همانا که گویى که مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جان آدمى به مرگ معدوم شود، آنگاه وى را باز به وجود آورند، و این به خلاف آن است. بدان که هر که از پس سخن دیگران شود نابینا بود. و این کسى گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت؛ که اگر اهل بصیرت بودى بدانستى که مرگ قالب، حقیقت آدمى را نیست نکند، و اگر از اهل تقلید بودى از قرآن و اخبار بشناختى که روح آدمى پس از مرگ بر جاى خویش باشد، که ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقیا و ارواح سعدا.
اما ارواح سعدا، قرآن مجید مى گوید: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا، بل أحیاء عند ربهم یرزقون فرحین بما آتاهم الله من فضله؛ مپندارید که آن کسانى که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت الوهیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزى خویش مى ستانند.» (آل عمران/ 169- 170)
اما در حق اشقیا: کافران بدر، چون رسول (ص) و اصحاب، ایشان را بکشتند، یک یک از ایشان را آواز مى داد و ندا مى کرد (و ایشان کشته) و مى گفت: «یا فلان و یا فلان، وعده ها که از حق یافته بودم در قهر دشمنان وى، همه را حق یافتم؛ و حق تعالى تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت پس از مرگ، حق یافتید یا نه؟» جماعتى که با رسول بودند، گفتند: «یا رسول الله، ایشان مشتى مردارند، با ایشان سخن چرا مى گویى؟» گفت: «بدان خداى که جان محمد به فرمان وى است، که ایشان این سخن را شنواترند از شما ولکن از جواب عاجزند.»
هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، به قطع داند که نیستى ایشان در شرع نیامده است بلکه این آمده است که صفت بگردد، و منزل بگردد. و گور غارى است از غارهاى دوزخ یا روضه اى است از روضات بهشت. پس به حقیقت بشناس که به مرگ هرگز هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، ولکن حواس و حرکات و تخیلات تو (که آن به واسطه دماغ و اعضاست) باطل شود و تو آنجا بمانى (فرد و مجرد) همچنانکه از اینجا برفته اى. و بدان که اسب بمیرد، اگر سوار جولاهه بود فقیه نگردد، و اگر نابینا بود بینا نگردد، و اگر بینا بود نابینا نگردد، بلکه پیاده گردد و بس.
قالب مرکب است چون اسب، و سوار تویى! و بدین سبب است که کسانى که از خود و از محسوسات خود غایب شوند، و به خود فرو شوند، و به ذکر خداى تعالى مشغول و مستغرق شوند (چنانکه بدایت راه تصوف است) احوال آخرت ایشان را به ذوق مشاهدت بباشد، که آن روح حیوانى ایشان، اگرچه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن چون تاسیده شده بود و چون خدرى در وى پیدا آمده باشد تا از حقیقت ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیکتر بود.
پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود. آنگاه چون با خویشتن آینده و به عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن، چیزى بر یاد وى نمانده بود؛ ولکن اثرى از آن با وى بمانده باشد: اگر حقیقت بهشت به وى نموده باشند، روح و راحت و شادى و نشاط آن با وى بود؛ اگر دوزخ بر وى عرضه کرده باشند، کوفتگى و خستگى آن با وى باشد؛ و اگر چیزى از آن در ذکر وى بمانده باشد، از آن خبر باز دهد؛ و اگر خزانه خیال آن چیز را محاکاتى کرده باشد، به مثالى بود که این مثال بهتر در حفظ بمانده باشد که از آن خبر باز دهد.
چنانکه رسول (ص) در نماز دست فرایاخت و گفت: «خوشه انگور از بهشت بر من عرضه کردند، خواستم تا بدین جهان آورم.» و گمان مبر که حقیقتى که خوشه انگور محاکات آن کرده باشد بدین جهان توان آوردن؛ بلکه این خود محال بود، و اگر ممکن بودى بیاوردى، ولکن وى را کشف افتاده بود به مشاهده. و حقیقت استحالت این شناختن دراز است، و تو را طلب کردن این حاجت نیست.
تفاوت مقامات علما چنین بود که یکى را همگى آن گیرد تا بداند که این خوشه انگور از بهشت چه بود و چرا بود که وى بدید و دیگران ندیدند؛ و دیگرى را نصیب بیش از این نبود که وى دست بجنبانید، پس الفعل القلیل لا یبطل الصلاة، کردار اندک نماز را باطل نکند؛ و اندر تفصیل این، نظر دراز کند و پندارد که علم اولین و آخرین خود این است، و هر که این بدانست و بدان قناعت نکرد و بدان دیگر مشغول شد، وى خود معطل است و از علم شریعت معرض است.
مقصود آن است که گمان مبرى که رسول (ص) از بهشت خبر بازداد به تقلید و سماع از جبرئیل، چنانکه تو معنى سماع دانى از جبرئیل (که آن معنى نیز خود چون دیگر کارها شناختى) لکن رسول (ص) بهشت را بدید. و بهشت در این عالم به حقیقت نتوان دید، بلکه وى بدان عالم شد و از این عالم غایب شد، و این یک نوع از معراج وى بود. لکن غایب شدن بر دو وجه است: یکى به مردن روح حیوانى، و دیگر به تاسیدن روح حیوانى.
اما در این عالم بهشت را نتوان دید، که چنانکه هفت آسمان و هفت زمین در پوست پسته اى نگنجد، یک ذره از بهشت در این جهان نگنجد، بلکه چنانکه حاسه سمع معزول است از آنکه صورت آسمان و زمین در وى پدید آید، چنانکه در چشم، همه حواس این جهانى از همه لذات بهشت معزول است. و حواس آن جهانى خود دیگر است.