سیری در تفکر فلسفی آبلار

اهمیت مسئله کلیات در قرون وسطی

درست است که معمولا فلسفه آبلار را بیشتر از لحاظ تاریخی و در مورد بحث در «کلیات» در قرون وسطی مطرح می کنند، ولی نباید فراموش کرد که نفس این بحث به تنهایی نه فقط مشخصه مرحله ای از تاریخ فلسفه غرب، بلکه به معنای عمیق کلمه کاملا نشانگر وضع کلی تفکر منطقی و کلامی و حتی اجتماعی و سیاسی آن عصر است و این مطلب نیز به آبلار اختصاص ندارد، بلکه آن را درباره همه متکلمان آن عصر صادق می توان دانست. وقتی که سوال از کلی می کنیم به نحوی مسئله بحث المعرفه و شناخت را مطرح می کنیم و مستقیم و یا غیر مستقیم در مورد منشأ و ماهیت و مناط اعتبار آن سوال می نماییم و موضعی که خواه ناخواه در این زمینه اتخاذ می کنیم وضع ما را در بحث های کلامی و اعتقادی روشن می کند و رابطه احتمالی ایمان و عقل را به نحوی که مورد نظر ماست برملا می سازد.
از طرف دیگر نیز می توان گفت که بحث در کلیات، انحصار به آخر قرن یازدهم و اول قرن دوازدهم میلادی ندارد و به نحوی از آغاز فلسفه در یونان و منازعات سقراط با سوفسطائیان و اختلاف نظر میان فلسفه های افلاطونی و ارسطویی و مسائل که در آثار اسکندر افرودیسی و فرفوریوس و بوئسیوس دیده می شود و بالاخره در تقابل میان آنهایی که در قرون وسطی مثل آنسلم و گیوم اهل شامپو پیرو اصالت واقع بوده اند و با آنهایی که مثل روسلینوس از نحله اصالت تسمیه دفاع کرده اند، دیده می شود. بعد از آن دوره نیز آنچه در تاریخ فلسفه به وقوع پیوسته به نحو بسیار عمیق ارتباط به همان مسئله دارد و برای اینکه در عصر جدید اکتفا به یک مثال واحد ولی مهم کرده باشیم از تمایزی که دکارت میان تصورات فطری و اکتسابی و جعلی برقرار ساخته می توانیم صحبت کنیم و نتایج حاصله از آن را در نظر داشته باشیم، نتایجی که اهمیت آنها برای هیچ فلسفه دانی (در حد متداول) پنهان و پوشیده نخواهد ماند.

موضع آبلار در مسئله کلیات

در مسئله کلیات آبلار پیرو موضع «اصالت مفهوم» است، ولی اشکالاتی که بر او می توان وارد ساخت، کمتر از اشکالاتی نیست که بر دو موضع دیگر یعنی اصالت واقع و اصالت تسمیه وارد است. مثلا در چه چیزی انسان ها با هم مشترکند و از چه لحاظی از هم متمایز می گردند؟ سقراط به عنوان انسان با همه انسانهای دیگر مطابقت دارد ولی به عنوان سقراط متعین فردی، از همه آنها تمایز است. از استدلال معروف «انسان سوم»، ذهن نتیجه مطلوبی به دست نمی آورد. مثلا اگر سقراط و افلاطون در امر نفس انسانیت با هم مشترک باشند این «انسان سوم» هیچ گاه بعینه نمی تواند وجود واقعی داشته باشد، پس آیا به ناچار باید به «اصالت تسمیه» قائل شویم و انسان را فقط یک لفظ بدانیم نه چیز دیگر؟
البته در تاریخ فلسفه در قرون وسطی، موضع «اصالت تسمیه» بسیار مبهم است. شاید روسلینوس اولین کسی باشد که در نیمه دوم قرن دوازدهم میلادی، کلی را مبدل به یک لفظ (Vox) کرده و مطالبق اصطلاح بوئسیوس آن را به صورت صرفا یک صوت (Flatus) درآورده است. البته آثار روسلینوس سوزانده شده است و به موضع او فقط از زبان مخالفانش چون آنسلم و آبلار به اختصار اشاره شده است.
البته آبلار با اینکه خود در دوره ای شاگرد روسلینوس بوده، ولی کاملا موضعی غیر از او داشته است، آن هم نه فقط از لحاظ کلامی بلکه در درجه اول از لحاظ منطق و جدلی. در مورد «کلی» او به جای اصطلاح vox لفظ و صوت، اصطلاح Sermo یعنی کلمه را به کار می برد. کلمه برای آبلار یک علامت است و دلالت بر معنی دارد. متفکر جدلی در درجه اول باید معنی را دقیقا تعریق کند تا بتواند آن را به نحو احسن تحلیل نماید. از لحاظ روان شناسی باید از وجود تمایز ذاتی میان تخیل و تعقل فعال آگاه بود و الا نتیجه مطلوب به دست نخواهد آمد. آبلار در تفاوت میان عقل و تخیل اصرار دارد و تخیل را صرفا انفعالی می داند، در صورتی که عقل همیشه فعال است و وقتی که اسامی و کلمات کلی را به کار می برد، آنها را با متعلقات دقیق ذهنی که حالت تعریف دارند، مطابقت می دهد. منظور اینکه کلمات صرفا و به نحو محض، قراردادی و وضعی نیستند بلکه از لحاظی از طریق آنها ذهن می تواند قصد معنی کند، یعنی آنچه ظاهرا جنبه صوتی دارد، در واقع مفهوم دقیقی است که دلالت بر معنای عقلی می کند. از این نظرگاه آنچه از لحاظ منطقی قابل حمل است و در قضا یا اسناد داده می شود و در استدلال ها از طریق استنتاج حاصل می آید، نه خود اشیاء است و نه صرفا اصوات، بلکه فقط مفاهیم معنی داری اند که علاوه بر تحقق ذهنی، حقیقتی را هم بیان می دارند؛ منظور از تعقل و تفکر منطقی هم همین است.
نظر آبلار در مورد کلیات نسبت به نظر پیروان «اصالت تسمیه» معتدلتر است ولی در عین حال او مخالف نظر پیروان اصالت واقع چون آنسلم و گیوم اهل شامپو نیز می باشد، زیرا کلی برای او جنبه مثال مفارقی ندارد. صرفنظر از جنبه افلاطونی، به نظر آبلار مفهوم کلی ای که در ذهن انسان تشکل می یابد متمایز از آن چیزی است در علم خداوند قرار دارد. به عقیده آبلار مفهوم ذهنی را حد و حدود نیروی ذهنی که قادر به انتزاع و تعمیم است تجاوز نمی کند و تعقل به عنوان جنبه ای از نفس انسان تلقی شده و محدود و مقید بدان می گردد. هرچند از این لحاظ عقل انسانی، فقط در قلمرو کوچکتری حق فعالیت می یابد. ولی در هر صورت، نوعی استقلال محض نیز به دست می آورد که از لحاظ شکل گیری و تحول آنچه بعدها «اصالت عقل» غربی نامیده شده، حائز اهمیت خاصی است.

مقولات در نزد آبلار

به دیگر سخن و خلاصه وار، می توان گفت که آبلار در عین حال که اصالت تسمیه را قبول ندارد، اصالت واقع را نیز رد می کند و با قائل شدن به اصلات مفهوم، تفکر انسانی را در جهت نوعی اصالت عقل پیش می برد. مفاهیم عقلی (که البته تخیلی نیستند) گویی عینیت خود را تضمین می نمایند، بدون اینکه با واقعت محض مثالی کاری داشته باشند. با مقایسه با فلسفه های اسلامی حتی می توان اضافه کرد که آبلار به نحوی به تفکیک مقولات ثانویه از معقولات اولیه قائل است، ولی معقولات منطقی را عین معقولات فلسفی می داند، یعنی عروض کل آنها را در ذهن و اتصافشان را در وقایع قلمداد می کند و اعتقاد دارد که عقل انسان در عین محدودیت در زمینه ای که خاص آن است، از طریق روش جدلی، قدرت تام دارد و اعتقاد در نزد انسان فقط بر اساس آن باید استحکام یابد.
به دیگر سخن در فلسفه آبلار، معقولات ثانویه منطقی از معقولات ثانویه فلسفی فقط به نحو ظاهری جدایند، زیرا اعتبار هر یک در واقع در دیگری انعکاس دارد؛ امر منطق اگر قابل کاربرد در واقع نباشد، ارزش و اعتباری ندارد و برعکس آنچه در واقع معقول است اگر به صورت منطقی در نیاید در نزد انسان بی اعتبار خواهد بود. یعنی آنچه عروضش در ذهن و اتصافش در خارج است فقط معقول ثانی منطقی نیز اگر در خارج از اتصاف نداشته باشد دیگر معقول نمی تواند باشد و براساس آن مطلبی را نمی توان روشن و مشخص ساخت. این مطالب خواه ناخواه مقدمه ای برای بحث بعدی ما می تواند باشد.

ایمان و عقل
در قرن دوازدهم میلادی طبق سنتی که از زمان شارلمانی، الکوین رایج ساخته بود، در بیشتر مدارس و حوزه ها دروس سه گاه و دروس چهارگانه تدریس می شده است، ولی بیشتر اختلاف نظرها و سلیقه ها در مورد جدل دیده می شده است نه در مورد دروس دیگر. بحث جدلی که در واقع بیشتر مبتنی بر منطق صوری سنت ارسطویی بود، بدون اینکه کل اجزاء این منطق و رابطه احتمالی آن با دیگر قسمتهای فلسفه ارسطو شناخته شده باشد، از آنجا با دیگر قسمتهای فلسفه ارسطو شناخته شده باشد، از آنجا که نوعی قدرت مقابله با افکار مخالف را به وجود می آورده و چه بسا صرف تعبد را زیر سوال می برده معمولا خطرناک تلقی می شده است. از طریق جدل خواسته و یا ناخواسته، نوعی تقابل عمیق این ایمان و عقل بروز می کرده است. آبلار به عنوان متفکر جدلی مسلک مثل بیشتر کسانی که در آن عصر به این روش متوسل می شده اند، از آثار و ترجمه های بوئسیوس که عقل را کاملا مستقل می دانسته استفاده می کرده است.
این نوع موضع که همگان به سنت بوئسیوس نسبت می داده اند، در آن عصر کاملا خطرناک می نموده است. در واقع حتی برای آنسلم که بی توجه به مسائل عقلی نیست. عقل کاملا مستقل نمی باشد برهان وجودی آنسلم کاملا جنبه جدلی و استدلالی ندارد؛ حتی اگر آن را نوعی کاربرد عقل درباره وجود خداوند بدانیم، باز این اثبات مبتنی بر ایمان است یعنی باید چیزی را عقلا بپذیریم که مقدمه بر آن ایمان کامل داریم. سهم عقل در این برهان آماده سازی امکانات ذهن، برای قبول چیزی است که شخص در هر صورت بدان ایمان دارد.
برهان وجودی آنسلم از لحاظی مبتنی بر نوعی اصالت واقعیت مثالی است، در صورتی که آبلار به واقعیت مثالی مفهوم قائل نیست و هر چیزی را که از طریق استدلال و جدل عقلی به اثبات نرسیده، نه فقط فاقد قدرت بلکه فاقد حقیقت می داند. طبیعی است که در آن عصر موضع آبلار خطرناک به نظر برسد، با اینکه نه در نزد آبلار و نه در نزد عقلی مسلکان قدیمی تر از او مثل ژان اسکات ایرژن، منظور این نیست که عقل در مقابل حی و برای ممانعت از آن قرار داده شود. آنها عقل را نه خلاف وحی بلکه مطابق با آن می دانند. در نزد تیری اهل شارتر و شارتر و برنار سیلوستر نیز چنین اعتقادی وجود داشته است. برنار سیلوستر با استفاده از رساله طیمائوس افلاطون و ادغام علل چهارگانه ارسطو در آن سعی می کرده است آنچه را که در تورات درباره خلقت آورده شده تبیین کند. او اندکی به مانند فیلون اعتقاد داشته است که تقابلی میان تعقل انسان و ایمانی که مبتنی بر وحی منزل است وجود ندارد و حقیقت واحدی را فلاسفه ای چون افلاطون و پیامبرانی چون موسی بیان کرده اند.
آبلار نیز بدون اینکه منکر حقانیت وحی شود، به عقل قائل است و بر خلاف آنچه گاهی در مورد او گفته شده، نخواسته است به نحو افراطی و برای تزلزل ایمان از عقل سوء استفاده کند. او حتی گاهی اصطلاح فلاسفه مجعول و دروغین را به کار برده که خود مبین این مطلب است که فلسفه اصیل را به هیچ وجه مخالف دین نمی دانسته است.

وجود خداوند- تثلیث
آبلار (بر خلاف آنسلم که از رهگذر برهان وجودی، ایمان پنهانی خود را به وجود خداوند، صریحا به صورت استدلالی بیان می کرد) در مورد وجود خداوند به برهان منطقی متوسل می شود و عالم را آینه علم خداوند می داند. او با اینکه خود را مجهز به منطق ارسطویی می داند ولی به استدلال های شناخته شده مشائی که نوعی استقراء مبتنی بر مفاهیم علت اولیه و محرک نامتحرک است، متوسل نمی شود، بلکه بیشتر به خیر اعلی سنت افلاطونی و «نوس» آناکساغورس که آن را نفس الهی می نامد، توجه دارد.
او از اسماء حسنی با اصطلاحات رب (Seigneur) و خالق (creatur) قادر محض (omnipotent) صحبت کرده و آنها را معادل حکمت (saggesse) و قدرت (force) و عدالت (justice) دانسته است، و گویا حتی در جایی، به سبب عدم تجربه کافی در مسائل کلامی، منظور از تثلیث را نیز فقط همین دانسته است، یعنی انیکه ذات خداوند، در عین وحدت، وجد قدرت و حکمت و خیر است، که البته این گفته او با کلام رسمی مقبول کلیسا منافات داشته و موجب دردسرهایی برای او شده است.

گناه و رستگاری
به نظر آبلار (بر خلاف نظر برنار قدیس که معارض اوست) گناه اولیه در تارخی سیر تکاملی انسان، نوعی انفصال مطلق ایجاد نکرده است، یعنی انسان به طور مطلق گنهکار نیست، زیرا اگر اینطور می بود، نه انسان می توانست خیر را تشخیص دهد و نه حتی متمایل بدان باشد و بدان اراده کند. در کتاب خود را بشناس که اختصاص به بحث های اخلاقی داده شده است، کار آبلار بسیار ابتکاری به نظر می رسد و او در مسائل اخلاقی به تحلیل فلسفی به نحو کاملا آزاد پرداخته و اخلاق را به نحو انحصاری مبتنی بر نیت و قصد کرده است.
به عقیده او اراده به گناه همان نفس گناه است؛ در واقع کسی که به عمد گناه نمی کند گنهکار نیست. گناه از طرف دیگر همیشه فردی است و قابل انتقاد نیست. با اینکه مسوولیت انسان تام است. عملا آبلار وجدان را مرکز هر نوع اخلاق قرار می دهد و ارزش های اصیل اخلاق به نظر او خواه ناخواه مبتنی بر ایثار و عشق است و عشق مادام که محض و منزه نیست عشق محسوب نمی شود و ارزشی ندارد. عشق در صورت جوهری خود فقط به خداوند توجه دارد و تنها کسی که خداوند را عمیقا دوست دارد، قابلیت رستگاری دارد و نهایه بدان می رسد.
با اینکه در کتاب خود را بشناس، آبلار از مسائل نسبتا عادی اخلاقی صحبت کرده، از لحاظ تاریخ نظریه های اخلاقی، اهمیت موضع او در این زمینه، کمتر از تفسیر فرفوریوس از لحاظ تاریخ منطق نیست. او به اخلاق جنبه کاملا درونی داده و آن را وابسته به نیت قلبی کرده است. گناه بیشتر محاربه با خداست و فضیلت بیشتر حیات توام با عشق به خداوند. از طرف دیگر البته گناه فقط جسمانی نیست بلکه در درجه اول جنبه نفسانی و روحی دارد. گناه فقط براساس اعمال ما تشخیص داده نمی شود بلکه از لحاظ نیات ما هم مطرح است. عمل به تنهایی ملاک خوب و بد نیست بلکه قصد و نیت هم باید مد نظر قرار گیرد: اخلاق صرفا مسئله وجدانی است.
در قرن دوازدهم در مراکز رسمی دینی این نوع گفته ها غیر متداول می نموده است، با این حال آبلار را نمی توان یک بدعت گذار دانست؛ از لحاظ خود او آنچه او می گوید منافات با ایمان رسمی ندارد بلکه روح مسیحیت را نیز برملا می سازد.

نتیجه

کلا به نظر می رسد که من حیث المجموع، افکار آبلار با وجود انسجام درونی و خاصه جنبه های بسیار بدیع آن، هنوز به مانند توماس اکوینی که در عالم مسیحیت، نوعی کلام عقلی وسیعی را بنیانگذاری کرده است، به صورت نظام مند تام در نیامده است. البته آبلار کلام طبیعی را مثل توماس اکوینی به عنوان یک موضوع مستقل خاص مورد بررسی قرار نداده و آن را غیر از کلام متداول مسیحی نمی دانسته است. به عقیده آبلار در هر صورت ایمان مقدم است و از استدلال عقلی الزاما ناشی نمی شود، با اینکه باز از طرف دیگر ایمان را کور و فاقد آگاهی هم نمی توان دانست، چه خواه ناخواه، ذهن انسان همیشه سعی دارد جنبه های مبهم آن را حتی المقدور بفهمد. آبلار سعی دارد از مسیر تعلیمات مسیح که آن را عالم حکمت می داند، به مدد جدل عقلی، حقیقت وحی را دریابد و از این لحاظ آنچه او در مورد ایمان می گوید بیشتر عقلی است تا اینکه صرفا مبتنی بر اراده و اصالت واقعی آن باشد. البته روحیه او بیشتر جدلی است تا تاملی و از این رهگذر او تمایل دارد فلاسفه غیر مسیحی را تحسین کند و گاهی به همین سبب است که متکلمان سنتی با او اختلاف شدید پیدا می کنند. او به وجود خداوند بیشتر با توجه به تضاد میان امر سرمدی و امور گذرا توجه دارد و وابستگی متقابل بدن و نفس را مطابق متن طیمائوس افلاطون که توسط کاسیدیوس بیان شده، تبیین می کند.
وحدت خداوند را با قائل شدن به اینکه هیچ قدرتی خارج از او نیست ثابت می کند و با این حال خلقت را اختیاری و عبث نمی داند و خواه ناخواه به نوعی ضرورت قائل است. به نظر او خداوند ذاتا بهترین را انتخاب می کند و می توان از طریق نوعی نظام احسن، عالم را توام با خوش بینی تلقی کرد. به عقیده آبلار خداوند مطابق معانی سرمدی به عالم شکل داده است؛ البته این معانی نسبت به خداوند ماتقدم نیستند و کلا خداوند به مراتب بیش از آن چیزی است که ما تصور می کنیم و هیچ نوعی مماثله (Analogei) و روش تشبیهی به جایی نمی رسد. با این حال روش سلبی از نوع اریژن نیز در نزد آبلار دیده نمی شود و همانطوری که قبلا هم گفتیم، او وجود خداوند را از طریق خیر اعلی به نحو اثباتی بیان می کند.
از طرف دیگر نمی توان فراموش کرد که آنچه در نزد آبلار جالب توجه می نماید، این است که در نظرگاه او، فلسفه هرچقدر هم تابع کلام و اصول اعتقادی آن باشد باز به صورت ذاتی و به نحو اجتناب ناپذیر کنیزک کلام نیست، حتی اگر بتمامه به خدمت آن در آمده باشد.
آنچه در مجموعه گفته های آبلار ناقص به نظر می رسد و از اعتبار بعضی از بحث های او می کاهد، کمبود شناخت دقیق و وسیع او از بعضی از سنت های فلسفی اصیل یونانی است. او البته افلاطون و ابرقلس و همچنین قسمتهایی از ارغنون ارسطو را می شناخته است ولی از آنجا که به کل آثار ارسطو و به قسمت های اصلی طبیعیات و مابعدالطبیعه و از همه مهمتر به علم النفس ارسطو، دسترسی نداشته است، با اینکه موضع او در مسئله کلیات بسیار نزدیک ارسطو است، در هر صورت به تنهایی نمی توانسته است از لحاظ فلسفی یک جمع بندی همه جانبه و اقعا مستند و دقیقی را انجام دهد، کاری که شاید در آن عصر، برای هیچ یک از متفکران مقدر نبوده است. با این حال آبلار به مراتب بیش از برنار قدیس که رقیب همیشگی او نیز بوده و متون سبیار زیبا و طراز اول در عرفان مسیحی از خود به یادگار گذاشته است، به تاریخ فلسفه تعلق پیدا می کند به نحوی که سهم او در شکل گیری نهایی کلام طبیعی که بمرور موجب پیدایش فلسفه های عصر جدید نیز شده است، بسیار زیاد است. می توان گفت که آبلار مکتبی بنیاد نهاده که اگر چه استمرار نداشت ولی فکر او با این حال در تاریخ فلسفه تاثیر انکارناپذیری گذاشته است.
از طرف دیگر فلسفه اخلاق آبلار که به نحوی اتصال به اصول فلسفه های دوره باستان دارد، ولی باز از لحاظ دیگر واجد اوصافی است که آن را در کنار مسیحیت قرا می دهد، خاصه وقتی که او در آن از نوعی مکافات و رحمت سخن به میان می آورد. شاید از این لحاظ هیچ نوشته ای به خوبی یک قسمت کوتاه از نامه ای که آبلار برای هلوئیز نوشته، نتواند موضع او را از این لحاظ روشن کند. او در این نامه اشاره به افرادی می کند که علیه او شایعاتی پخش کرده و می گوید:
«من یک عالم منطقی کامل هستم، ولی یک پولس مسلک لنگی هستم. آنها نفوذ ذهن و فکر مرا تحسین می کنند ولی از خالص بودن ایمانم شک دارند... من نخواهم خواست که یک فیلسوف باشم، اگر قرار باشد که نسبت به پولس قدیس، بی وفا گردم. من نخواهم خواست که ارسطو باشم، اگر قرار باشد که از مسیح جدا گردم، زیرا در زیر این آسمان اسم دیگری غیر از او نمی شناسم که بتواند رستگاری مرا تضمین کند.»


منابع :

  1. فصلنامه فلسفی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- شماره 1- صفحه 43- 50

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/114923