فلسفه دکارت نه فقط به «اصالت عقل» شهرت دارد، بلکه به معنایی نمونه بالنسبه کاملی از نحوه کاربرد عقل در عصر جدید است، یعنی عقلی که مجهز به روش شده و اصول همین روش را معرف خود قرار داده است. به هر ترتیب در «اصالت عقل» دکارت، روش ریاضی به اصول ذهنی تسری پیدا می کند و به تحول محتوایی عقل منجر می شود. از طرف دیگر چون دکارت شناخت علل غایی را با روش خود ممکن نمی داند، نهایتا یقین حاصله، گویی متضمن نوعی نسبیت می شود و به نحوی با جزمیت سطحی به مقابله می پردازد تا امکانات آتی خود را حفظ نماید.
مقدمه
در تاریخ فلسفه جدید غرب و از لحاظ موضع های شناخته شده متفکران در این عصر، دکارت به نحو رسمی بنیانگذار «اصالت عقل» جدید و مروج روش مناسب با آن تلقی شده است و اگر در این مورد اختلاف نظری در میان متخصصان دیده می شود، در عوض به سبب معضلات و گاهی جنبه های متضادی که در تفکر دکارت غیر قابل انکار است، آنها در تعیین اوصاف اصلی «اصالت عقل» او و ارزیابی گستره آن عملا توافق کافی به دست نمی آورند. در هر صورت در نحله عقلی دکارت به نحوی جنبه هایی نیز از فلسفه های مبتنی بر اصالت تصور و معنی و در عین حال به نظر گروهی از متفکران قرن هیجدهم، نوعی تفکر مادی مبتنی بر حرکت مکانیکی و گرایش های مسلم به عرفیات غیر دینی به چشم می خورد و به همین سبب به عقیده گروهی، بعضی از افکار دکارت عملا منجر به پیدایش انقلاب اجتماعی و سیاسی در فرانسه شده و در تمام شئون زندگانی بشری (اعم از مثبت و منفی) منشاء اثر بوده است.
به هر طریق نمی توان فراموش کرد که فلسفه دکارتی از همان قرن هفدهم، تفسیرها و تعبیرهای زیادی به خود دیده است که در عصر معاصر به مراتب بر تعداد آنها افزوده شده به نحوی که گویی تنها مورد توافق فقط بر سر همان عنوان «اصالت عقل» است و بس.
در محموع عده زیادی از متخصصان، شخص دکارت و آثار او را در عین سادگی بسیار پیچیده می یابند و یادآور می شوند که او با اینکه به معنایی صرفا اهل نظر بوده، کاملا توجه به عمل نیز داشته است و تعقل مانع از این نبوده که به مشاهده و تجربه همه جانبه بپردازد و به قول خود کتاب جهان را مورد مطالعه و بررسی قرار دهد. او با اینکه با خرافه مخالف بوده و به جنبه های ظاهری دین چندان توجه نداشته، باز به زیارت صومعه لورت رفته و در مواردی پایبندی خود را به تعلیمات مسیحی کاتولیکی نشان داده است.
در فلسفه با اینکه سعی دکارت رسیدن به یک نظام واحد منسجم بوده ولی عملا از منابع بسیار مختلف و متافوت الهام گرفته است. با افکار اهل مدرسه چون توماس اکوینی و بیش از آن با کتب متکلمی چون سوارز آشنا بوده است و به علوم طبیعت و ریاضی رایج بعد از دوره تجدید حیات فرهنگی غرب (رنسانس) کاملا وقوف داشته و بدون شک از آثار قدما چون اگوستینوس و از نوشته های متأخران چون مونتنی استفاده های فراوان کرده است ولی عملا هیچ یک از آنها را نیز تماما قبول نداشته است.
فلسفه دکارت و تفسیرهای متفاوت
از طرف دیگر تفکر دکارت منجر به افکار بسیار متنوع و متفاوت در اروپا شده است و به معنایی هم متفکرانی چون اسپینوزا و مالبرانش و لایب نیتس و هم افرادی چون لاک و بارکلی و حتی هیوم و کندیاک و لامتری و از همه مهمتر کانت و هگل و اگوست کنت و هوسرل از اخلاف و مفسران او به شمار می آیند و در عین حال گفته های آنها فراتر از افکار او می رود و عجیب تر اینکه موضع آنها چه با او و چه با یکدیگر نه فقط بسیار متفاوت بلکه گاهی کاملا مغایر است.
البته همچنین نمی توان فراموش کرد که هر چقدر یک فلسفه در اثر تعمق پیچیده تر به نظم آید، به همان نسبت مشکلتر تحت نظم و نظام واحدی قرار می گیرد؛ در مورد دکارت به خوبی معلوم است که گاهی آنچه او کاملا واضح و متمایز می یابد، عملا توام با مسائل غامضی است که چه بسا در گفته های او لاینحل باقی مانده اند، از قبیل مسأله اتحاد نفس و جسم، مسأله اختیار و محرز بودن آن و مسأله تخیل و جنبه انحرافی آن... درباره این مسائل، بیشتر مفسران تماما به قسمتهای مختلف متون اصلی دکارت ارجاع می دهند و لفظ به لفظ گفته های او را نقل قول می کنند و در عین حال نتایج بسیار متفاوتی به دست می آورند، به طوری که بعضی از آنها اعتقاد دارند که دکارت به عللی، تعمدا فکر خود را به صراحت بیان نداشته است و نظر اصلی او را نه در (همانطوری که فیخته در مورد فلسفه کانت گفته است) خود دکارت به ابعاد عمیق اصلی تفکر خود و امکانات وسیع آن وقوف کافی نداشته و فلسفه او خواه ناخواه فراتر از خواسته های علنی او می رفته است و به همین علت است که انگیزه تأمل بیشتر را در نزد متکفران بعدی فراهم آورده است.
هدف از نوشتن این مقاله
البته همچنین مسلم به نظر می رسد که تاریخ فلسفه و فهم جریانات درونی آن (مثل هر تاریخ دیگر) نه فقط روایت گذشته و نمایان سازی عینی آن نیست، بلکه بیشتر نوع بازسازی و کوشش برای فهم جهت حرکت و کشف معنای حاکم بر روال درونی آن است. در این نوشته کوتاه، منظور نه بیان گزارش گونه موضع کلی دکارت است و نه صرفا نشان دادن معضلات آن، بلکه همانطوری که در عنوان اعلام شده، با سعی در فهم معنای «اصالت عقل» در نزد دکارت کوشش خواهیم کرد در مورد رابطه احتمالی آن با روش او و همچنین سهم اصلی این روش در انجام کلی فکر او به بحث و بررسی بپردازیم، بدون اینکه البته کل مسائل و سؤالات و راه حل های احتمالی را، ساده لوحانه در انحصار یک نوشته واحد تصور نمائیم.
در هر نوع نحله فکری که اصالت عقلی نامیده می شود، یک مطلب (اعم از مفهوم با منطوق) جنبه مرکزی پیدا می کند و بقیه مطالب بر اساس محوریت آن قابل طرح و بررسی می شوند و آن نفس مفهوم «عقل» است. صرفنظر از کلمات و الفاظی که در زبانهای مختلف در مورد این مفهوم به کار رفته، به هر ترتیب در سیر تاریخ مکتوب فلسفه، آن نه فقط معانی مختلف پیدا کرده، بلکه آنچه در ابتداء به عنوان واحد و متواطی تلقی می شده است به مرور تحول یافته، و گاهی صرفا جنبه تشکیکی و حتی معارضی پیدا کرده است. بهمین دلیل یادآوری اجمالی مواقف اصلی تحول مفهوم عقل در اینجا بی فایده به نظر نمی رسد و در هر صورت تمهید و مقدمه ای برای ورود به بحث اصلی ما می تواند باشد.
معنای عقل و عقلانیت در یونان
در یونان باستان فلسفه، حب حکمت معرفی شده که در واقع می توان آن را نوعی اتحاد ناگسستنی میان عشق و عقل دانست. گویی فلسفه سرمستی عاشقانه تعقل است و قوام و دوام خود را بیشتر از این رهگذر تأمین می کند. عشق در این مورد نه فقط عین عقلانیت، بلکه فعل محض ارادی و قصد قیام به سوی حقیقت است. در یونان باستان علاوه بر حب حکمت و عقل، در موارد بسیار زیادی نیز از مخالفان عقل (Misologues) و از قائلین به امور غیر معقول سخن در میان بوده است و یا در هر صورت به اموری در حیطه عقل و به امور غیر معقول سخن در میان بوده است و یا در هر صورت به اموری در حیطه عقل و به امور دیگری خارج از آن توجه می شده است.
عقل در نزد افلاطون و ارسطو
از معروفترین مثالها در این زمینه، می توانیم اشاره به افلاطون و ارسطو بکنیم. افلاطون از یک عالم معقول محض (نوئتوس) خبر داده که جنبه مثالی دارد و مثل با اینکه کثیرند ولی از آنجا که در یک ترتیب عرضی و طولی موزون و هم آهنگ قرار می گیرند و نهایتا چون از خیر متعالی بهره دارند، از حقیقت سرمدی واحدی حکایت می کنند که از هر نوع عیب و نقص مبراست و مهمتر اینکه، صورت تفکری (نوئزیس) که آن را کشف می نماید، خود در عین حال هم اصل شناخت متعالی محسوب می شود و هم اصل شریفترین حیات.
در کل نظام فکری افلاطونی، ما با نوعی فلسفه اصالت عقلی روبرو هستیم که نه فقط در مراتب مختلفت شناخت قرار دارد بلکه هر یک از آنها را با مرتبه ای از هستی در ارتباط نگه می دارد و در اوج و نهایت که بدین صورت تشکیل می یابد، خیر و علم و کمال و جمال در حد هستی مطلق متحد و وحدت می یابند.
ارسطو با اینکه مخالف افلاطون است و نظریه مثل او را قبول ندارد، ولی در مورد «کلیات» مطالب خیلی متفاوتی از او بیان نمی کند. او قایل به حقایق یعنی ماهیات معقول است ولی آنها را مجزا و مفارق از امور محسوس نمی داند. آنها به صورت بالقوه در امور محسوس قرار دارند و به مرور باید فعلیت یابند و البته هیچ امر بالقوه بدون علت بالفعل نمی شود و علیت به نحوی استعداد ذاتی امور را به منصه ظهور می رساند، مثلا «ناطقیت» که حقیقت انسان را بروز و برملا می سازد.
عقل در نزد اپیکوریان رواقیون
البته این دو فیلسوف بزرگ یونانی هر دو از لحاظی نیز به امر غیر معقول قایل بوده اند، مثلا «امر نامتعین» در سنت افلاطون و «هیولای اولی» در فلسفه ارسطو. بعدا در نزد اپیکوریان همین جنبه به صورت اعتقاد به تصادف درآمده است. به نظر آنها در ذات عالم یک جنبه تصادفی وجود دارد و فقط از این رهگذر است که می توان اختیار را در نزد انسان تبیین و یا در هر صورت توصیف کرد. رواقیون درست بر خلاف نظر اپیکوریان همین جنبه غیر معقول را که تعبیر به ممکن خاص (Contingent) شده، کاملا کنار می گذارند و چه در طبیعت خارجی و چه در مورد نفسانیات و امور رفتاری، چیزی جز جهت عقلی نمی بینند. البته باید توضیح داد که رواقیون نیز مثل اپیکوریان در واقع حسی مسلک هستند ولی مثل آنها به صدفه و تصادف قایل نمی باشند. به نظر آنها همین احساس و تصوراتی که از آن ناشی می شود، ما را از نوعی سرنوشت (Destin) اجتناب ناپذیر آگاه می کند، یعنی سرنوشتی که در هر صورت به نحو کامل از ناحیه عقل تعیین شده است.
به نظر رواقیون بر خلاف نظر ابتدایی متفکران یونان، سرنوشت نیروی کور و کری نیست که سهمیه سعادت و شقاوت افراد را تعیین کند، بلکه سرنوشت نظم و ترتیبی دارد که بر اساس آن، جریانات و رویدادها چه در گذشته و چه در حال و آینده به وقوع می پیوندد. البته این نظم و ترتیب هم تابع علت است و هم به نحوی غایتمند است، یعنی هم ضروری است و هم نوعی مشیت در آن دیده می شود. به نظر آنها از این به عقل کلی (Raison universelle) می توان تعبیر کرد که در بطن عالم دخیل در کل امور است و به همین دلیل هیچ امر جزئی و گزافی در عالم رخ نمی دهد و به همین دلیل افکار و رفتار ما انسان ها موقعی صحیح و رضایت بخش است که ما آنها را بر اساس شناخت درست روال طبیعی کل عالم، تنظیم نمائیم. منظور اینکه لازم نیست داده های حسی را حذف کنیم بلکه باید ریشه های شکل گیری آنها را بررسی نمائیم و عقل حاکم بر جهت حرکتی آنها را دریابیم. به همین دلیل باید توجه داشت که موضع «اصالت عقل» مورد نظر رواقیون، نحوه خاصی از قلب و عقل را در دوره باستان نشان می دهد و نکته مهم اینکه در موضع آنها، عقل بر اساس تصور و معنی به سبک سنت افلاطون و ارسطو مطرح نیست بلکه بیشتر بر اساس نوعی قانون ثابت و اجتناب ناپذیر مورد نظر است.
در دوره های اولیه قرون وسطای غربی، فکر مسیحی موفق نمی شود با سنت های فلسفی دوره باستان که مبتنی بر وحی و ایمان نبوده اند به سهولت کنار بیاید، با این حال در اثر فعالیت مستمر اهل مدرسه و با آشنایی با فلاسفه بزرگ مسلمان و تحولی که از نیمه دوم قرن دوازدهم میلادی در حوزه ها و مدارس آغاز می گردد و منجر به پیدایش سازمانهای بزرگ تعلیماتی یعنی دانشگاهها در قرن سیزدهم میلادی می شود، به مرور بر اساس آثار متکلمان بزرگی چون توماس اکوینی، امکاناتی برای تطابق بعضی از اعتقادات دینی با اصول عقلی مورد نظر فلاسفه قدیم فراهم می آید.
توماس اکوینی که معمولا او را نیز پیرو نحله اصالت عقل می دانند، در مورد امر کلی یعنی امر معقول، تقریبا همان نظری را بیان می کند که ارسطو داشته است. به عقیده و عقل (Intellect) با فعلی که خاص آن است یعنی بالاستقلال آنچه را که مقوم علم می تواند باشد، از حس انتزاع و جدا می نماید؛ امر کلی در هر صورت معقول است و امر جزئی صرفا جنبه ممکن دارد و شناخت براساس جزئیات منجر به علم یقین نمی شود.
1- ظهور معنای جدیدی از امر نامتناهی در قرون وسطی
از طرف دیگر در قرون وسطی افزون بر تعمیم بیش از پیش نوعی اصالت عقل، بر اساس سنت یهودی و مسیحی، یک مفهوم جدید از امر نامتناهی اخذ شده که با وجود جنبه غیر معقول و یا در هر صورت فراعقلی آن، اهمیت فوق العاده ای پیدا کرده و به معنایی عصر جدید و معاصر را نوید داده است. این امر غیر معقول به جای اینکه مثل سنت افلاطون و ارسطو با عنوان «نامتعین» و یا «هیولای اولی» در مرتبه پایین و تحت امور واقعی قرار داشته باشد، از لحاظی نه فقط فوق واقعیت بلکه بالاتر از عقل و حتی بسیار با اعتبارتر از آن جلوه گر می شود. این نامتناهی از لحاظ نظری تعبیر به سر شده است و از لحاظ اخلاقی و عملی، تعبیر به لطف و عنایت، که به نحو غیر ضروری و کاملا آزاد گویی از ناحیه خداوند به بندگان داده می شود.
2- برتری موضع تعبد بر تعقل در قرون وسطی
البته در دوره قرون وسطی، بعضی از متکلمان و متفکران نیمه رسمی چون ژان اسکات اریژن و یا برانژه اهل تور و یا بدعت گذارانی چون کاتارها و آلبی ژواها و غیره، برهان عقلی را در فهم عنایت و رحمت خداوند بر حزم و تعبد ترجیح می داده اند، ولی به هر ترتیب آنها مجبور به توسل به تفسیرهای خاص نامتداولی می شده اند که مورد قبول اجماع مسیحیان نبوده است، خاصه که در اینجا بدون اینکه اشاره به سنت اگوستینوسی و حتی آنسلمی بکنیم که در امور اعتقادی بیشتر متکی به وحی و ایمان بودند و آن را زیربنای فهم بشر از امور می دانستند، گروهی از متلکمان عقلی مسلک رسمی چون آلبرت کبیر و توماس اکوینی نیز با وجود قبول کاربرد عقل در بعضی از مسائل اعتقادی و دینی چون اثبات وجود خداوند و غیره... بسیاری از مسائل دیگر را صرفا تعبدی و ایمانی تلقی می کرده اند.
از طرف دیگر با تجدید حیات فرهنگی غرب (رنسانس) عملا نوع دیگری از «اصالت عقل» رایج و متداول گردید که بر اساس بررسی و مطالعه امور طبیعی حاصل می آمد. توجه و شناخت طبیعت و خاصه کاربرد ریاضی در تجربه منجر به تعبیه اسباب و لوازمی می شد که در اثر دخل و تصرف حساب شده در مواد به وجود می آمد و در نزد انسان که بیش از پیش فنی و صنعتی فکر می کرد، امکان تسلط بر طبیعت را فراهم می آورد. البته این نوع اصالت عقل مبتنی بر نوعی ضرورت و جبر علمی (Determinisme) بود که از لحاظی شامل صدفه نیز می شد، زیرا امر جزئی. فردی در واقع محل تلاقی امور جزئی و فردی در واقع محل تلاقی امور مختلف ضروری است که به ناچار باید آن را غیر معقول تلقی کرد با اینکه علت و یا در هر صورت علل آن مشهود و محرز است.
از دوره تجدید حیات فرهنگی غرب به مرور احتمالا به استناد به نوعی سنت فکری که غربیان تصور می کنند از ابن رشد اقتباس کرده اند، تحقیقات عقلی اغلب اوقات به صورت دو حقیقت متمایز یعنی علمی و دینی انجام می گرفت، بدون اینکه از لحاظ تاریخی (یا حداقل تاریخ فلسفه) محرز باشد که ابن رشد واقعا در اصل خود چنین اعتقادی را داشته است.
عقلانیت در تفکر عصر جدید
در عصر جدید، بعد از دکارت سه نوع «اصالت عقل» رواج پیدا کرده که در دو نوع اول یعنی در نزد اسپینوزا و لایب نیتس، تأثیر افکار دکارت آشکار و مسلم است، بدون اینکه بتوان افکار آنها را کاملا با فلسفه دکارت منطبق کرد؛ حتی به حق می توان نشان داد که تفاوت موضع آنها بسیار بیشتر از آن است که در وهله اول به نظر می رسد.
1- عقل در نزد اسپینوزا
در فلسفه اسپینوزا، جوهر واحد که خداوند است عین علت یا عقل (Causa Sive Ratio) تعریف می شود، یعنی نه فقط همه چیز از وجود مطلق برمی خیزد بلکه در ذات این امر همان ضرورتی وجود دارد که در استنتاج اوصاف کلی مثلث و قضایای مربوط به آن در تعریف مثلث دیده می شود. در نتیجه در روش اسپینوزا که در کتاب اصلی او «اخلاق» مشابه روش اقلیدس است، ضرورت ریاضی عین معقولیت است، یعنی اصالت عقل او تعمیم تام پیدا می کند و گویی دیگر فوق فهم انسان چیزی برای شناخت وجود ندارد و وحی صرفا جنبه مظهری و نمادی دارد و خاص عوام است.
2- عقل در نزد لایب نیتس
لایب نیتس با اینکه بر خلاف اسپینوزا به کثرت جواهر قایل است ولی در هر صورت هر جوهری را اصل استنتاج می داند و تصور می کند که در مفهوم کامل و تام هر موجودی باید بتوان به نحو ماتقدم تمام محمولاتی که قابل حمل بدان است، تحلیل و شناسایی کرد، حتی هر آنچه نسبت بدان موجود جنبه آتی دارد، زیرا کلا جوهر متضمن آینده خود نیز می باشد. البته در این شناخت ماتقدم باید چیزی بیش از شناخت ریاضی وجود داشته باشد و از همین رهگذر است که لایب نیتس نهایتا با دکارت و اسپینوزا فاصله می گیرد و در واقع با فیلسوف دیگر آلمانی که بعد از او، خود را پیرو او می خواند یعنی کریستیان ولف نیز بسیار متفاوت است. به عقیده لایب نیتس مسلما هر چیزی، یک «جهت کافی» (Raison Suffisante) دارد، یعنی معقولیت به نحو تام قابل تعمیم است، حتی در مورد امور جزئی و یا احکام ظاهرا تعبدی دینی، زیرا هر حقیقتی عقلا قابل اثبات است و اصلا امر نامتناهی نه فقط با امر متناهی غیر متجانس نیست، بلکه قوانین هر یک متقابلا حاکم بر دیگری است. به همین دلیل فلسفه «اصالت عقل» لایب نیتس اغلب جزمی (Rationalisme dogmatique) خوانده شده است.
3- اصالت عقل در نزد کانت و پس از وی
در فرهنگ غربی در قرن هیجدهم، ما در تفکر کانت باز با نمونه دیگری از فلسفه اصالت عقل روبرو می شویم که نسبی و غیر جزمی دانسته می شود و در واقع تحت نام فلسفه نقادی یا فلسفه استعلایی شهرت یافته است. در این نظرگاه معقولیت صرفا تحلیلی نیست و کاملا جنبه تألیفی دارد و می تواند نتیجه فعالیت استعلایی فاعل شناسا باشد؛ به همین دلیل حدود و قلمرو آن از لحاظ نظری محدود و مقید به شرایط ماتقدم حس یعنی مکان و زمان و مفاهیم محض فاهمه یعنی مقولات می شود. جنبه های اصالت معنی فلسفه کانت عملا در نزد بعضی از فلاسفه بعدی چون فیخته و شلینگ و هگل به انحای مختلف تشدید شده و در ربع اول قرن نوزدهم به فلسفه های اصالت معنای آلمانی شهرت یافته اند.
در ضمن فراموش نمی توان کرد که در عصر جدید، از زمان دکارت تا بدین روز گروه کثیری از متفکران به مخالفت با فلسفه های اصالت عقلی غرب پرداخته اند؛ با اینکه انگیزه ها و اهداف آنها واحد نبوده است، از این میان می توان به ترتیب تاریخی، پاسکال و روسو و ژاکوبی و رونوویه و ویلیام جیمز و برگسن و غیره را نام برد.