عیسی، مرد سرنوشت جهانی (از نظر مایکل گولدر)

مردان و زنان سرنوشت در تاریخ بشر

در تاریخ بشر دسته کوچکى از مردم هستند که مى توانیم آنها را مردان و زنان سرنوشت بخوانیم. در تاریخ موج هاى شتابانى هست، تحولات اقلیمى و فناورى، تغییر در میزان موالید و نیروهاى اقتصادى و اجتماعى که جوامع جدید، طبقات جدید و ملت هاى جدیدى را به عرصه مى آورد. این جوامع به مراحل بحرانى مى رسند و در این بحران ممکن است رهبرى ظهور کند که با کل شخصیتش نمایانگر آن جامعه و نهضتى باشد که خود جزئى از آن است، و چه بسا چنین رهبرى ظهور نکند. تمیستوکلس، ژاندارک و چرچیل چنین بودند. دانستن اینکه آنان براى رهبرى در چنان لحظه اى مقدر شده اند، بخشى از زندگى این اشخاص است. آنان به ملهم بودن خود اعتقاد دارند و نداهایى مى شنوند. چرچیل احساساتش را در ساعت سه بامداد روز یازدهم از ماه مه سال 1940 چنین شرح مى دهد: «سرانجام من توانایى آن را داشتم که کل صحنه را هدایت کنم. احساس مى کردم که گویا با سرنوشت قدم مى زنم و کل زندگى گذشته ام تنها تمهیدى بوده است براى این لحظه و این آزمایش». در چنان لحظاتى رهبرى از آنانى که به رغم توانمندى هایشان، مظهر روح ملت نیستند، گرفته مى شود. حاکمان حیله گر، رشوه خوار و متفرق دولت شهرهاى یونان باستان خود را به عقل تمیستوکلس، که درخواست اتحاد یا اسارت مى کرد، سپردند و ناوگان هاى مرکب خود را به سالامیس فرستادند. درباریان دلسرد فرانسه قرن پانزدهم جاى خود را به دخترى از قبیله ایمان و شجاعت دادند. سران بزهکار مونیخ و اداى جنگ شان با ظهور روند شکست مجبور به کناره گیرى شدند، آن هم به نفع کسى که بعدها مى گفت که او تنها نمایانگر احساسات مردم بریتانیا در لحظه آزمایش شان بوده است. مقصود از اشاره به این دسته از مردان و زنان سرنوشت، آن نیست که بر تمایزى مطلق میان آنان و دسته بزرگ ترى از مردان و زنان داراى رسالت پافشارى شود؛ مردان و زنانى که احساس مى شده پیشینه و توانایى هایشان با چالش زندگى شان جور آمده و خود را در معرض پاسخ گویى قرار داده اند. زنجیره اى وجود دارد: ولى در پایان این زنجیره خطرات سخت ترند، هدایا نادرترند، و احساس رازگونگى اجتناب ناپذیر است. تنها کسى که سنت عوام را تجسم و در عین حال تعالى مى بخشد، تنها کسى که سنتش در لحظه طغیان است، مى تواند این کار را انجام دهد. گاندى، مائو و مارتین لوتر کینگ از نسل اخیر ممکن است واجد این شرایط باشند.

مردان سرنوشت
حس سرنوشت از ترکیب خطر بزرگ براى جامعه با مواهبى به غایت کمیاب ناشى مى شود: در خطرى کوچک چند رهبر کافى اند که برخى از آنان از همان اعضاى شوراى حاکمى اند که قبلا بر سر کار بوده اند. همین امر است که کار مردان سرنوشت را تعریف مى کند: آنان رهایى بخش و منجى اند. سپاهیان خشایار شاه از داردانل گذشته اند و کسى که در مقابلشان مى ایستد، به خاطر هیچ مى میرد. انگلستان ثلث فرانسه را اشغال مى کند و ولیعهد فرانسه بى تاج و تخت مى شود. بریتانیا در شرف رو به رو شدن با آخرین ساعت خود است و یک تنه در برابر ارتش شکست نخورده نازى مى ایستد. هندوستان مى تواند آزاد باشد. سیاهان آمریکا از حقوق انسانى برخوردارند. در همه این موارد جامعه یا در خطر اسارت است یا در آرزوى رهایى، و ساعتى که باید درباره این موضوع تصمیم گرفته شود، حاضر است.در همه این مواردى، رهایى مورد نظر در اصل داراى ماهیتى سیاسى بوده است، هر چند که همراه با قلمرو سیاسى کل آزادى روح جامعه معمولا در خطر است. براى آزادى دینى عادى است که جزئى از این آرمان باشد، و ممکن است جزئى عمده باشد، مثلا در انقلاب هلند به رهبرى ویلیام خاموش یا انقلاب انگلستان به رهبرى کرامول. در مورد گاندى و لوترکینگ این آرمان عاملى بسیار قوى بود، ولى در همه این موارد سرنوشت رها شدن مردمانى خاص از خطرى خاص بوده است، و درباره بسیارى از مردان سرنوشتى که خصیصه صرفا دینى دارند، نظیر قدیس فرانسیس یا لوتر یا ایگناتیوس نیز باید همین را گفت. کار قدیس فرانسیس بازسازى کلیساى قرن سیزدهم بود، و کار لوتر و ایگناتیوس اصلاح کلسیاى قرن شانزدهم بود. اینها نظیر همه جنبش هاى بزرگ روح بشر پیامدهایى براى بخش عمده بشر داشتند، ولى پایه گذارانشان آنها را تلاش هایى خلق الساعه مى دانستند که مقتضیات آن زمان باعث به وجود آمدنشان شده بود.

عیسی، مرد سرنوشت جهانی
در مورد عیسى نیز همین احساس وجود دارد: در اینجا مردى است که تاریخ آفرینش گر جامعه او بر سر دو راهى قرار دارد. شریعت محورى فریسیان، خشونت زیلوت ها، و فرصت طلبى صدوقیان همه طرد آن آفرینش گرى بودند. او که مردى از این ملت بود، راهى برتر را اعلام کرد و نهضتى را در پشت سرش به راه انداخت. او خود را تحت «الزام» الاهى احساس مى کرد: موقعیت او در تاریخ در کتاب مقدس پیش گویى شده بود. اما عیسى به طرز مهمى متفاوت بود. او هم در نیت و هم در نتیجه، رهاننده جامعه اى خاص و منجى ملتى خاص نبود او مرد سرنوشت جهانى بود. او خود را این گونه مى دید. نماد پسر انسان که او بر خود صادق مى دانست در پیش گویى دانیال چنین بود سلطنت و جلال و ملکوت به او داده شد تا جمیع قوم ها و امت ها و زبان ها او را خدمت نمایند. سلطنت او سلطنت جاودانى و بى زوال است و ملکوت او زایل نخواهد شد، (دانیال 7:14). او نائب خدا مى بود، آغازگر ملکوت خدا که تاریخ بشر را با موفقیت به آخر مى رساند. او آخرین رهایى بخش و منجى بشریت مى بود، به این معنا که همه انسان ها در دوران حکومت انسانیت و مسئولیت پیرو او خواهند بود. پیشینه این ادعا به اندیشه اولیه بنى اسرائیل مى رسد، مثلا در مزامیر 47 و 87. در مورد شواهد عینى اهمیت عیسى نزد غیر اسرائیلیان، ما به گزارش مرقس از آن زن اهل فینیقیه سوریه متکى هستیم، که مشکل بسیارى براى متى ایجاد کرده (معیار 3)؛ و به داستان کمتر محتمل افسر رومى. باور مسیحیان آن است که عیسى همان مسیح بود، و اعتراف به بى نظیر بودن از این گفته جدا نیست. او، همراه با محمد (ص)، گوتمه بودا و دیگران، فقط یکى از گروه مردان سرنوشت جهانى نبود، او تنها مرد سرنوشت جهانى است.

پذیرش خطر شهادت جزو رسالت مردان سرنوشت
بخشى از رسالت مردان سرنوشت آن است که آنان خطر شهادت را مى پذیرند و از آن آگاه اند. نهضت هاى آنان دشمنى ستمگرانى را که در برابرشان ایستادگى مى کنند، به سوى آنان برمى انگیزاند، و موهبت هاى بى نظیر رهبرى شان آنان را به هدف هاى آشکارى تبدیل مى کند. از نمونه های فوق برخى که بر قدرت متکى بودند، مثل چرچیل و مائوتسه تونگ، با افتخار و احترام از دنیا رفتند. دیگران نظیر ژاندارک و به ویژه مردان صلح یعنى گاندى و لوترکینگ، خطر ترور و شهادت را پذیرفتند و به خاطر ایمان شان پذیراى مرگ شدند. عیسى به دسته اخیر تعلق دارد و همین است که آموزه مسیحى کفاره را فهم پذیر مى کند. ما با پذیرفته شدن در جامعه محبتى که عیسى بنیان گذاشت، نجات مى یابیم و این جامعه بدون شهادت بنیان گذارش نمى توانست به طور مؤثرى پایه گذارى شود. به لحاظ تاریخى، مرگ عیسى به احتمال زیاد به مثابه پایانى بر زندگى توأم با محبت ایثارگرانه او بود. محبت ورزیدن بدان گونه که او محبت ورزید، قطعا موجب برانگیختن دشمنى صاحب منصبان شد و این با مرگ او پایان یافت، چنان که او آن را مى دید (گزاره 11)، و نیز این امر طریقى بود براى اینکه خدا ملکوت با قدرت را به او عطا کند، طریقى براى ایجاد پیمان جدید که براى همیشه جایگزین پیمان سینا شد. پذیرش آن پیمان از جانب مسیحیان در زندگى و شعایر کلیسا به این معناست که مسیحیان با خدا آشتى مى کنند و این آشتى به تدریج رخ مى دهد یعنى به موازات اینکه مسیحیان روش هاى خودمحورانه را کنار گذاشته و زندگى خود را وقف دیگران مى کنند، چنان که عیسى کرد. تجربه کلیسا آن است که مسیحیان نمى توانند این کار را از طریق تلاش کردن و یا از راه تأمل کردن درباره عیسى و تقلید کردن از او، انجام دهند، بلکه نجات مسیحیان منوط است به ملحق شدنشان به بدن او، کلیسا، آنجا که روح او به مسیحیان الهام مى کند که زندگى با محبت او را پیشه سازند. مسیحیان چنان که پیشینیانشان گمان مى کردند، صرفا از پیامدهاى بى محبتى، خواه از جهنمى حقیقى یا مجازى، نجات نمى یابند: مسیحیان از خود بى محبتى، و بى معنایى زندگى که لازمه آن است، نجات مى یابند. نجات یافتن محبت ورزیدن است.

نقد نظریه مدافعان آموزه هاى سنتى کفاره
افسوس بر آنانى که کارشان دفاع از آموزه هاى سنتى کفاره است. زاغه نشینى بهتر است از دور بى پایان نظرپردازى هاى پوچى که از نامعقول بودن تا نادینى بودن در نوسان اند، نظریاتى که به شیاطینى قدرتمندتر از خدا اشاره دارند (جز اینکه او مى تواند آنها را فریب دهد)، و آنهایى که قاضى ناشناس قدرتمندترى از خدا را مطرح مى کنند؛ آنها که مسیح را به بلاگردانى مبدل مى سازند، و آنهایى که او را به بانکدار بین المللى لایقى مبدل مى کنند که ذخایر کافى براى تسویه حساب کسرى موازنه پرداخت هاى جهان را در اختیار دارد. بسیارى از صاحبان این آراء کارشان را با این تأمل خودبینانه پایان مى دهند که «همه این تصاویر ناقص اند: ما به همه آنها نیاز داریم تا حق عظمت این امور را به جاى آوریم»؛ اما افزودن یاوه ها به هم حاصلى جز یاوه ندارد. مرگ عیسى در واقع اوج زندگى اوست. گاندى مى دانست که تنها با به خطر انداختن زندگى اش مى تواند هند را از سلطه بریتانیا آزاد کند. او نه تنها لازم شد به زندان برود و اعتصاب غذا کند و با طردشدگان زندگى را سپرى کند، بلکه توانست تنها با توافقاتى زمام امور هند را در اختیار بگیرد، که این امر دشمنانى برایش پدید آورد، دشمنانى که آن قدر متعصب بودند که به کشتن او دست بزنند. بهاى دستاورد او نه فقط رنج هایى بود که در طى زندگى تحمل کرد، بلکه شهادتى بود که در آخر عمر نصیبش شد. همین طور لوترکینگ هم فقط با به خطر انداختن زندگى اش توانست حقوق مدنى را براى سیاهان آمریکا به ارمغان آورد. او نه تنها باید خود را براى رفتار خشن مأموران پلیس جنوب آماده مى کرد؛ بلکه باید خطر ترور را هم مى پذیرفت و هر چه موفقیت او بزرگ تر بود، احتمال ترورش هم بیشتر مى شد. و در مورد عیسى هم چنین است. زندگى کردن با محبت، آموختن محبت و برپایى جامعه اى با محبت، احتمال به صلیب رفتن را در پى داشت. بنابر سنت، عیسى آن را از قبل مى دانست و او علاوه بر عقل سلیم از هدایت نبوت الاهى هم برخوردار بود. بنابراین براى توضیح آنچه اکنون توضیح داده شد، نیازى به نظریه کفاره نیست. با ورود به جامعه محبت، کلیسا، می توان نجات یافت، جامعه اى که عیسى آن را از طریق زندگى با محبتى که به ناگزیر بر صلیب پایان یافت، پایه گذارى کرد. به این معنا مى توان گفت «ما از زخم هاى او شفا یافتیم»، یا «براى پرداخت بهاى سنگین گناه، هیچ نیکى دیگرى کافى نبود».

پطرس و تجربه تغییر دینى
آموزگاران درستکارى عموما جمعى بیچاره اند: زیرا، چنان که پولس بى درنگ خاطرنشان کرد، شنیدن و تأیید آنچه نیک است، فایده اى ندارد اگر به دلیلى نتوانید آن را انجام دهید و شمار زیادى از روحانیان و کارگران جامعه همین درس و این روش درخور ملامت را آموخته اند. اگر بر فرض عیسى صرفا زندگى مى کرد و نوع دوستى را مى آموخت و براى آن مى مرد، مشکل است فکر کنیم که جامعه او به مدت دو هفته دوام آورده باشد. اما با کامل شدن وفادارى او تا هنگام مرگ، عیسى ناخواسته به سرنوشتى رسید که در همه دوره رسالتش آن را دنبال کرده بود یعنى تحقق بخشیدن به ملکوت خدا در جامعه اى با محبت که پایدار بود; زیرا در روان آدمى نیروهایى بزرگ محبوس شده اند که حادثه اى با این کیفیت مى تواند آنها را به حرکت آورد. آن ناهمخوانى که انسان مى تواند تحمل کند، حد و مرزى دارد.پطرس به ویژه موضع خود را مشخص کرده بود. او خانه، همسر و قایق خود را رها کرده بود؛ شهرت او، کیفا، باید مستلزم درجه خاصى از اعتماد باشد که عیسى به او داشت (معیار 2 و 5); سپس انکارهاى او واقع شد داستان رسوایى پطرس اگر راست نمى بود آزاردهنده تر از آن بود که گفته شود (معیار 3). او به وفادارى اش نازیده بود هرچند دیگران همه ناکام ماندند; و آنگاه طى بیست و چهار ساعت شوم دیده بود که تمامى چیزهایى که بدان اعتقاد داشت، از او گرفته شد. او خوابیده بود، سه بار سرزنش شده بود، فرار کرده بود، سه دفعه استاد خود را انکار کرده بود، به زحمت با پوشش او فرار کرده بود؛ و آنگاه استادش با مردن مثل هر مجرم دیگرى، او را شکست داده بود. گونه اى شخصیت انسانى وجود دارد، و غالبا در جاهاى دیگر یافت شده است، که در زیر چنین ضربه هایى نمى شکند، اما تغییر دین را تجربه مى کند. این گونه به جاى اینکه عقاید پیشین خود را رها کند و عزت نفسى را که براى ما بسیار حیاتى است، رها کند، در حالى که به نظام اعتقادى اش هرچه محکمتر مى چسبد، به دنبال وسیله اى براى حل این ناهمخوانى مى دود.

آرتور کستلر و تجربه تغییر دینى
آرتور کستلر در خدنگى به آسمان گزارشى از چنین تجربه تغییر دینى در اختیار گذاشته است که در آن او از مارکسیستى مردد به مبلغى ثابت قدم براى باور کمونیستى تبدیل شد. در صبح یکشنبه عید پاک پطرس به راه حلى از همین نوع رسید، یعنى تغییر دینى که در قالب یک رؤیا تجربه شد. آن «حقیقت» شگفت آور به ذهن او خطور کرد تا همه مشکلاتش را حل کند؛ عیسى به رغم همه چیز نمرد او دوباره برخاسته بود، او به سوى دست راست خدا در آسمان بالا رفت، او به زودى باز خواهد گشت تا ملکوت او را با قدرت برپا سازد. تجربه پطرس خیلى زود براى دیگران نقل شد، و قدرت هیسترى در درون جامعه اى کوچک به قدرى زیاد بود که در شب، در نور شمع با ترس از دستگیر شدن، نیرو و امید راه حل در آنان نیز جوانه زد، به نظر مى رسید که گویا خداوند از طریق در قفل شده نزد آنان آمده و دوباره بیرون رفت. بدین گونه کتاب زندگى عیسى مهر شد. تجارب عید پاک با ایمانى درآمیخت که عیسى را به الوهیت، و تعالیمش را به هر گوشه زمین رساند. در واقع عیسى از طریق صداقت و خدمت و مصیبتش بود که نوگروى هاى عید پاک و روزهاى بعدى را پدید آورد; و بدین گونه عنصر عاطفى و نیز عقلانى انسان را درگیر کلیسا کرد، به گونه اى که تاکنون از طریق واکنشى زنجیره اى ادامه یافته است.

رؤیاهاى تغییر دین براى مسیحیان اولیه
این رؤیاهاى تغییر دین براى مسیحیان اولیه آشکارا معجزه به نظر مى رسید. عیسى زنده بود، زیرا آنان او را دیده بودند؛ خدا عیسى را به عنوان پسر خود تأیید کرده بود. روایت هاى اولیه همه به این شکل بودند: «او دیده شد...» نیم قرن پس از آن لوقا و یوحنا داستان هایى را افزودند که بر جسمانیت او تأکید مى کردند، چگونه شاگردان با او هم غذا شدند و شکاکان او را لمس کردند. تفسیرى معجزه وار طى چندین قرن متبرک شده است، و نزد مسیحیان بسیارى عزیز و محترم شده است. اما این تنها آخرین رخنه اى است که خداى رخنه پوش باید آن را پرکند. عادت است که گفته شود علم، جهش از میمون به انسان را تبیین نکرده است. غالبا گفته می شود، در حال حاضر علم، رستاخیز را تبیین نکرده است. البته کاملا تبیین نکرده است، ولى تبیین هاى روان شناختى براى این «ظهورات» وجود دارد، و ما روش هاى تبیین ازدیاد روایات رستاخیز را در اختیار داریم. بنابراین آیا عاقلانه است که ما تبیینى معجزه وار را به اصلى پایانى و آخرین سنگر دفاع تبدیل کنیم؟ ما از سنگرهاى پایانى بسیار زیادى اخراج شده ایم؛ و تبیین هاى طبیعى، در جایى که آنها به هر حال قابل قبول اند، مطمئنا باید براساس تیغ اکام ترجیح داده شوند. به علاوه تبیین طبیعى در ردیف همه دیگر تبیین هایى است که ما درباره خدا تجربه کرده ایم. او از طریق طبیعت کار مى کند، و مسئولیت جهان ما، و از جمله کلیساى ما را به ما واگذار مى کند.

دیدگاه انسان گرایان
انسان گرایان نیز به اولویت محبت اعتقاد دارند، و انسان گراى منصف ممکن است ترجیح دهد که عیسى را به عنوان نخستین منبع تاریخى براى نخستین تعلیم کامل درباره محبت و تحقق آن در جامعه انسانى موجود، تلقى و تحسین کند. بااین همه مقصود از به کار بردن عبارت «مرد سرنوشت جهانى» حراست کردن از ابتکار عمل الاهى در عیسى است. زیرا در حالى که کلماتى نظیر رسالت و سرنوشت معمولا دنیوى مى شوند تا هر گونه اشاره به فراخوانى یا تعیین اراده الاهى را حذف کنند، یک مسیحى آنها را چنان نخواهد دید. از نظر او سرنوشت انسان همان است که خدا او را براى آن تعیین مى کند، و عیسى از جانب خدا براى برپایى جامعه توأم با محبت ایثارگرانه در جهان، معین شده است. این مفهوم از سرنوشت برطبق مفهوم مشیت الاهى که مسیحیان آن را مورد توجه قرار داده اند، فهمیده خواهد شد.

خدا نزد مسیحیان سنتى
برخى از مسیحیان سنتى تر خدا را در تعامل دائمى با زندگى بشر مى بینند، که هر کس را در اثر شرایط همواره نوظهور زندگى به کارهاى خاصى فرامى خواند و لطفى رابه او عطا مى کند که با آن اراده خود را محقق سازد. همان طور که اى. ام. فرر مى گوید، نظیر بافنده استاد قالى شرقى که مى تواند در طرح خود به خطاهایى که شاگردش انجام داده است، پى ببرد، همین طور حکمت الاهى نیز پیامدهاى گناه را در طرح رو به گسترش خود در حساب مى آورد. براى چنین دیدگاهى از مشیت الاهى، زندگى عیسى شاهکار خدا بود. زمانى که وقت مقرر فرا رسیده بود، خدا سرنوشت عیسى را به او نشان داد و عیسى مطیع بود حتى تا مرگ بر صلیب یعنى او بینش هماره رو به بسط وتفصیل راجع به مقتضاى این سرنوشت را هر روز مى پذیرفت. دیگر مسیحیان کمتر سنتى خدا را در ارتباطى ایجادى و ابقایى با جهان، ولى بدون تعامل و واکنش مى بینند. او جهان را در مسیرش قرار داد، مسیرى که الگوى ذاتى تحول تکاملى، ظهور انسان با واکنش دینى فطرى به زندگى، ظهور برخى اقوام با حس دینى شدیدتر از دیگران، و قطعا قومى با شدیدترین حس که اتفاقا بنى اسرائیل بودند را هم دربردارد. زمانى که جهان در مسیر خود بود، خدا در آن دخالت نکرد. ولى او با توجه مدام و محبت آمیز آن را زیر نظر مى گیرد، با واکنش محبت آمیز انسان خرسند مى شود و با رنج او رنج مى برد. در چنین جهانى، با چنین مردمانى از سطح یک چون اسرائیل، به ناچار قضاوقدر بر یک بنى اسرائیلى جارى شد تا جامعه محبت آمیز جهانى را آغاز کند؛ چنین دعوتى تا رسیدن به مرحله خاصى از بلوغ قومى نمى توانست انجام شود و سپس براى هر بنى اسرائیلى داراى پارسایى، شجاعت و جدیت کافى نسبت به هدف، پذیرش دعوت میسر شد. کسى که عهده دار این دعوت شد، عیسى بود.

زندگى عیسى به عنوان کار خدا
باید توجه کرد که بنابر هر دو دیدگاه ما مى توانیم به درستى از زندگى عیسى به عنوان کار خدا سخن بگوییم. در مورد اول خدا از طریق الهام مستقیم بر عیسى عمل مى کند. ژنرال مونتگمرى در نبرد العلمین پیروز شد، اما او تحت دستورات و با همکارى مفصل ژنرال الگزاندر که با ارسال تلگرام به انگلستان اعلام کرد که دشمن از شمال آفریقا رانده شده است، کار مى کرد. چارلز دوم پس از آتش سوزى لندن،کلیساى جامع سنت پل را بنا کرد و کریستوفر رن هم چنین کرد، و منشى وى نیز چنین کرد. عادت است که انجام یک کار را به دو فرد متفاوت نسبت داده شود، در جایى که یکى به طور مستقیم با تصمیمات و کارهاى مفصل سروکاردارد و دیگرى با تصویب کردن، الهام بخشیدن، طراحى کردن، توانایى دادن و جز آن. در مورد دوم خدا به طور غیرمستقیم در عیسى کار مى کند. در سال 1170 هنرى دوم فریاد زد «چه کسى مرا از شر این کشیش شورشى خلاص مى کند؟» او به فیتسرس و سه شوالیه دیگر دستور نداد که بکت را در کانتربرى بکشند. اتفاق افتاد که آنان دستور پادشاه را فهمیدند و اطاعت کردند. ما عدالت پاپ را در فرمان دادنش به شلاق زدن هنرى براى توبه، و نیز در تکفیر آن چهار شوالیه زیر سؤال نمى بریم. هر دو طرف مسئول قتل وى بودند. در دوره اخیر کتاب مقدس مسیح شناسى دومى درباره تجسد یکى از اقنوم هاى خدا پدید آمد و همین مسیح شناسى است که همراه با همه مشکلاتش، توسط آباء کلیسا در اعتقادنامه ها رسمیت یافت. مفهوم جوهر بخشى از جهان بینى دوران اخیر امپراتورى روم بود، و تعارضاتى را در بر دارد که قابل حل نیستند.

 


منابع :

  1. جان هیک- اسطوره تجسد خدا- مترجم عبدالرحیم سلیمانى اردستانى- محمدحسن محمدى مظفر- ناشر مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب- تاریخ نشر 1386

  2. محمدرضا زیبایی ن‍ژاد- درآمدی بر تاریخ و کلام مسیحیت- معاونت امور اساتید و دروس معارف اسلامی- مدیریت آموزش و پژوهش- انتشارات اشراق

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/116424