آیین عیسوی از دوره ی اشکانیان باز در بین مردم ایران پراکنده می گشت. در دوره ی ساسانی، تیسفون اسقفی داشت و بسی از خاندانهای نام آور، به آیین ترسایی گرویده بودند. پادشاهان ساسانی از وقتی که روم آیین عیسی را پذیرفت ترسایان را بس پرخطر می شمردند و به آزار و تعقیب آنها می پرداختند. مغان و موبدان نیز همواره آنان را بدین کار تشویق می کردند. بعضی مانند یزدگرد اول و خسرو پرویز با این پرستندگان صلیب، با لطف و نرمی رفتار کردند. اما هر روز جسارت و توقع ترسایان، افزوده می شد و کار را سخت می کرد.
در دوره ی یزدگرد یک بار کشیشی، نامش هاشو، در شهر هرمزد ارشیر خوزستان، آتشکده ای را که در مجاورت کلیسا بود منهدم کرد. پیداست که این گستاخی تا چه حد سبب خشم موبدان و بزرگان می گشت. بار دیگر در ری نرسی نام ترسایی، در آتشکده ای رفت و آتش را خاموش کرد. آنجا را نمازخانه ی ترسایان نمود و به عبادت ایستاد. این کار نیز از اسبابی بود که یزدگرد را از مهر و علاقه ای که نسبت به ترسایان می ورزید پشیمان می کرد. در مآخذ سریانی و رومی داستانهایی هست که از فشار و آزار نسبت به ترسایان ایران حکایت می کند. مع هذا از همان مآخذ، این نکته نیز برمی آید که آیین ترسا در آن روزگاران در ایران، انتشاری داشته است. حتی سختگیریهای موبدان، مانع از انتشار سریع آن در بین طبقات مختلف مردم نبوده است.
از جانب مشرق نیز آیین بودا هر روز انتشار می یافت. در بلخ و سغد و بلاد مجاور چین و هند، هموراه زاهدان و سیاحان بودایی به نشر و بسط تعالیم بودا اشتغال داشتند. در آخر دوره ی ساسانیان سرگذشت عبرت انگیزی از بودا تحت عنوان بوذاسف و بلوهر در بعضی از بلاد ایران انتشار داشت. گذشته از آن، چنان که از مآخذ برمی آید بودا، یا یکی از شاگردان او کتابی نیز به فارسی داشته است. آیین شمنی که در ترکستان و سغد رایج بوده است نیز صورتی از آیین بودایی به شمار می آید. محققان معتقدند آیین بودا، بدان گونه که در سغد رواج داشته در حقیقت تابع مراکز بودایی بوده است. بیشتر متون سغدی، که تا کنون به چاپ رسیده و منشر شده است یا از روی کتب دینی چینی ترجمه شده است و یا اصل آنها از هندی به چینی نقل شده است. به هر حال در بلخ و سغد و ترکستان، آیین بودا به وسیله ی سیاحان و زاهدان چینی و هندی منتشر می شده است و کتابهایی نیز در باب آیین بودا و سرگذشت او به فارسی و زبانهای دیگری که در ایران زمین متداول بوده است وجود داشته است.
باری آیین زرتشت، در پایان دوره ی ساسانی، بر اثر بدعتهای دینی و در نتیجه ی فساد و انحطاط موبدان قوی، ضعیف گشته بود. نفوذ آیین عیسی و آیین بودا، نیز از دو جانب: شرق و غرب، آن را در میان گرفته بود و هر روزش ضعیف تر می کرد. شاید اگر اسلام از راه جزیرة العرب نمی رسید، آیین زرتشت در برابر نفوذ این دو دین خود را یکسره باخته بود. اما اسلام با روح تازه و با تیغ آخته، از راه در رسید و کارها از لونی دیگر گشت. قدرت و شکوه اسلام، ادیان دیگر را خاضع کرد و طومار همه را در نوردید. از دینهایی که در ایران رایج بود آنها که اهل کتابی بودند یا مسلمانی پذیرفتند و یا جزیه بر گردن گرفتند. آنها نیز که اهل کتاب نبودند کشته یا پراکنده شدند و یا مسلمانی را گردن نهادند. با قدرت و استیلای اسلام، ذمیها را که جزیه پذیرفته بودند، البته یارا و حق آن نبود که به نشر و اشاعه ی دین خویش بپردازند. مدتها هرگونه، تخلف از حدود را عربان، با شمشیر و تازیانه جزا می دادند.
آیین زرتشت را مسلمانان، به نام مجوس شناختند و پیروان آن را به دستور پیغمبر اسلام در شمار اهل کتاب پذیرفتند از این رو، از آنها جزیه قبول کردند و معامله ای را که با کفار و مشرکان روا می داشتند با آنان نمی کردند. با این همه، البته اجازه ی بحث و گفتگو نیز به آنها داده نمی شد و هیچ گونه حق نشر و تبلیغ آیین خویش را نداشتند. در مقابل بانگ اذان که از مناره های مسجد برمی خاست، سرود مغ نمی توانست اوج بگیرد و در برابر آنچه قرآن می گفت، گاثه ی زرتشت را جای خودنمایی نبود. مدتها کشید، که در برابر فقها و متکلمان مسلمان بنشینند و سخن بگویند. این آزاد اندیشی در دوره ی خلفای نخستین عباسی، خاصه در دوره ی مأمون پدید آمد. با این همه قبل از آن نیز پاره ای عقاید و آرای دینی که مخصوص مجوس بود، در بین مسلمانان بیش و کم رواج یافته بود. در حقیقت، حتی آن عده از ایرانیان که به طیب خاطر، آیین مسلمانی را پذیرفته بودند هرگز نتوانسته بودند ذهن خود را از مواریث و سنن دینی گذشته ی هویش به کلی خالی سازند. از این رو عجب نیست که بعضی عقاید و آرای دیرین اجدادی را نیز، با آیین جدید آشتی داده و به هم آمیخته باشند.
از جمله به نظر می آید که بحث در باب قدر تا اندازه ی زیادی از افکار مجوس ناشی شده باشد. اینکه از قول پیغمبر درباره ی قدریه گفته اند که قدریه مجوس این امت بشمارند نیز حکایت از این دارد که علمای اسلام از آغاز امر متوجه ارتباط عقاید قدریه با مذهب مجوس بوده اند. اساس عقیده ی قدریه، بر این نکته بود که انسان فاعل کارهای خویش است و نباید کرده های خویش را به خواست خدا حواله کند. این نکته در حقیقت یک نوع ثنویت بود که با وحدت و توحید اسلام چندان سازش نداشت و اساس آن تجربه ی بین مبدأ خیر و مبدأ شر محسوب می شد.
این فکر را در آخر عهد بنی امیه، معبد جهنی منتشر کرد و چنان که در کتابها نقل کردند وی نیز این را از یک ایرانی، نامش سنبویه، پذیرفته بود. البته بعدها، کسانی که این فکر را قبول کردند کوشیدند تا آن را با قرآن و حدیث نیز سازگار کنند. اما تأثیر و نفوذ آیین مجوس را در ایجاد این فکر، به آسانی انکار نمی توان کرد. بعضی از محققان، معتقدند که مسئله ی اختصاص امامت برای علی و اولاد او، که اساس مذهب شیعه است نیز، ناشی از عقاید و افکار عهد ساسانی که فره ی خدایی و حق سلطنت را تنها از آن ساسانیان می دانسته اند.
شاید بیان این مطلب، به این صورت خالی از مبالغتی نباشد لیکن این قدر هست که فکر نص امانت، از جانب خدا برای ایرانیانی که به فره ی خدایی معتقد بوده اند از فکر اجماع و انتخاب خلیفه قطعا معقول تر بوده است. با این همه، اگر نیز این دعوی درست نباشد و عقاید شیعه و قدریه تا اندازه ای از عقاید و آرای مجوس مایه نگرفته باشد، این قدر هست که در آیین مسلمانی بسیاری از آداب و عقاید وجود داشت که با عقاید کهنه ی مجوس سازگار بود.
درست است که یزدان و اهریمن از تخت جبروت قدیم خویش فرود آمده بودند و ملکوت آسمانها دیگرگونه گشته بود، اما باز در ورای این دگرگونیهای ظاهری، نقشهای ثابتی مانده بود که همچنان به چشم مردم، مأنوس و آشنا می نمود. الله و ابلیس هر چند با هرمزد و اهرمن یکی نبودند، اما باز نام آن دو، مبدأ خیر و شر را به خاطر می آورد. قصه ی ابراهیم و داستان آتش نمرود نیز یادآور زرتشت و آتش پاک بود. جهنم و بهشت و قیامت و صراط می توانست عقاید و آرای کهن را که دوزخ و چینوت از آن نمونه ای بود، به یاد آورد. نمازهای پنج گانه نیز تنها از آن مسلمانان نبود، در آیین زرتشت نیز توصیه شده بود. در این صورت مردم، یعنی عامه ی خلق، که مانند موبدان و هیربدان نگهبانان آتش مغان نبودند، به آسانی می توانستند کیش تازه را که از دیار عرب فراز آمده بود بپذیرند. تفرت و بی زاری از موبدان و کثرت حیرت در کار اهل بدعت، نیز آنان را به قبول مسلمانی ترغیب می کرد. با این همه آن عده که از قبول آیین جدیدی روی برمی گشتند در ذمه ی اسلام بودند. آتشکده های آنها در امان بود اما برای نشر دعوت مجالی نداشتند. مسلمانان، آنها را در ادای مناسک دین خویش آزاد می گذاشتند اما دیگر به آنها اجازه نمی دادند که با نشر عقاید و مذاهب خویش با قرآن و اسلام به جنگ برخیزند.
خلفای اموی، در این کار بیشتر سختگیری می کردند هر گونه رأی تازه ای را که تا اندازه ای بوی بدعت می داد به شدت محکوم می کردند. سبب آن البته پرهیزکاری و پارسایی نبود؛ زیرا اکثر امویها به دین علاقه ای نداشتند. لیکن با هر اندیشه ی تازه و هر فکر آزادی بدان جهت مبارزه می کردند که این افکار و اندیشه ها از خاطر موالی می تراوید و نزد آنها موالی برای سیادت عرب خطری بزرگ به شمار می آمدند. معبد جهنی، رایی را که در باب قدر داشت از سنبویه ی ایرانی گرفته بود و حجاج بن یوسف، ظاهرا به همین سبب او را کشت. درباره ی غیلان دمشقی که نیز همین رأی را داشت بنی امیه هم رفتاری سخت خشونت آمیز کردند. جهم بن صفوان هم که عقیده ی جبر را آورده بود از مردم ترمذ خراسان بود و بدعت او نیز به سختی کیفر یافت. بدین گونه بنی امیه با همه ی بی قیدی که در کار دین داشتند، با شدتی و خشونتی تمام، از نشر هر گونه فکری که منسوب به موالی بود جلوگیری می کردند.
خلفای نخستین بنی عباس، نیز در این کار خشن و سخت گیر بودند. در عهد منصور و مهدی، بسیاری از موالی و غیر موالی به تهمت زندقه کشته شدند. با این همه، شواهد و قراین بسیاری هست که نشان می دهد از اواخر عهد بنی امیه، بقایایی از مجوس و مانویان، در نهان به نشر عقاید خویش می پرداخته اند زنادقه ظاهرا بیش از دیگر فرقه ها، در این مورد به کوشش برخاسته اند. شیوه ی تبلیغ این زنادقه در وهله ی اول، ایجاد شک در مبانی دینی و اخلاقی مسلمانان بود. به همین جهت در محیط فسادآلود و تبهکار حکومت بنی امیه، آنها زودتر از دیگر فرقه ها مجال جنبش و کوشش یافتند. زندقه، ظاهرا دنباله ی تعالیم مانی بود اما اساس آن بر شک و تردید نسبت به همه ی ادیان قرار داشت.
از این رو بود، که هر کس در عقاید و مبانی دین شک داشت با زنادقه مربوط و یا دست کم به آنها منسوب بود. در حکومت بنی امیه، این گونه عقاید البته بیشتر از مذاهب دیگر امکان رواج و انتشار داشت. عبث نیست که یکی از فاسدترین خلفای اموی، ولیدبن یزید با آراء و عقاید زنادقه روی موافق نشان داد و به زندقه تظاهر کرد. در اوایل خلافت عباسی نیز، گرفتاریها و دل مشغولیهای خلفا تا حدی محیط آزادی برای نشر آرای زنادقه فراهم آورده بود. به همین سبب در بصره و بغداد، پیروان مانی و سایر آزاداندیشان و بی دینان، به نشر مذاهب خویش و ایجاد شک و تردید در عقاید مسلمانان پرداختند. در عهد منصور و مهدی کوشش و فعالیت آنها سخت تر و خطرناک تر گشت و خلفا را به چاره جویی واداشت. در حقیقت، زنادقه هم مسلمانی را تهدید می کردند و هم خلافت را به خطر می افکندند. اساس خلافت و حکومت عربی بر دین و قرآن استوار بود و آنها این همه را منکر بودند. از این رو تعالیم آنها را برای خلافت و دیانت هر دو مضر می شمردند.
درباره ی قرآن، سخن به نیکی نمی گفتند آنچه را مفسران، محکمات و متشابهات قرآن می گفتند قبول نداشتند. ادعا می کردند که در قرآن سخنان متناقض هستند و بعضی از آیات را با بعضی دیگر متناقض می شمردند. بعضی از آنها سخنانی هم از خود می ساختند و آن سخنان را در برابر کتاب خدا می نهادند. آداب و مناسک دینی را نیز به دیده ی استهزاء می دیدند. یزدان بن باذان در مکه بود، طواف مردم را برگرد حرم کعبه دید بخندید و گفت این قوم گاوان را مانند که به پای خویش خرمن را کوبند. زندیق دیگر وقتی با جعفر صادق مناظره می کرد پرسید که این روزه و نماز را سود چیست؟ امام گفت که اگر قیامتی باشد ادای این فرایض ما را سود دهد و اگر نباشد از به جای آوردن این اعمال زیانی به ما نرسد. این گونه سخنان که زنادقه می گفتند البته گستاخانه و خطرناک بود. عبث نیست که خلفای عباسی، خیلی زود متوجه خطر گشتند و با آن به مبارزه برخاستند. از صاحب نظران و آزاداندیشان آن عهد، کسانی نیز به اتهام زندقه هلاک شدند اما قراین و اسناد حکایت دارد که دعوت و تبلیغ زنادقه از عهد منصور شدت و قوت تمام داشته است.
از جمله کسانی که در این دوره به تهمت زندقه گرفتار گشتند و سرانجام کشته شدند ابن مقفع و بشاربن برد را می توان نام برد. عبدالله بن مقفع از مترجمان و نویسندگان بزرگ زبان عربی به شمار است، اما خود ایرانی بود، روزبه نام پسر دادویه، از مردم شهر جور فارس. در باب زندقه ی او نیز روایتهای بسیار در کتابها هست. گفته اند کتابی در برابر قرآن ساخت و از قول مهدی خلیفه آورده اند که گفته است «کتابی در زندقه ندیدم الا که اصل آن از ابن مقفع بود.»
ابوریحان بیرونی هم آورده است که چون ابن مقفع کلیله و دمنه را از زبان پهلوی به تازی نقل کرد، باب برزویه را که در اصل کتاب نبود بر آن افزود تا در عقاید مسلمانان شک و تردید پدید آورد و آنان را برای قبول آیین خویش، که دین مانی بود آماده سازد. از آنچه درباره ی سرگذشت ابن مقفع در کتابها نقل کرده اند برمی آید که وی به زندقه تمایل داشته است. سفیان بن معاویه، امیر بصره نیز که او را به وضعی سخت فجیع هلاک کرد بر او تهمت زندقه نهاد.
اما بشار زندقه را به مثابه ی نوعی شیرین کاری و هنرنمایی تلقی می کرد و از تظاهر بدان نیز ابا نداشت. بشاربن برد، شاعری نابینا، از مردم طخارستان بود. در غزل سرایی شهرتش بدانجا کشید که زنان به خانه اش می رفتند تا اشعارش را فرا گیرند و خنیاگران جز به سرود او تغنی نمی کردند. پارسایان آن عهد می گفتند که هیچ چیز مانند سرودهای این کور، فسق و فجور و گناه و شهوت را رایج نمی کند. این مایه ذوق و هنر را بشار در نظر زندقه نیز به کار می برد و پیداست که شعر او از اسباب عمده ی شیوع زندقه به شمار می آمده است، واصل بن عطا که از بزرگان معتزله به شمار است در این باب گفته است که «سخنان این کور یکی از بزرگ ترین و سخت ترین دامهای شیطان است.»
از جمله ی عقایدی که بشار آشکارا تعلیم و تلیقن می نمود یکی این بود که وی آتش را که مظهر روشنی و معبود مجوس و زنادقه به شمار است بر خاک که سجده گاه مسلمانان و سرشت مایه ی فطرت انسان محسوب می شد رجحان می نهاد و این بیت او مشهور است، که می گوید: «الارض مظلمة و النار مشرقة و النار معبودة مذکانت النار» و حتی شیطان را که از آتش آفریده بود بر آدم که از خاک برآمده بود برتری می نهاد و این گونه سخنان که طعنی و تحقیری در عقاید مسلمانان بود سبب شد که او را به زندقه متهم دارند و سرانجام مهدی خلیفه، به سبب هجوی که بشار در حقش گفته بود وقتی به بصره رفت بفرمود تا او را بگرفتند و چندان تازیانه زدند که از آن هلاک شد.
گذشته از بشار و ابن مقفع چند تن دیگر از گویندگان و نویسندگان زبان تازی به زندقه متهم بودند و حتی کتابهایی نیر در تأیید و اثبات آیین مانی و مرقیون و بردیصان تألیف کردند. بعضی از آنها را مهدی کشت. از آن جمله عبدالکریم بن ابی العوجاء بود که آیین مانی داشت و در نشر آن اهتمام می ورزید و در اثبات آیین خویش با مخالفان، آشکارا مناظره می کرد. چنان که بعضی از مناظره هایی را که او با ابوالهذیل علاف از معتزله ی بغداد، داشته است در کتابها نقل کرده اند. وی نیز به دست مهدی خلیفه، کشته شد، در حقیقت زندقه بیش از سایر مذاهب ایران قدیم در دوره ی خلفا رواج یافت. زیرا مذهبی بود که بیشتر آزاداندیشان و کسانی که می خواستند تن به زیر بار هیچ دینی ندهند آن را با ذوق خود سازگار می یافتند. بسی نیز، تنها برای ظرافت و خوشگذرانی، آن را پذیرفتار می شدند. گذشته از آن مخصوص موالی نبود و اعراب نیز از قدیم با آن آشنا بودند.
اعراب به واسطه ی مردم حیره با زندقه آشنایی داشتند و عراق نیز خود از قدیم یکی از صحنه های ظهور آیین مانی به شمار می آمد. بدین گونه، در آغاز دوره ی خلفای بغداد، زندقه در بین بسیاری از روشن رایان و آزاداندیشان عصر، رواجی داشت. گذشته از کسانی که به این اتهام کشته شدند کسانی نیز بودند که به زندقه ی منسوب بودند اما در اظهار آن مبالغه نمی کردند و بدین جهت گرفتار نشدند. آنچه خلفا را وا می داشت که به آنها در پیچند این نکته بود، که زنادقه با اصرار و الحاح تمام می کوشیدند مردم را نسبت به همه ی ادیان بدگمان و بی اعتقاد کنند. جز مانی تمام کسانی که به پیغمبری نامبردار گشته اند، نزد آنها دروغگو بودند. این نکته را البته خلفای مسلمانان نمی توانستند تحمل کنند. علی الخصوص که قرآن، مجوس را در شمار اهل کتاب آورده بود اما درباره ی مانویان سخنی از این گونه در قرآن نیامده بود. بدین سبب مهدی خلیفه و جانشینان او در رفع زنادقه سخت به کوشش برخاستند. چنان که مهدی، کسی را برگماشت تا زندیقان را بجوید و بکوبد و او را «صاحب الزنادقه» نام گذاشت نیز پسر خویش را وصیت کرد که چون به خلافت رسد از تعقیب آنها باز نایستد و از پای ننشیند.
هادی در تعقیب این طایفه جد بسیار به خرج داد. هارون نیز از تعقیب آنها باز نماند و در سال 171 هجری که اشخاص متواری و فراری را امان داد، این امان را شامل زنادقه ای که از بیم او روی در کشیده بودند نکرد. در عهد مأمون نیز یکی را از رؤسای آنها، نامش یزدان بخت، از ری برخواست و بفرمود تا در حضور او علما با وی مناظره کنند. یزدان بخت زنهار خواست تا به آزادی با علمای مسلمان مناظره کند اما در مناظره فرو ماند. مأمون گفت «ای یزدان بخت اسلام بیار که اگر زنهارت نداده بودم اکنون تو را می کشتم.» او گفت «ای امیرالمؤمنین سخن تو مقبول است اما دانم که تو از آن کسان نیستی که مردم را به ترک آیین خویش واداری.» با این همه مأمون درباره ی زنادقه کمتر اغماض داشت. نوشته اند که در تعقیب این طایفه شیوه ی خلفای پیشین را داشت. وقتی به او خبر آوردند که ده تن از زنادقه پدید آمده اند و مردم را به آیین مانی می خوانند بفرمود تا آنان را فرو گیرند و به حضرت وی فرستند.
مأمون و مجالس مناظره
با این همه رفتاری که مأمون با سایر فرقه ها می کرد از این نرم تر و ملایم تر بود. در حقیقت روزگار مأمون، دوره ی تجدید بحثها و جدلهای دینی در بین اهل کتاب بود. مجالس مناظره ای که بیشتر در حضرت او تشکیل می شد پیروان ادیان، خاصه موبدان را مجال داد که در اثبات عقاید خویشتن به گفتگو برخیزند و با علمای اسلام مناظره کنند. در این مناظره ها، نبرد تازه ای بین موبدان مجوس با متکلمان مسلمان درگرفت. نبردی که در روشنی عقل و دانش بود و زور و شمشیر در آن مداخله ای نداشت. به سبب عنایتی که مأمون به پژوهش و جستجو و در عقاید و آراء داشت، پیروان مذاهب و ادیان را یک چند آزادی داد تا به بحث و گفتگو پردازند. متکلمان و حکیمان نیز که با معارف یونانی و ایرانی و هندی آشنایی داشتند با اصحاب حدیث و رأی به بحث و جدل برخاستند و در آنچه به عقاید مربوط است سخنان تازه پدید آمد. در باب انسان که خود قدرتی و اختیاری دارد یا ندارد و در باب قرآن که مخلوق هست یا نیست بحث و جدل در گرفت. درباره ی ادیان و مذاهب نیز که کدام با دانش و خرد سازگار هست و کدام سازگار نیست مباحثه پدید آمد. پیروان ادیان و صاحبان عقاید با یکدیگر به بحث و مناظره برخاستند. این گونه مناظره ها را مأمون دوست می داشت و در جستجوی حقیقت، وسیله ای مؤثر می شمرد.
بدین سبب تیغی را که خلفا بر روی صاحب نظران کشیده بودند در غلاف کرد و پیروان ادیان را دستوری داد تا با علما و متکلمان اسلام به بحث و مناظره برخیزند. مأمون معتقد بود که باید غلبه ی بر خصم به حجت باشد نه به قدرت، زیرا غلبه ای که به حجت حاصل شود با زوال قدرت هم از میان می رود اما غلبه ای که به حجت حاصل شود هیچ چیز نمی تواند آن را از میان ببرد به همین سبب بود که مأمون به مناظره و مباحثه عنایتی خاص داشت و با متکلمان و محققان همواره نشست و برخاست می کرد. در این مجالس پیروان و پیشوایان ادیان مختلف حاضر می آمدند. از جمله کسانی مانند آذرفرنبغ پیشوای زرتشتیان و یزدان بخت پیشوای مانویان حاضر می گشتند. در بعضی از این گونه مجلسها که در خراسان تشکیل می شد نیز علی بن موسی الرضا (ع) شرکت داشت. آنچه از اخبار کتابها برمی آید این است که این گونه مجالس بازار بحث و جدل در مسائل مربوط به علم کلام و عقاید را سخت گرم کرد و پیروان ادیان و مذاهب را واداشت که در تأیید مذاهب خویش و رد شبهات منکران کتابها و رساله ها بنویسند.
مناظره ی ثنوی
در آن هنگامه ای که بین ارباب عقاید و مذاهب در این دوره در گرفته بود، ناچار مزدیسنان و مجوسان نیز فرصت یافتند تا در مباحثات شرکت کنند. شرکت در این مباحثات سبب شد که موبدان در باب اسلام و قرآن نیز به بحث و گفتگو بپردازند و در درستی یا نادرستی عقایدی که بیش از یک قرن پیش، آیین زرتشت را خاضع و مقهور خویش کرده بود به جدل و نظر پردازند. نمونه ای از این گونه مناظرات را که بین زرتشتیها و علمای مسلمان روی داد در کتابها می توان دید.
از جمله نوشته اند که در حضرت مأمون یکی از هیربدان مهین، با حضرت رضا (ع) مناظره می کرد «حضرت از وی پرسید حجت تو در باب زرتشت که او را پیغمبر می دانی چیست؟ هیربد گفت زرتشت چیزی آورد که کس پیش از وی نیاورده بود و چیزها بر ما روا ساخت که جز او کس روا نداشته بود. حضرت رضا گفت آیا این چیزها را که از او می گویید نه از اخبار پیشینیان به شما رسیده است؟ هیربد گفت: همچنین است. رضا گفت: امتهای دیگر جهان نیز همین گونه اند چه آنها نیز اخباری را که در باب پیغامبران خویش چون موسی و عیسی (ع) و محمد (ص) دارند از گذشتگان دریافته اند. پس سبب چیست که شما زرتشت را از راه اخبار گذشتگان می شناسید و به پیغامبری او خستو شده اید و دعوی دارید که آنچه او آورده است کس مانند آن نیاورده است، اما دعوی پیغامبران دیگر را که نیز اخبار آنها هم از راه گذشتگان رسیده است باور نمی دارید؟ هیربد در جواب فرو ماند و از جای برفت.»