کار و فضیلت آن از نظر اسلام

اسلام بر اساس اصل سعى و کوشش که هم در آیات قرآن منعکس است و هم در سنت پیامبر اکرم (ص) و ائمه هدى (ع) همه را دعوت به تلاش و جهاد کرده است. در اسلام بیکاری مردود و مطرود است و کار به عنوان یک امر مقدس شناخته شده است. در زبان دین وقتی می خواهند تقدس چیزی را بیان کنند به این صورت بیان می کنند که خداوند فلان چیز را دوست دارد. مثلا در حدیث وارد شده است: «ان الله یحب المؤمن المحترف؛ خداوند مؤمنی را که دارای یک حرفه است و بدان اشتغال دارد دوست دارد» (وسائل 13/12 با اندکی تفاوت)، یا اینکه گفته اند: «الکاد علی عیاله کالمجاهد فی سبیل الله؛ کسی که خود را برای اداره زندگیش به مشقت می اندازد مانند کسی است که در راه خدا جهاد می کند» (کافی، ج 5، ص 88)، یا آن حدیث نبوی معروف که فرمود: «ملعون من القی کله علی الناس؛ هر کسی که بیکار بگردد و سنگینی (اقتصادی) خود را بر دوش مردم بیندازد ملعون است و لعنت خدا شامل اوست» (کافی، ص 72، ج 5). این حدیث در وسائل و بعضی کتب دیگر است. یا حدیث دیگری که در بحارالانوار و برخی کتب دیگر هست که وقتی در حضور مبارک رسول اکرم درباره کسی سخن می گفتند که فلانی چنین و چنان است، حضرت می پرسید کارش چیست؟ اگر می گفتند کار ندارد می فرمود: «سقط من عینی؛ در چشم من دیگر ارزشی ندارد».
از حکایات و داستانهای کوچکی که از پیغمبر و امیرالمؤمنین و سایر ائمه نقل شده، فهمیده می شود که چقدر کار کردن و کار داشتن از نظر پیشوایان اسلام مقدس است و این درست برعکس آن چیزی است که در میان برخی متصوفه و زاهدمابان و احیانا در فکر خود ما رسوخ داشته که کار را فقط در صورت بیچارگی و ناچاری درست می دانیم، یعنی هر کسی که کاری دارد می گوییم این بیچاره محتاج است و مجبور است که کار کند، فی حد ذاته، آن چیزی که آن را توفیق و مقدس می شمارند بیکاری است که خوشا به حال کسانی که نیاز ندارند کاری داشته باشند، حال کسی که بیچاره است دیگر چکارش می شود کرد؟! در صورتی که اصلا مسئله نیاز و بی نیازی مطرح نیست. اولا کار یک وظیفه است. حدیث «ملعون من القی کله علی الناس» ناظر به این جهت است. کار یک وظیفه اجتماعی است و اجتماع حقی بر گردن انسان دارد و یک فرد هر چه مصرف می کند محصول کار دیگران است. و اگر نظریه مارکسیستها را بپذیریم اساسا ثروت و ارزش، و هر چیزی که ارزشی دارد تمام ارزشش بستگی به کاری دارد که در راه ایجاد آن انجام گرفته است. یعنی کالا و کالا بودن کالا در واقع تجسم کاری است که روی آن انجام شده است. حال اگر این نظریه صددرصد درست نباشد، باز هر چیزی که انسان مصرف می کند لااقل مقداری از ارزش آن در برابر کاری است که روی آن انجام گرفته است. لباسی که می پوشیم، غذایی که می خوریم، کفشی که به پا می کنیم، مسکنی که در آن زندگی می کنیم، هر چه را که نظر کنیم می بینیم غرق در نتیجه کار دیگران هستیم. کتابی که جلومان گذاشته و مطالعه می کنیم محصول کار دیگران است: آن که تألیف کرده، آن که کاغذ ساخته، آن که چاپ کرده، آن که جلد نموده و غیره.
انسان در اجتماعی که زندگی می کند غرق است در محصول کار دیگران، و به هر بهانه ای بخواهد از زیر بار کار شانه خالی کند همان فرموده پیغمبر است که سنگینی او روی دوش دیگران هست بدون اینکه کوچکترین سنگینی از دیگران به دوش گرفته باشد. باری در اینکه کار یک وظیفه است نمی شود شکی کرد ولی آیا کار فقط وظیفه ای از روی ناچاری اجتماعی است؟ یا نه، اگر این مسئله نباشد نیز لازم است و به عبارت دیگر اگر این لابدیت و ناچاری وظیفه اجتماعی نباشد، باز هم کار از نظر سازندگی فرد یک امر لازمی است. انسان یک موجود -به یک اعتبار- چند کانونی است. انسان جسم دارد، انسان قوه خیال دارد، انسان عقل دارد، انسان دل دارد، انسان. .. کار برای جسم انسان ضروری است، برای خیال انسان ضروری است، برای عقل و فکر انسان ضروری است، و برای قلب و احساس و دل انسان هم ضروری است. اما برای جسم کمتر احتیاج به توضیح دارد زیرا یک امر محسوس است. بدن انسان اگر کار نکند مریض می شود. یعنی کار یکی از عوامل حفظ الصحه (سلامت) است.
روزی امام جعفر صادق (ع) جامه زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم کارکردن و بیل زدن بود، چنان فعالیت کرده بود که سراپایش را عرق گرفته بود. در همین حال بود که اتفاقا مردی به نام ابوعمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن رنج و تعب مشاهده کرد، پیش خود گفت شاید علت اینکه امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی کار شده این است که کسی دیگر نبوده که انجام دهد و امام از روی ناچاری، خودش بیل را به دست گرفته و مشغول کار شده است، به همین جهت جلو آمد و عرض کرد: این بیل را به من بدهید تا من این کار را انجام دهم. امام حاضر نشد و فرمود نمی دهم. بعد برای آنکه به طرف بفهماند که بیل به دست گرفتن من روی اجبار و ناچاری نبود، فرمود: من به طور کلی دوست می دارم که مرد در راه تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد.
در قرن دوم تاریخ اسلام مردمی پیدا شدند که افکار منحرفی پیدا کردند. یکی از افکار منحرف آنها این بود که کار و فعالیت را منافی با تقوا و دیانت می دانستند. این دسته از مردم وقتی که می دیدند ائمه اطهار (ع) کار می کنند و زحمت می کشند، زراعت و تجارت می کنند، حفر قناعت و یا درختکاری می کنند، این کار را بر آنها عیب می گرفتند. یک روز، گرمی هوای تابستان شدت کرده بود. آفتاب بر مدینه و باغات و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید. در همین حال یکی از این طبقه اتفاقا به نواحی بیرون مدینه آمده بود، ناگهان چشمش افتاد به مرد فربه و درشت اندامی که معلوم بود در این وقت برای سرکشی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه فربهی و خستگی به کمک چند نفر که از کسان خودش بودند راه می رفت. آن مرد زاهد مسلک با خود اندیشید که این مرد فربه کیست که به خاطر مال دنیا در این هوای گرم بیرون آمده است؟ نزدیکتر شد، دید این مرد فربه امام باقر (ع) است.
مرد زاهد مسلک به خیال خود خواست امام را مورد ملامت قرار دهد، نزدیک آمد و سلام کرد و جواب سلام گرفت. بعد گفت: آیا سزاوار است کسی مثل تو دنبال کار دنیا بیرون رود؟ اگر در همین حالت اجل فرا رسد جواب خدا را چه می دهی؟ امام خود را به دیوار تکیه داد و فرمود: اگر در همین حال اجل من برسد خوشوقتم که در حال عبادت از دنیا رفته ام. من آدمی هستم عیالمند، زندگی و خرج دارم، اگر زحمت نکشم و کار نکنم باید دست حاجت پیش تو و امثال تو دراز کنم. زاهد همینکه این بیان منطقی را شنید گفت راست گفتی، من خواستم تو را نصیحت کنم اما دانستم من در اشتباهم و تو مرا نیکو نصیحت کردی.
همچنین داستانی در اصول کافی است که یکی از اصحاب رسول اکرم خیلی فقیر شده بود به طوری که به نان شبش محتاج بود. یک وقت زنش به او گفت: برو خدمت پیغمبر (ص)، شاید کمکی بگیری. این شخص می گوید: من رفتم حضور پیغمبر (ص) و در مجلس ایشان نشستم و منتظر بودم که خلوت شود و فرصتی به دست آید، ولی قبل از اینکه من حاجتم را بگویم پیغمبر اکرم جمله ای گفتند و آن این بود: «من سالنا اعطیناه و من استغنی عنا اغناه الله؛ کسی که از ما چیزی بخواهد به او عنایت می کنیم اما اگر خود را از ما بی نیاز بداند خدا واقعا او را بی نیاز می کند». این جمله را که شنید دیگر حرفش را نزد و برگشت منزل. ولی باز همان فقر و بیچارگی گریبانگیرش بود. یک روز دیگر به تحریک زنش دوباره آمد خدمت پیغمبر. در آن روز هم پیغمبر در بین سخنانشان همین جمله را تکرار فرمودند. می گوید من سه بار این کار را تکرار کردم و در روز سوم که این جمله را شنیدم فکر کردم که این تصادف نیست که پیغمبر در سه نوبت این جمله را به من می گوید. معلوم است که پیغمبر می خواهد بفرماید از این راه نیا. این دفعه سوم در قلب خودش احساس نیرو و قوت کرد، گفت معلوم می شود زندگی راه دیگری دارد و این راه درست نیست. با خودش فکر کرد که حالا بروم و از یک نقطه شروع کنم ببینم چه می شود. با خود گفت: من هیچ چیزی ندارم، ولی آیا هیزم کشی هم نمی توانم بکنم؟ چرا. اما هیزم کشی بالاخره الاغی، شتری و ریسمان و تیشه ای می خواهد. این ابزار را از همسایه ها عاریه گرفت. یک بار هیزم گذاشت روی حیوان و آورد و فروخت، و بعد پولی را که تهیه کرده بود برد خانه و خرج کرد. برای اولین بار نتیجه کار را دید و لذت آن را چشید. فردا هم این کار را تکرار کرد. یک مقدار از پول هیزم را خرج کرد و یک مقدار را ذخیره نمود. چند روز این کار را تکرار کرد تا به تدریج تیشه و ریسمان را از خود کرد و یک حیوان هم برای خود خرید و کم کم از همین راه زندگی او تأمین شد. یک روز رفت خدمت رسول خدا. پیغمبر به او فرمودند: نگفتم: «من سالنا اعطیناه ومن استغنی عنا اغناه الله؛ اگر تو آن روز چیزی از من می خواستی می دادم اما تا آخر عمر گدا بودی، ولی توکل به خدا کردی و رفتی دنبال کار، خدا هم تو را بی نیاز کرد».


منابع :

  1. مرتضی مطهری- حکمتها و اندرزها- صفحه 199-202

  2. مرتضی مطهری- تعلیم و تربیت در اسلام- صفحه 414-411 و 428-426

  3. ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 20- صفحه 434

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/27420