ریشه انکار قیامت توسط انسان

چرا انسان منکر قیامت می شود و چرا قیامت را استبعاد می کند؟ چرا می آید این جور مسائل را مطرح می کند؟ طرح این گونه مسائل که اصلا معقول و منطقی نیست که وقتی بحثی را راجع به کل جهان و راجع به خدای جهان مطرح کنند که این خدایی که جهان به این عظمت را آفریده و تو در یک قسمت کوچکی از جهان قرار گرفته ای و همه علم و اطلاعات و معلوماتت از جهان نسبت به آنچه که در جهان هست یک قطره هم در مقابل اقیانوس نیست و اصلا قابل مقایسه نیست؛ خدای جهان که خالق جهان است خبر داده که رستاخیزی هست، دیگر جای این مطلب نیست که یک کسی بیاید بگوید که آیا این کار شدنی است یا نشدنی؟
آخر تو شدنی و نشدنی را با مقیاس قدرت و توانایی و علم خودت می گویی. تو حساب کن که این امر با مقیاس (قدرت و علم خدا شدنی است یا نه) اگر فرض کنید پیامبر اکرم (ص) به عنوان یک بشر می گفت که من در ده سال دیگر می خواهم مرده زنده کنم و تو می گفتی که من نمی پذیرم (یک بشر را در مقابل خودت می دیدی) مانعی نداشت. یک بشر از آن جهت که بشر است می تواند توانایی بشر را مقیاس قرار بدهد. ولی وقتی پیغمبر می آید از خدا و از قدرت لایزال الهی خبر می دهد، دیگر برای انسان جای این جور حرف ها نیست. پس مسئله چیز دیگر است و آن این است، انسان گاهی یک نظریه را قبول می کند و یا رد می کند نه به دلیل منطقی بودن یا منطقی نبودن آن؛ اگر نظریه ای را قبول نمی کند نه به دلیل منطقی بودنش است و اگر مخالفت می کند نه به دلیل منطقی نبودنش است. صورتا شکل منطقی به قضیه می دهد، اما اگر باطنش را خوب بشکافید می بینید که به نوعی می خواهد خودش و عمل خودش را توجیه کند، لذا این را به صورت این اصل و این عقیده ذکر می کند. و این چه مسئله مهمی است! می بینید یک کسی می گوید به عقیده من جامعه باید چنین باشد. شروع می کند به استدلال کردن. به عقیده من باید چنین باشد.
حالا صورت قضیه این است که دارد استدلال می کند و دلیل منطقی می آورد ولی اگر باطنش را بشکافی، آنجا که می گوید باید چنین باشد، می بینی خودش یک جوری هست که برای اینکه خودش را توجیه کرده باشد این سخن را می گوید؛ یعنی او به یک شکل ساخته شده، به یک شکل هست، به یک شکل عمل می کند، بعد می خواهد وضع خودش را توجیه کند، می آید می گوید که باید چنین باشد.
یک وقت در کتاب های کسروی (علیه ما علیه) خواندم، مطلب خوبی نوشته بود. او یک مجله به نام «پیمان» و یک روزنامه به نام «پرچم» منتشر می کرد که من کم خوانده بودم یعنی آن زمان ها به دستم نرسید، بعدها که به دستم رسید بعضی از آنها را خواندم. یک جا شکایت و گله کرده بود از افرادی که توقعاتی از ما دارند، مقالاتی می آورند و وقتی که ما درج نمی کنیم ناراحت می شوند. ما یک روش مخصوص به خودمان داریم و اگر یک مقاله متناسب با هدفمان باشد چاپ می کنیم، اگر نباشد نه. بعد نوشته بود آخر حرف های مردم هم که چندان روی اصول نیست. آنگاه این قصه را نوشته بود که یک وقت یک آقایی آمد، دیدیم یک مقاله بلند بالایی نوشته راجع به زن و حقوق زن که اصلا در طول تاریخ درباره این جنس ظلم شده است. مگر چه تفاوتی میان زن و مرد است؟ حجاب یعنی چه؟ و ... در «قانون زوجیت» اینها اساسا باید اصلاح بشود. زن چنین است، زن چنان است. در فضایل زن یک مقاله بسیار مفصل و بلند بالایی نوشته بود و این را آورده بود که ما چاپ کنیم. ما نگاه کردیم و دیدیم به هر حال این به درد مجله نمی خورد، چاپ نکردیم.
دو سه ماه گذشت، باز دیدیم همان آدم آمد و مقاله ای آورد. نگاه کردیم دیدیم تمامش در بدی زن است که این موجود چنین است، هر چه خیانت در عالم است ناشی از اوست، هرچه جنایت در عالم هست دست زن در کار است و ... با خود گفتیم این که سه ماه پیش چنان مقاله ای نوشته بود حالا چرا چنین مقاله ای نوشته؟ درباره اش تحقیق کردیم، دیدیم در آن وقت هنوز زن نگرفته بود، عاشق یک زن شده بود، چون خودش عاشق یک زن شده بود این برایش یک فلسفه شده بود که زن چنین و چنان است. رفته بود زنی گرفته بود، بعد اختلاف پیدا کرده بود، آن زن هم این را خوب اذیت کرده بود، حالا که خوب اذیت شده بود یک فلسفه دوم برای خودش پیدا کرده بود. حال این گونه است که خیلی ها فلسفه ها را از وضع خودشان می سازند نه اینکه فلسفه ای را اول قبول کرده اند بعد وضع خودشان را با آن فلسفه تطبیق می دهند؛ فلسفه ها را برای توجیه وضع خودشان می سازند.
قرآن می گوید بگذار ما ته دل اینها را بگوییم، چرا سرش را فیلسوفانه تکان می دهد و می گوید مگر قیامت شدنی است؟ مگر این استخوان ها را می شود جمع کرد؟ قصه چیز دیگر است: «بل یرید الانسان لیفجر امامه؛ بلکه انسان می خواهد در آینده ی خود بزهکاری کند» (قیامت/5). دلش می خواهد آزاد باشد، دلش می خواهد قیامت دروغ باشد تا هرچه دلش می خواهد آزاد باشد، دلش می خواهد قیامت دروغ باشد تا هر چه دلش می خواهد شلنگ بیندازد، حالا به صورت یک فلسفه ذکر می کند که مگر می شود؟ ته دلت را بگو. بگو اگر قیامت باشد که من نمی توانم هر کاری دلم می خواهد بکنم، حقی هست، حسابی هست، رسیدگی هست. دلم نمی خواهد حقی و حسابی و رسیدگی ای باشد و به تمام جزئیات اعمال انسان برسند. برای اینکه دلش می خواهد حساب و کتابی در عالم نباشد شکل فیلسوفانه به قضیه می دهد: من می گویم منطقا نمی شود چنین چیزی باشد. (بل یرید الانسان لیفجر امامه) بلکه مطلب این است که انسان می خواهد (می گویند اینجا تقدیری هست) قیامتی نباشد؛ دلش می خواهد قیامت نباشد نه عقلش حکم می کند که قیامت نیست، چرا؟
برای اینکه در آینده اش (امام یعنی پیش رو، جلو)، در این عمری که باقی مانده یک شکمی از عزا در بیاورد، فجور کند در آینده ای که در جلو دارد؛ چون همین قدر که فکر قیامت مطرح شد معنایش این است که دو راه در پیش روی من هست، راه حق، درستی، راستی، سایر صفات حسنه و صفات جمیله و راه خیانت و جنایت. از این راه اگر بروم خیر و پاداش است، از آن راه اگر بروم مجازات است. خلاصه حساب و کتاب هست. آدمی که دلش نمی خواهد حساب و کتاب باشد این حرف را می زند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن جلد 10- صفحه 188-191

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/27175