از خود بیگانگی از نظر قرآن و فلاسفه

خود را باختن، خود را فراموش کردن
از قرآن کریم استنباط می شود که انسان گاهی حالتی پیدا می کند که خودش با خودش فاصله پیدا می کند، خودش از خودش دور می شود، چون این تعبیر در قرآن مکرر آمده است، خود را باختن (خود باختن) باختن به همان معنایی که در قمار می گویند یا در معامله می گویند فلان شخص باخت، زیان کرد، سرمایه را باخت و از دست داد، در صورتی که باور کردن این امر برای انسان خیلی مشکل است، زیرا وقتی انسان چیزی را که مملوک و در حیطه ملکیتش باشد ببازد یعنی او را به دیگری می دهد اما اینکه انسان خودش را ببازد چگونه می شود؟ قرآن می فرماید: «قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم»؛ «بگو زیانکاران، فقط یعنی زیانکار حقیقی آنان اند که خود را زیان کرده اند.» (زمر/15)، یعنی آن کسی که مالش را زیان می کند او زیانکار حقیقی نیست، آن، چیز مهمی نیست، زیانکار واقعی آن است که اصلا خودش را زیان کرده، اصلا خودش را یکجا باخته.
"نسیان خود" یعنی خود را فراموش کردن، این هم از نظر فلسفی خیلی تصورش مشکل است زیرا علم انسان به خودش علم حضوری است و علم حضوری قابل فراموشی نیست، علم حصولی قابل فراموشی است، یعنی انسان اصلا جوهر ذاتش علم است و خودش همان علم خود به خود است.
عرفای اسلامی این مطلب را سال ها قبل درک کرده و خیلی هم روی آن تکیه کرده اند؛ راجع به اینکه من واقعی انسان چیست و کیست؟ و بلکه اساس عرفان بر پیدا کردن خود واقعی و من واقعی است یعنی دریدن پرده های خود خیالی و من خیالی و رسیدن به من واقعی، یعنی "خود را گم کردن"، "خود را اشتباه کردن"، "خود را باختن"، "خود را از دست دادن" این یک معنی ای بوده که آن را خیلی خوب از قرآن الهام گرفته اند و بعد خوب هم شرح و تفسیر کرده اند.
یکی از آن تفسیر ها و تمثیل های بسیار عالی که انصافا شاهکار است تمثیلی است که مولوی بیان کرده است. او مطلب را به صورت تمثیل ذکر می کند در این زمینه که انسان خود عالی خودش را با خود دانی اش اشتباه می کند، یا بگویید جنبه روحی و معنوی خودش را که خود واقعی است با جنبه نفس و تن اشتباه می کند، یعنی خودش را این خیال می کند.
مثل اینجور می آورد، فرض کنید شخصی زمینی دارد. شروع می کند آن زمین را ساختن، مصالح می برد، آجر می برد، گچ و سیمان و خاک می برد، چوب و آهن می برد و یک خانه بسیار مجلل در آن زمین می سازد. فردا می خواهد برود به خانه خودش. وقتی می خواهد اسباب کشی کند، می رود آنجا، یک وقت متوجه می شود که خانه را روی زمین همسایه ساخته، اشتباه کرده، آن زمینی که مال او بوده آن است، این زمین مال دیگری است و او هر چه ساخته در زمین بیگانه ساخته. طبق قانون هم که حق ندارد از همسایه چیزی بگیرد، چون همسایه می گوید من که نگفتم بساز، خودت آمدی ساختی، بیا همه را بردار ببر و اگر بخواهد خانه را خراب کند باید پول دیگری خرج کند، مجبور است رها کند و برود.
مولوی در بیان کردن این لطایف روحی عجیب است، می گوید:
در زمین دیگران خانه مکن *** کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه، تن خاکی تو *** کز برای اوست غمناکی تو
می گوید یک عمر داری برای تن و برای نفس کار می کنی و خیال می کنی برای خودت داری کار می کنی.
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی *** گوهر جان را نیابی فربهی
گر میان مشک تن را جا شود *** وقت مردن گند آن پیدا شود
می گوید اگر یک عمر تن را در مشک قرار بدهی هنگام مردن گند آن پیدا می شود.
مشک را بر تن مزن بر جان بمال *** مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
چنان که قرآن کریم می فرماید: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم»؛ «و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند، پس خدا هم خودشان را از یادشان برد.» (حشر/19) قرآن میان "یافتن خود" و "یافتن خدا" تلازم قائل است. قرآن می گوید فقط کسانی خود را یافته اند که خدا را یافته باشند و کسانی که خدا را یافته اند خودشان را یافته اند. «من عرف نفسه عرف ربه» و متقابلا «من عرف ربه عرف نفسه» در منطق قرآن، جدایی نیست. اگر انسانی خیال کند که خود واقعی اش را دریافته است بدون اینکه خدا را دریافته باشد اشتباه کرده. این از اصول معارف قرآن است.
این مطلبی که امروز به نام از خود بیگانگی یا صحیح ترش باخود بیگانگی می گویند، در معارف اسلامی سابقه خیلی زیاد دارد، یعنی از قرآن شروع می شود و سابقه ای بیش از هزار سال دارد با یک سیر مخصوص به خود. در اروپا این مطلب از هگل شروع می شود و بعد از هگل مکتب های دیگر این مسئله را طرح کردند بدون اینکه "خود" را شناسانده باشند! چون مسئله "با خود بیگانگی" اولین سؤالش این است که خود آن "خود" چیست که صحبت از بیگانگی می کنی؟ آخر شما می گویید انسان از خود بیگانه شده است. اول آن "خود" را به ما بشناسانید که آن خود چیست تا بعد "بیگانگی با خود" یا "بیگانگی از خود" مشخص بشود.
بدون اینکه روی آن "خود" بحث کنند و بدون آنکه آن "خود" را شناخته باشند و حتی آن "خود" را نفی می کنند دم از "از خود بیگانگی" می زنند. اساس این فلسفه های مادی بر این است که اصلا "خود" یک امر اعتباری است. تمام فلسفه های مادی بر این عقیده اند که انسان "خود" ی ندارد، آنچه که تو "خود" خیال می کنی، یک مفهوم انتزاعی است، یک سلسله تصورات پی در پی دائما می آیند و رد می شوند، تو خیال می کنی در این بین یک خودی وجود دارد، خیر "خودی" وجود ندارد. اینها از یک طرف اساس فلسفه شان بر این است که اصلا "خود" ی وجود ندارد، و از طرف دیگر می آیند فلسفه "از خود بیگانگی" برای مردم درست می کنند و این خیلی عجیب است!


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 162-166

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/22347