شیخ صدوق در کتاب خصال از امام صادق (ع) روایت میکند که آن حضرت فرمود: «لم یخلق الله عزوجل یقینا لا شک فیه أشبه بشک لا یقین فیه من الموت؛ خداوند نیافریده است امر مسلم و واقعی و یقینی ای را که هیچ شکی در آن نیست، شبیه تر به امر مشکوکی که گوئی هیچ یقین در آن نیست، مانند مرگ».
یقین و مرگ:
مردن امری است حق و یقین، هیچ شبهه و اشکال در آن نیست؛ ولی به اندازه ای شبیه به امر مشکوک است که بسیاری از افراد بشر بر موازین امور مشکوکه و مشتبهه با آن رفتار می کنند که گوئی اصلا اساس یقین و ریشه واقعیتی ندارد. هیچ موجودی مانند مرگ نیست. با آنکه تمام افراد بشر مرگ برادران و خواهران و پدران و مادران و فرزندان و ارحام و دوستان و افراد هم سبک و همقطار و همطراز خود را در مقابل چشمان خود به رأی العین می بینند که چگونه تمام زحمات و رنجهائی که برای دنیا کشیده اند برای آنها کوچکترین اثری نگذاشته و همه را از دست داده و خود تنها به درون خاک خفته اند، در عین حال اینها هم در اعمال و کردار به عین اعمال آنها بوده و سپس مانند آنها به همان دیار رهسپار خواهند شد؛ ولی مثل آنکه خداوند مرگ را برای اینها ننوشته، مرگ برای همان افرادی بوده است که مرده اند. برای زندگان گوئی مرگ نیست و آنها هم که مرده اند در زندگی خود خیال همین فرضیه را می نمودند و می گفته اند مرگ برای کسانی است که مرده اند. ولی برای آنان این حکم صورت نبست، برای زندگان فعلی نیز چنین خواهد بود. این یقینی است که به شک بسیار شبیه است؛ به اندازه ای شبیه است که گوئی اصلا در عالم، مرگ یقینی واقع نشده و همه افرادی که مرده اند مرگشان مشکوک بوده است. در حالیکه چنین نیست و مطلب صد در صد بعکس است؛ تمام مردنها یقینی بوده و فردی از افراد را مرگ مشکوک نبوده است و در مثل گویند: این شتری است که در آستانه هر خانه خواهد خوابید.
علت حقیقی ترس و فرار مردم از مرگ:
حال باید دید به چه علت قضیه مرگ در اذهان بعکس جلوه نموده و یقین و شک در آن جای خود را با هم عوض نموده اند. زندگی دنیا یک رویه ای دارد و یک آستری، که از آن در لسان علم و قرآن، به ظاهر و باطن تعبیر می شود. رویه و ظاهرش، طراوت و زیبائی و دل بدان بستن و در لذات و شهوات غرق شدن گرچه توأم با صحت و سلامت باشد؛ اما باطنش، اخلاق، وجدان، نیت پاک و چشم پاک و گفتار پاک، خدمت، ایثار، عبودیت خدا و علم و تقوی و معرفت اسرار است.
محبت دنیا و مرگ:
کسانیکه در دنیا زندگی می کنند و دل به ظاهر دنیا می دهند و ابدا با باطن کاری نداشته و از وجدان خود که در حقیقت مربوط با خداست نیرو نمی گیرند، و حواس خود را جمع نمی کنند بلکه سرسری و بدون حساب و مسؤولیت و بدون تعهد زندگی می نمایند، پیوسته در دل آنان محبت دنیا و آثار آن رو به فزونی می رود تا به جائیکه گوئی هیچ محبوبی و مقصودی غیر از آن نمی پندارند. مردن برای این افراد بسیار سخت است. چون یک عمر زندگی کرده و آن عمر سرمایه وجودی او بوده و ساعات عمر را برای بدست آوردن امور دنیویه از مال و جاه و اعتبار مصرف کرده و برای داخل کردن موقعیت و هستی وجودی خود در دل مردم فعالیت نموده و زحمت کشیده، برای اولاد رنج برده و متحمل مشکلات شده، سرمایه ای گرد آورده و بدان اعتماد کرده، در سرما و گرما ایام و ساعات عمر خود را برای بدست آوردن این امور مصرف نموده است؛ خلاصه تمام دوران عمر خود را که منطبق است بر قطعات زمان از سالها و ماهها و روزها و ساعت ها و دقیقه ها و لحظه ها، برای بدست آوردن این چیزها مصرف کرده است. بنابراین به هر یک از آنها قهرا محبت پیدا نموده است و هر یک از آنها مانند زنجیری دل و خواست او را به خود می بندد؛ حالا می خواهد از دنیا برود، دل خود را متصل به هزاران زنجیر می بیند که از هر طرف او را به این امور دوخته است. اموال او هر یک دل او را بسوی خود می کشند، دوستان و احباب به سمت خود می کشند، اولاد و زن و عشیره به سمت خود می کشند، آرزوهای دراز که در خیال خود پروریده و بر اثر توهم و تخیل، موجودیت تخیلی و موهومی پیدا کرده به سمت خود می کشند؛ و این شخص می خواهد برود، حرکت کند، یعنی چه؟ یعنی بار سفر آخرت بندد، وداع کند! رجوعی نیست، دیگر حتی برای یک لحظه روی این عالم را نمی بیند، و تمام این اندوخته ها و محبوب ها و مقصودها به خاک نسیان سپرده می شود.
و حتی در مقابل دیدگان خود می بیند که عشقی که با بدن خود می ورزید و برای خراش پوست دستش به طبیب متوسل می شد، باید تمام بدن را در خاک ببیند و طعمه ماران و موران زمین کند، و محل و مدفن او جای آمد و شد خزندگان زیر زمین گردد. سوراخهای بدن او محل رفت و آمد مارها و عقربها شود، و خاک سنگین بر روی پیکر او انباشته گردد و خود در میان آن تبدیل به خاک و خاکستر شود. همه اینها را در مقابل دیدگان خود مجسم می بیند. و از طرفی هم بر اساس وجدان و عقل حرکت نکرده، راه آخرت را روشن ننموده، با ناموس خدا آشنائی پیدا نکرده، با علوم باطنیه و موجبات تجرد نفس پیوسته در جنگ و جدال و قهر بوده، از راه عدالت منحرف و به حقوق خود و سائر افراد مردم که در نزد مبدأ اصیل عالم، خداوند عزوجل محترمند تجاوز کرده و در مقام عبودیت خدا نبوده، سر به سجده تسلیم و خاکساری در مقابل ظاهرکننده این مظاهر عجیب و این مناظر شگفت عالم نگذارده، ایثار نکرده، دستگیری از بیچارگان و درماندگان ننموده، و با اعمال صالحه جان خود را به حیات آن عالم زنده نکرده، و برای تاریکیها و عقبات و کوره راههای طبعی چراغی نیفروخته است.
با این حال و کیفیت می خواهد از دنیا برود! با این مشکلاتی که از هر سو بدو روی آورده و او را احاطه نموده و درهم پیچیده است؛ حیرت زده، خسران زده و زیانکار، با زیان و ندامت و حسرتی که از سر تا قدم او می بارد می خواهد کوچ کند. بانگ رحیل زده شده و دیگر وقت درنگ و تدارک نیست. بالاخص اگر به این امور فانیه دنیا با رنج و زحمت رسیده باشد و آنها را با مشقت تحصیل کرده باشد، در این صورت علاقه بیشتر بوده و بالنتیجه دل کندن از آنها مشکلتر است. چون به موازات و به نسبت مستقیم، هرچه کوشش و تحمل زحمت برای بدست آوردن چیزی بیشتر شود به همان میزان محبت به آن بیشتر و دلبستگی به آن شدیدتر و دل کندن از آن ناهموارتر است. با این خصوصیات اگر به کسی بگویند: یک سال دیگر می میری یا مثلا ده سال دیگر می میری، دنیا در چشم او تاریک می شود؛ گوئی تمام عذاب ها را بر او وارد کرده و کوهها را بر سر او خراب می نمایند.