تبارشناسی اخلاق نیچه

آرمان زهد؛ مبنای نیچه انتقاد از گذشتگان

نیچه معتقد است که فلاسفه پیشین کارهایى مى کردند که مورد پسند او نیست. یکى از این کارها این است که ایشان آن قدر شجاع نبودند که تشخیص دهند به جاى این که کشف حقیقت کنند، در حال ادخال و اشراب ارزش هایى در جهان هستند. به نظر او، اینها همان ارزش هاى تجسم یافته در آرمان ریاضت و زهد هستند، آرمانى که والاترین ارزش زندگى بشرى را کف نفس (self-denial)، ایثار، فداکارى و از خودگذشتگى و در نهایت، زیر پا نهادن خود نفس مى داند. به نظر او، این آرمان زهد در بیشتر دین هاى اصلى مشاهده مى شود و این ادیان سعى دارند ارزش وجود طبیعى ما را وسیله اى براى چیز دیگرى مانند بهشت یا نیروانا تلقى کنند. این آرمان که براى زندگى این جهانى انسان ها ارزشى قائل نیست، تمام ارزش هاى دیگرى را که بیشتر ادیان بدان توصیه مى کنند، تحت تأثیر قرار داده است. کشیشان نیز از ارزش هایى دفاع مى کنند که با این ویژگى بى ارزش بودن زندگى این جهانى همخوان باشد. فعلى خطا یا گناه به حساب مى آید که خودخواهانه، حیوانى و طبق امیال طبیعى باشد. فیلسوفان سنتى نیز که ارزش هایشان (حقیقت، معرفت، حکمت و فضیلت) را بر اساس واژگان غیر طبیعى تفسیر مى کنند، جانشینان همین کشیشان زاهد و تارک دنیا هستند و همین آرمان زاهدانه در پس تمام تفاسیر ایشان نیز قرار دارد. ایشان معتقدند که منشأ و خزینه تمام امور حقیقتا ارزش مند نه در این دنیا، بلکه در دنیایى دیگر قرار دارد.
نیچه در تبارشناسى اخلاق، آرمان زهد را تنها آرمانى مى داند که به طور وسیعى در تمام فرهنگ هاى مهم انسانى گسترده است و قرن هاست که بر بشر سیطره دارد و گریز از آن کارى بس دشوار است.

علم گرایی، آرمان زهد و مسیحیت

او تلاش کرد تا با این آرمان به مقابله پردازد و تفاسیر طبیعى از حیات بشر را به جاى تفاسیر مابعدالطبیعى از آن بنشاند. او مى پنداشت که علوم جدید در دنیاى مدرن روز به روز این امر را ثابت مى کند که ما مى توانیم دنیا را بر حسب تفاسیر طبیعى، درک کنیم و این امر خود نشان از افول آرمان ریاضت نفس و زهد دارد. ولى آرمان زهد آن قدر قوى است که حتى بر این چهره حقیقى نیز نقابى زاهدانه مى زند و ارزش علم را ناظر به کشف حقیقت مى بیند و بار دیگر محرک هاى طبیعى ما قربانى آرمان زهد و ترک دنیا مى شوند. بنابراین، رشد و توسعه علوم و طبیعت گروى با پروراندن فرمانبردارى از روحیه علمى گره مى خورد. با این روحیه، آنچه را مایلند باور کنند، فداى باورهاى داراى دلیل مى سازند. این کار به حسب ظاهر خلاف آرمان زهد و خلاف رضایت ناشى از آن است، آرمانى که به این معناست که این حیات و به خصوص رنج هاى ناشى از آن داراى معنایى است، چون در دنیاى آخرت جبران خواهد شد. اما در واقع، این خلاف، مخالفت با آرمان زهد نیست، بلکه در این حالت و موقعیت آنچه نیاز داریم و دنبال مى کنیم کف نفس بیشتر و زهد افزون تر است. آرمان زهد در طول قرن ها به حدى قوت یافته که حتى روحیه علمى نیز فداى آرمان زهد و ریاضت هاى قوى تر مى شود و این نقاب همچنان بر چهره انسان ها باقى مى ماند. از نگاهى نزدیک تر علم نه با خود این آرمان، بلکه با ظهورات آن، با ظواهر و نقاب هاى دروغین اش، مخالفت مى کند. به نظر نیچه، علم و آرمان زهد بر بنیان واحدى استوارند که همان بها دادن زیاد به حقیقت است و ضرورتا با یکدیگر متحدند. پس همان قدر که مبارزه علیه آرمان زهد لازم است، مقاومت در برابر علم و اراده معطوف به حقیقت نیز بایسته است و افول هر یک نیز ملازم با سقوط دیگرى است. نزد نیچه سبک تحقیقات دانشگاهى قرن نوزدهم نیز یکى از شکل هاى گوناگون بروز این آرمان زهد است.

مرگ خدا

یکى از دلایل اصلى شهرت نیچه در فلسفه، اعلان این امر بود که خدا مرده است. او در کتاب علم شاد خود از زبان یک دیوانه نقل مى کند که خدا مرده است و این کلیساها اکنون مدفن و مقبره خداوندند.... مرد دیوانه به میانشان پرید و چشم هایش را به آنها دوخت. بانگ زد: خدا کجاست؟ من به شما خواهم گفت. ما او را کشته ایم، شما و من. همگى قاتلان اوییم... ما سرآمد قاتلان چگونه خود را آرامش خواهیم بخشید؟ مقدس ترین و باشکوه ترین دارایى جهان زیر چاقوهاى ما جان سپرد: چه کس این خون را از دست هاى ما خواهد شست؟... اما آیا بزرگى این کار براى ما بیش از اندازه بزرگ نیست؟ آیا نباید خودمان بدل به خدایان شویم تا شایسته آن جلوه کنیم؟ هرگز عملى بزرگ تر از این نبوده است.
مرگ خدا مى تواند تعبیرى مجازى براى یک رویداد در فرهنگ غرب باشد که مدت ها پیش روى داده است، ولى این رویداد مانند مرگ و نابودى یک ستاره است که مدت ها پیش رخ داده، ولى نور آن همچنان به چشم عادى دیده مى شود و حقیقت امر جز براى افراد داراى بصیرت آشکار نیست. مفهوم مسیحى خدا دیگر یک نیروى زنده در فرهنگ غرب نیست و به خاموشى گراییده و باور کردنى نیست. خدا انعکاس از امورى است که انسان ها براى آن ارزش قائل بودند. خداى مسیحى فرافکنى ارزش از منظر آرمان زهد و ترک دنیاست. مرگ خدا نشان از این پیش بینى دارد که خداباورى مسیحى به عنوان یک نیروى فرهنگى در کنار آرمان زهدى که بنیان آن است در شرف ختم و پایان است و این مرگ به دست نیروهایى تحقق خواهد یافت که قبلا به طور برگشت ناپذیرى به کار افتاده اند. و یکى از این نیروها اراده معطوف به حقیقت است.

اراده معطوف به حقیقت و قدرت

به نظر نیچه، اراده معطوف به حقیقت و خواست رسیدن به آن به هر قیمتى که باشد آخرین جلوه و نمود آرمان زهد است که نه تنها خداى مسیحى، بلکه کل جهان بینى مسیحى را که مشتمل بر بهشت، جهنم، اراده آزاد و جاودانگى است و خدا نماد آنهاست، ویران خواهد ساخت. فیلسوفانى که این اراده معطوف به حقیقت خویش را دنبال مى کردند، از زمان دکارت به بعد به طور روزافزونى براهینى را که پشتیبان عقلى آراى مسیحى بوده یک به یک سست کرده و ستون هاى آن را خراب کردند. این همان امرى است که مک اینتایر مفسر اخلاق نیچه از آن به «شکست طرح روشن گرى» و فروپاشى بنیان هاى عقلى اخلاق در این دوره تعبیر مى کند و در این نظریه نیچه و خودش را در یک صف قرار مى دهد. نزد نیچه، علوم نیز به کمک این رویداد آمدند و تمام وجوه توجیه پذیر واقعیات تجربى را که پیش از این با توسل به خدا و دیگر موجودات متعالى تبیین مى شد، روشن ساختند.
اینجاست که در طول تاریخ، اراده معطوف به حقیقت به صورت نقابى بر چهره اراده معطوف به قدرت بوده و آن را پنهان کرده بود و تبارشناسى چون نیچه وظیفه خود مى داند که تاریخ این واقعه را بنگارد و وجوه مختلف آن را روشن سازد. نیچه معتقد است که ما اگر بتوانیم به خوبى توضیح دهیم که چه امورى موجب اعتقاد به خدا و اهمیت آن در زندگى بشر شده اند، با این که حقیقتى در کار نبوده است، مى توانیم درستى بى ایمانى به خدا را تبیین کنیم، بدون این که نیازى باشد که نادرستى ایمان به خدا را ثابت کنیم. او در تبارشناسى اخلاق مى نویسد: «فاجعه اى هولناک برآمده از دو هزار سال آموزش حقیقت جویى است که سرانجام خود را از دروغ خداباورى نهى مى کند. اکنون دیگر روزگار خداباورى مسیحى به سر رسیده است و وجدان بر ضد آن و علل آن شوریده است.»

پوچ انگارى

با فروپاشى پایه هاى اعتقاد به خدا تمام بناهاى دیگر از جمله کل اخلاق اروپایى که بر آن ساخته شده بود، فرو ریخت. این فروپاشى ارزش ها در لسان نیچه به پوچ انگارى به معناى انکار شدید ارزش، معنا و مطلوبیت تعبیر شده است. او در مقدمه کتاب اراده معطوف به قدرت پیش بینى مى کند که تاریخ دو قرن آینده ظهور پوچ انگارى را نشان خواهد داد و خود را اولین کسى مى داند که این پوچ انگارى در اروپا را پیش بینى کرده است. این نظریه او نیست، بلکه نظریه اى بیمارگونه است که او در دیگران و نیز دوره هاى اولیه زندگى خویش تشخیص داده، ولى اینک آن را پشت سر گذاشته است. او معتقد نیست که اگر خدایى نیست، پس هیچ ارزشى وجود ندارد، بلکه معتقد است که این امر لازمه ضرورى آرمان زهد است. اگر کسى بگوید که والاترین ارزش ها همانا معرفت، حقیقت، فضیلت، فلسفه و هنر است که منشأ آنها در واقعیتى متعالى و فراتر از این جهان است و بعد معلوم شود که آرمان زهد به مرگ خدا و نفى وجود هر واقعیت متعالى و اخروى مى انجامد، ضرورتا به این نتیجه مى رسد که این امور خالى از هرگونه ارزشى هستند. نیچه در آخرین جمله کتاب تبارشناسى اخلاق چنین اظهار نظر مى کند که در این حال، یک خواست معطوف به هیچ (که حاصل آرمان زهد است) وجود دارد که بیزارى از زندگى را به دنبال دارد، ولى به هر حال، یک خواست است و آدمى ترجیح مى دهد هیچ را بخواهد تا آن که هیچ نخواهد!

تبارشناسى اخلاق

در تبارشناسى اخلاق سه مقاله وجود دارد که براى بررسى سه مبحث اصلى در اخلاق از هم جدا شده اند: یکى خیر به معناى ارزشى آن نزد نیچه؛ دیگرى صواب یا وظیفه و در نهایت، ارزش به معناى عام آن. هر مقاله به یکى از این موضوعات مستقل از دیگرى مى پردازد، گرچه هر شکل حیات اخلاقى در واقع، به شکلى مشتمل بر هر سه جنبه است. شرح کلى اخلاق مشتمل است بر یک تبارشناسى، دقیقا به این دلیل که این شرح به دنبال تقریرى اخلاقى از هر مبحث است که به منشأها و منبع هاى پیش اخلاقیش بازمى گردد، به همین دلیل، تبار و نیاکان اخلاقى هر یک را جست وجو مى کند. حاصل این تبارشناسى این است که آنچه ما اینک اخلاق مى نامیم از این نیاى پیش اخلاقى ناشى شده است، در زمانى که خیر و صواب تحت تفسیرى از ارزش که حاصل آرمان زهد است به هم گره خورده بودند. اینجاست که اخلاق، حیات را نفى و طرد مى کند، چون اخلاق در این معنا تفسیر زاهدانه زندگى و خلاف طبیعت است.

اخلاق بردگان و اخلاق سروران

او در تبارشناسى، اخلاق را به دو دسته تقسیم مى کند: یکى اخلاق گله اى یا اخلاق بردگان که در آن انسان هاى عادى به دنبال امنیت و رفع ترس و رنج هستند. ایشان تصور بسته و کوچکى از بزرگى و بزرگوارى دارند. دوم اخلاق برتر که اخلاق سروران است. او نیاى اصلى و پیش اخلاقى این نوع اخلاق را خوبى طبقه حاکم در دنیاى باستان مى داند که اعضاى آن خود را آگاثوس یا خیر مى نامیدند و این واژه و نیز فضیلت را وجوه تمایز خویش با دیگران مى دانستند که ایشان را از بردگان و فرودستان متمایز مى سازد. خیر و خوب و نیز فضیلت مند معادل شریف به معناى متعلق به طبقه برتر و حاکم بود و در مقابل، فرودست یا فردعامى یا بد که به آلمانى از آن به schlecht تعبیر مى شود، قرار داشت. واژه «بد» نزد نیچه داراى بار سرزنشى نیست، چه به افراد فقیر نسبت داده شود و چه به یک دروغگو، بلکه بد نشان از یک حکم ارزشى دارد. اشخاصى که بدان متصف مى شوند، فرودست هستند. در حالى که افراد خوب (شریف و والاتبار) خود را برتر مى دانند و با حقارت یا ترحم به افراد بد (فرودست) مى نگرند. اما ایشان را به دلیل بد بودن مذمت نمى کنند و نه هم فکر مى کنند که ایشان باید افرادى خوب و والاتبار شوند. «بد» در این معنا به مفهوم همگانى، عامیانه و پست است.

استقبال نیچه از زندگى

آرمان خود نیچه بسیار متفاوت با آرمان هاى معمول است. آرمان او به استقبال زندگى مى رود، هر چند این زندگى مشتمل بر مشکلات فراوان و بزرگى باشد. او براى یافتن این آرمان تمام تفاسیر غیر طبیعت گرایانه از زندگى اخلاقى را که با ارجاع به یک دنیاى متعالى یا مابعدالطبیعى تفسیر و تعبیر مى شود انکار مى کند. از این جهت، مى توان گفت که او مطلق فضیلت و ارزش را انکار نمى کند و خود مى پذیرد که ارزشى در این دنیا وجود دارد و آنچه او انکار مى کند ارزش هاى مربوط به آرمان زهد است. اگر اخلاق موجب نفى زندگى است، بدان دلیل است که تفسیر زاهدانه بر حیات اخلاقى حاکم شده است. و آنچه نیچه را در اخلاق به وحشت آورده این است که ضدیت با طبیعت خود بالاترین افتخار و احترام را در اخلاق داراست و این امر بر سر انسانیت همچون قانون و امرى مطلق کوفته شده است. اینک که آرمان زهد به حد وسیعى با مرگ خدا به نهایت کار خود رسیده، لازم است تا چیز دیگرى جایگزین آن شود. آرمان بزرگى که الهام بخش تلاش، کوشش و تحقق نفس است. در سایه فقدان چنین آرمان بزرگى آنچه براى اخلاق اروپاییان باقى مانده، اخلاق گله اى است و بزرگ ترین خطر این است که این اخلاق اینک ما را فرسوده کرده و خسته از حرکت و جنبش باز داشته است.

اخلاق ابرمرد

آنچه نیچه جایگزین اخلاق گله اى مى کند، اخلاق فراانسان یا ابرمرد است. نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت که یک قصه فلسفى است، چنین داستان پردازى مى کند: زرتشت پس از ده سال انزوا و گوشه نشینى در کوه و بیابان براى بشریت تعلیماتى را به ارمغان مى آورد. این ارمغان همانا این است که انسانیت براى انسان یک غایت یا هدف نیست، بلکه تنها مرحله اى از مسیر یا پلى است که باید از آن به مراحل بالاتر از آن که همان فراانسانیت و ابرمردى است، گذر کرد. نیچه مى گوید: اینک که خدا مرده است وقت آن شده که بشریت نوع والاترى از معنا و هدف زندگى را به منصه ظهور برساند. هدفى که تنها در صورتى مى توان بدان دست یافت که بشر بتواند از آنچه اینک هست، فراتر رود و بر صرف انسانیت فایق آمده و از آن والاتر شود. البته نیچه معتقد است که زرتشت که در تاریخ از آن نام مى برند، مصیبت بارترین خطاها را در ابداع اخلاق خود مرتکب شده است، زیرا مبادى آن را به امورى مابعدالطبیعى ارجاع داده که همان نزاع کیهانى بین نیروهاى خیر و شر است.
او بنیاد شخصیت خویش را بر زرتشت بنا مى نهد، چون معتقد است همو که مبدع این خطا بوده است باید خود نیز اولین کسى باشد که به اشتباهش پى مى برد. از این رو، زرتشت داستانى از زندگى یک رهبر دینى است، مخترع یکى از کهن ترین ادیان جهان که این خطاى ادیان سنتى را مى شناسد. وظیفه اى که این زرتشت خیالى برعهده مى گیرد این است که بصیرت انسان ها را افزون کند تا از مطالبات مادى و عادى خود فراتر روند و وجودى والاتر را ببینند که ایشان را به چیزى فراتر از خود ایشان مى خواند، ایشان را مى خواند تا چیزى فراتر و والاتر از آنچه اینک هستند، شوند. ابرمرد زرتشت انسانى است که بر تمام انگیزش هایى که او را به آرمان زهد سوق مى دهد فایق آید و آنها را بزداید، زرتشتى که بر خدا و بر نیستى غلبه کند.

واقعیت از نظر نیچه

به نظر نیچه، واقعیت نیز سرشار از خواست قدرت است و باعث و بانى تمام دستاوردهاى انسانى، از نهادهاى سیاسى و دینى، هنر، اخلاق و فلسفه گرفته تا تمام خرابى ها و خشونت ها و ظلم ها، همین اراده معطوف به قدرت است. ادعاى روان شناختى او این است که انسان ها همه در معرض تجربه تنگناهایى هستند که ناشى از فقدان قدرت است و این تجارب منجر به نوعى افسردگى مى شود، مگر این که فرد وسایلى بیابد که با آن این احساس خویش در مورد خواست قدرت را تحقق بخشند. «بربریت» عمدتا مجموعه اى از راه کارهاى مستقیم و ناپخته اى است براى بازیابى احساس قدرت که با به رخ کشیدن قدرت براى صدمه زدن به دیگران بروز مى یابد، درست همان طور که «فرهنگ» مجموعه اى از نهادها و راه کارهاى دست یابى به همین احساس است، به صورتى غیر مستقیم و پخته تر. مهم ترین راه کارهایى که همه بدان مى پردازند، هدایت اراده معطوف به قدرت علیه نفس خویش است. دورنى سازى این اراده و ملکه شدن آن موجب تمام دستاوردهاى اخلاقى در حیات بشرى است که موجب تحولات بشرى شده است و طبیعت اصلى او را با اتخاذ طبیعتى جدید و بهتر به کمال مى رساند. اما این درونى سازى اراده معطوف به قدرت را آرمان زهدى موجب شده است که طبیعت اصلى ما را و به تبع آن اراده معطوف به قدرت ما را محکوم مى کند. باید بر این وضعیت غلبه کرد و این همان وضعى است که زرتشت براى غلبه بر آن تلاش مى کند و با تعلیم ابرمرد خویش، در حقیقت، در صدد برآمده که اراده معطوف به قدرت را علیه این نفس بشوراند تا بر تمایلاتى که ما را به این آرمان قدیمى سوق مى دهد فایق آییم و غلبه کنیم. از این رو، زرتشت نه تنها اراده معطوف به قدرت را محکوم نمى کند، بلکه آن را تحسین و تمجید نیز مى کند.


منابع :

  1. لارنس کهُون- از مدرنيسم تا پست مدرنيسم- ويرايش عبدالکريم رشيديان- نشر نى- 1381

  2. فريدريش ويلهلم نيچه- تبارشناسى اخلاق- ترجمه داريوش آشورى- دفتر نشر آگه- 1377

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/112511