛ تهمتن را با لطائف الحیل (حقه های زیرکانه) از آن جا عبور داد؛ رستم در آن چاه فرو افتاد و تیغ هاى تیز و خنجرهاى برنده بر تن او کارگر شد و در آن سیه چال آن قدر ماند، تا جان داد.

دشمنى خالد
خالدبن ولید که در محیط سپاهى گرى و یغماگرى عرب پرورش یافته بود و جز زدن و کشتن و بردن؛ نمى دانست، از فضیلت هاى امیر المؤمنین (ع) دلیرى آن حضرت را درک کرده بود و بر دلاورى آن حضرت رشک مى برد و حسد مى ورزید فرصتى پیش آمد و غافل گیرانه عازم ترور آن حضرت گردید. خلیفه وقت (ابوبکر) نیز با او در این تصمیم هم پیمان بود. نقشه چنین بود که هنگامى که على (ع) در نماز جماعت سلام نماز را مى دهد، خالد بلافاصله جنایت خود را انجام دهد، ولى ابوبکر در حال نماز منصرف شد و در تشهد، پیش از آن که سلام نماز را بگوید چنین گفت «یا خالد لا تفعل ما أمرتک؛ اى خالد آن چه به تو فرمودم، انجام مده!» سپس سلام نماز را گفت. على (ع) به توطئه پى برد؛ جریان را از خالد پرسید؛ خالد به ناچار تفصیل را گفت. على (ع) پرسید: اگر ابوبکر از فرمان خود پشیمان نشده بود، تو به چنین کارى اقدام مى کردى؟ خالد گفت: آرى.

 


منابع :

  1. سید باقر خسروشاهی- حسد

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/112378