حوادث دوران حکومت سفاح

به سال یکصد و سی و چهار گروهی از خوارج به سرکردگی شیبان بن عبدالعزیز یشکری در جزیره کاوان برخاستند. سفاح، خازم بن خزیمه را به جنگ آنان فرستاد. در جنگ سختی که میان دو طرف درگرفت شیبان به عمان رفت. شیبان از خوارج صفریه بود و در عمان جلندی که یکی از خوارج و از فرقه اباضیه بود با او به جنگ برخاست. در این جنگ شیبان کشته شد. از آن سو خازم خود را به عمان رسانید و در آن جا با جلندی جنگی سخت کرد و جلندی در آن جنگ کشته و لشکر او پراکنده گردید.
دیگر از حرکت هایی که در آغاز خلافت سفاح پدید آمد، قیام مردم جزیره است که لباس سپید پوشیدند و ابوالعباس را خلع کردند. آنان طرفدار امویان بودند و چون کشتار بنی امیه را دیدند ترسیدند و در رها و حران و دیگر بلاد جزیره به شورش برخاستند و سرکوب شدند.
در سال 136 ابومسلم از سفاح رخصت گزاردن حج خواست و انتظار داشت امارت حاج بدو واگذار شود. سفاح نامه ای به منصور که در آن هنگام در بلاد جزیره و آذربایجان به سر می بود نوشت و او را خبر داد که «ابومسلم چنین درخواستی کرده، تو هم نامه ای به من بنویس و از من رخصت حج گزاردن بخواه. با بودن تو در مکه ابومسلم بر تو مقدم نخواهد شد.» ابومسلم چون از این داستان آگاه شد گفت «چرا ابوجعفر باید در همین سال حج کند.» و مسلم است که فرصت طلبان همه این خبرها را به خلیفه و برادر او می رساندند. به هر حال هر دو با هم به حج رفتند. ابومسلم در این سفر به بذل و بخشش و اصلاح راه ها و جاده ها پرداخت. وی در بازگشت پیشاپیش حرکت می کرد و این کار بر منصور گران بود. رفتارهای دیگری هم داشت که موجب خشم منصور می شد ولی از روی مصلحت بینی چیزی نمی گفت.
طبری در شرح حادثه های سال یکصد و سی و شش نویسد:
ابومسلم که در خراسان، به سر می برد، نامه ای به ابوالعباس نوشت و رخصت خواست تا نزد او بیاید. ابوالعباس اجازت داد و ابومسلم با جماعتی فراوان از خراسانیان و جز آنان بیامد و از ابوالعباس رخصت رفتن به حج خواست. ابوالعباس گفت «اگر ابوجعفر امسال به حج نمی رفت امارت حاج را به تو می سپردم.»
میان ابومسلم و ابوجعفر نقاری بود زیرا هنگامی که ابوالعباس ابوجعفر را به نیشابور نزد ابومسلم فرستاد، ابومسلم چنان که باید بدو اعتنا نکرد. پس از این سفر ابوجعفر به ابوالعباس گفت «سخن مرا بپذیر و ابومسلم را بکش که به خدا سوگند در سر او مکر است.» سفاح گفت: «می دانی ابومسلم برای دولت ما چه رنجی کشیده؟»
- «پیشرفت او در سایه قدرت ما بود. به خدا اگر گربه ای را به جای او می فرستادی، به همان مقام می رسید.»
- «او را چگونه بکشم؟»
- «چون نزد تو آید او را سرگرم کن تا من در آیم و از پشت سر بدو ضربتی بزنم که کارش تمام شود.»
پرسید: «با یاران او چه کنیم؟»
- «چون او کشته شود آنان پراکنده می شوند.»
- «تو را به خدا این سخن را بگذار!»
- «به خدا می ترسم اگر تو او را نکشی او تو را بکشد.»
- «حال که چنین است تو بهتر می دانی.»
لیکن ابوالعباس پیشمان شد و به ابوجعفر پیام داد که آن کار را مکن!
حکومت ابوالعباس بیش از چهار سال به درازا نکشید و در سیزدهم ذوالحجه سال یکصد و سی و شش هجری هنگامی که در انبار به سر می برد درگذشت.
وی به سال 134 مرکز حکومت خود را از کوفه به انبار برد. انبار در فاصله ده فرسنگی بغداد کنونی بوده است و ساختن آن را به شاپور اول نسبت می دهند هنگام مرگ سفاح، منصور در سفر حج بود و هنگام بازگشت از مکه خبر مرگ برادر را شنید و سخت نگران شد. ابومسلم که در این سفر او را همراهی می کرد، پرسید «اکنون که به خلافت رسیده ای چه جای نگرانی است.» گفت «از عمویم عبدالله بن علی بیمناکم.» (عبدالله حاکم شام بود). ابومسلم گفت «باکی نیست، من کار او را می سازم، چه سپاهیان او خراسانیان اند و آنان مرا نافرمانی نکنند.»
ابوجعفر آسوده شد ولی پیداست که جمله آخر مسلم در خاطر او چه اثری نهاده است.


منابع :

  1. سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 275-277

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/211566