تاثیر صفت عناد و لجاجت بر انسان

چون غرض آمد هنر پوشیده شد *** صد حجاب از دل به سوی دیده شد
اینکه مغرض بودن و لجاجت داشتن، عتو و سرکشی داشتن، چه می کند با انسان، واقعا عجیب است! این کلمه "اسلام" که نام دین خداست خودش معجزه است، یعنی آن روح دین و روح انسانیت و مرز میان کفر و دین را همین یک کلمه معین می کند. "اسلام"، یعنی انسان تسلیم باشد در مقابل حقیقتی که بر او عرضه می شود یا حالت عناد و سرکشی و لجاج داشته باشد. اگر بخواهد حالت لجاج در کار باشد، دیگر هیچ چیزی در انسان کارگر نیست.

نمونه ای از حالت عناد و لجاج در برخورد با حافظ
در روزنامه کیهان مصاحبه ای را می خواندم که شخصی با شخص دیگری از معروفین عصر ما و از گویندگان شعر نو که اینها در اثر موج کاذبی که پیدا شده شهرتهای کاذبی پیدا کرده اند مصاحبه ای کرده بود. قبلا می دانستم که او یک دیوان حافظ چاپ کرده و در پشت آن عکس "حافظ" را کشیده است (البته عکس حافظ که در دست نیست، تصویری که از حافظ فرض می کنند) با موهای بلند، ولی چهره چهره خود مولف این کتاب است، یعنی عکس خودش را به جای "حافظ" کشیده است و چقدر هم از این جهت، نفهمیده کار بجایی کرده است، چون به جای اینکه حافظی چاپ کرده باشد، خواسته خودش را در قالب حافظ بگنجاند.
عجیب این است: مقدمه ای نوشته که من کمی از آن مقدمه را در دست کسی خوانده بودم و هنوز نخوانده ام، ولی از آن مصاحبه کاملا معلوم بود. در این مقدمه و در چاپ این "حافظ"، کوشش کرده که بگوید: "حافظ" یک آدمی بوده درست مثل من، همه چیزش مثل من. می گوید: "حافظ" خدا را قبول نداشته، قیامت را هم قبول نداشته، چنین و چنان بوده است. حتی در بعضی جاها که تحریف، تحریف معنوی می شده، یعنی اگر می شده بگوید مقصود "حافظ" چیز دیگر است، «چنین کرده است.» مثلا "حافظ"می گوید: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود» (این، نظر بسیار واضح و روشنی است که می خواهد بگوید انسان یک حقیقتی است که عالم علوی جایگاه اوست) «آدم آورد در این دیر خراب آبادم» معلوم است که داستان "حضرت آدم (ع)" و "بهشت" را دارد می گوید، یعنی همان داستانی که در ادیان و مذاهب و بالخصوص در "قرآن" آمده است. می گوید: چه لزومی دارد ما بگوییم مقصودش این حرفها بوده؟ خیر، مقصودش این است که من دلم می خواهد انسان در جامعه چنین زندگی کند (اساسا به همدیگر ربطی ندارد)، یک انسان مورد آرزوی "حافظ" بوده است که در زندگی باید چنین و چنان باشد، آن را می خواسته بگوید. آخر چگونه معنایش جور درمی آید؟! یک جا می گوید که شعری را دیدم که آن را باید تغییر داد. مثلا "حافظ" گفته است: «ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند» با اینکه در تمام نسخه ها بالاتفاق همین است، دیدم بهتر این است که بگوییم: «ندای عشق تو روزی در اندرون دادند» چون اگر بگویم "دوشم" معنایش این است که (معنای شعر را هم نفهمیده) فقط دیشب من عاشق تو شدم قبلا نه، این بود که من آن را "روزی" کردم. آنجا که "حافظ" غزلی گفته است که مربوط به قضیه "یزد" است (می گویند سفری تا یزد آمد و بلافاصله به "شیراز" برگشت. تاریخ هم نوشته است)، در یک غزلش به این قضیه اشاره می کند، می گوید:
ای صبا از من بگو با ساکنان شهر یزد *** کای سر ما حق شناسان گوی چوگان شما
می گوید "حافظ" بزرگتر از این حرفهاست که این طور بگوید، من عوضش کردم گفتم: «ای صبا از من بگو با ساکنان شهر یار» آخر حافظ که نباید اسم یزد را برده باشد!

داستان مردی که اغلاط قرآن را اصلاح کرد!
گفتم داستانی که ما شنیده بودیم و باور نمی کردیم، درست همان داستان است که مردی خط خوبی داشت، یک آقایی می خواست او یک نسخه از قرآنی را با خط خوش خودش برایش بنویسد (قدیم که چاپ نبود، استنساخ می کردند) گفت: تو خیلی خط خوبی داری، بنویس. او هم آمد یک قرآنی برای او نوشت و با کاغذ اعلا و خط کشی عالی و خط خوب تحویل داد. آن شخص گفت: این "قرآن" بی غلط بی غلط است؟ گفت: بلی، ولی دو سه جا بود که من خودم به نظرم آمد که باید اصلاح شود، دیدم آن جور درست نیست. در یک جا دیدم نوشته: «شغلتنا اموالنا و اهلونا؛ اموال ما و کسانمان ما را از همراهی با شما مشغول داشت» (فتح/ 11). در "قرآن" که غلط نمی تواند وجود داشته باشد، نوشتم: «شدرسنا اموالنا و اهلونا». یک جای دیگر دیدم که نوشته است: «و خر موسی صعقا؛ "موسی" بیهوش افتاد» (اعراف/ 143)، من دیدم "موسی" که خر نداشته، آن "عیسی" بوده که خر داشته است، آن را «خر عیسی صعقا» کردم. یک جای دیگر هم دست بردم، دیدم غلط است و درستش را نوشتم. دیدم نوشته است: «ساریکم دار الفاسقین؛ و بزودی جایگاه فاسقان را به شما نشان خواهم داد» (اعراف/ 145)، (ساریکم را ساریکم خوانده) من خودم اهل "ساری" هستم، "ساری" دارالمومنین است، نوشتم: «ساریکم دار المومنین».
عینا همین کار را این شخص در قرن بیستم روی "یوان حافظ" انجام داده است. حال این چیست؟ از بی سوادی نیست، نه این است که بگوییم این قدر سواد نیست. از لجاجت و عتو و نفور است. از یک طرف از "حافظ" نمی تواند ببرد، از طرف دیگر می بیند محتوای "حافظ" با فکر او جور در نمی آید. او دلش می خواهد یک حافظی باشد که نه خدا را قبول داشته باشد، نه "پیامبر" را، نه قیامت را، نه معنویت را، هیچ چیز را قبول نداشته باشد، هم "حافظ" باشد و هم هیچ یک از اینها را قبول نداشته باشد. رسما می آید کلمات را عوض می کند، برای اینکه با مقصود خودش جور دربیاید. «بل لجوا فی عتو و نفور؛ بلکه در سرکشی و فرار از حق اصرار می ورزند» (ملک/ 21). "قرآن" می فرماید: مساله این نیست که این مطلب بر اینها ثابت نباشد یا این موضوعات، موضوعات مشکلی باشد که نتوانند درباره آنها فکر کنند، مساله این است که روی دنده لج افتاده اند و لجبازی می کنند.
این مساله "حافظ" و "مولوی" و "سعدی" و. .. امروز در ایران یک مساله ای شده است، مساله مهمی هم شده است. از یک طرف اینها مفاخر بزرگ ادبی ایران اند و بلکه مفاخر بزرگ ادبی جهان اند و ایران و زبان فارسی را که دنیا می شناسد، به واسطه این چند نفر می شناسد و عده ای نمی توانند از اینها ببرند، یعنی بریدنی نیست، و از طرف دیگر اینها آنچنان با "اسلام" گره خورده اند که این گره را نمی شود باز کرد. حال چکار می شود کرد که انسان "مولوی" یا "حافظ" یا "سعدی" یا "نظامی" و یا "ناصرخسرو" را بگیرد، "اسلام" را دور بیندازد؟ تمام تلاشها برای این هدف است. قهرا دیگر تلاش معقول صورت نمی گیرد، همه تلاشها به همین صورت نامعقول احمقانه است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 8- صفحه 207-211

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/25362