نظریه کانت در مورد وجدان

این نظریه اصولا مبتنی است بر یک نظریه دیگری که خود "کانت" و بعضی فیلسوفان دیگر جهان داشته و دارند. توضیح این که این مسئله در جهان مطرح است که آیا همه محتویات ذهن انسان، همه سرمایه های ذهنی و فکری و وجدانی انسان مأخوذ از احساس و تجارب انسان است؟ یعنی آیا همه فکر ها، اندیشه ها و احساس هایی که در انسان وجود دارد ابتدا که او به دنیا می آید به هیچ شکلی وجود ندارد و انسان هر چه به دست می آورد فقط از راه حواس: چشم، گوش، لامسه، ذائقه و شامه به دست می آورد، هم در قدیم و هم در جدید معتقدند که در ذهن انسان هیچ چیزی وجود ندارد یعنی قبلا در حس او وجود نداشته است و همه محتویات فکری و ذهنی انسان از همین دروازه های حواس وارد ذهن شده اند و غیر از این ها چیزی نیست.
از نظر این افراد ذهن انسان حکم انباری را دارد که در ابتدا خالی محض است، از پنج در یا بیشتر (اگر حواس بیشتر باشد) اشیائی در این انبار ریخته می شود و انبار پر می گردد، ولی این انبار که پر شده است هیچ چیزی در آن نیست مگر این که از یکی از این درها آمده و در این انبار چیزی که از این درها وارد نشده باشد وجود ندارد. نظریه دیگر، نظریه کسانی است که می گویند آن چه در انبار ذهن انسان هست دو بخش است: بخشی از آن ها از همین در ها و روزنه های حواس: چشم و گوش و شامه و لامسه و ذائقه و امثال این ها آمده است و پاره ای از آن ها قبلی است یعنی قبل از احساس در ذهن ما وجود دارد. "کانت" این نظر دوم را انتخاب می نماید و معتقد به حقایق به ماقبل تجربی است.
مطلب دیگر که قدمای ما هم همیشه می گفته اند، این است که می گویند عقل انسان دو بخش است: بخش نظری و بخش عملی. یا احکام عقل انسان دو بخش است: نظری و عملی. یک قسمت از کارهای عقل انسان درک چیز هایی است که هست. این ها را می گویند "عقل نظری". قسمت دیگر درک چیز هایی است که باید بکنیم، درک باید ها. این ها را می گویند "عقل عملی". "کانت" تمام فلسفه اش نقد عقل نظری و عقل عملی است که از عقل نظری چه کار ها ساخته است و از عقل عملی چه کار ها؟ او در پایان به این نتیجه می رسد که از عقل نظری کار زیادی ساخته نیست، عمده عقل عملی است، که او به همین مسئله وجدان می رسد. این هم مقدمه دوم.
مقدمه سوم: "کانت" می گوید وجدان یا عقل عملی یک سلسله احکام قبلی است، یعنی از راه حس و تجربه به دست بشر نرسیده، جزء سرشت و "فطرت" بشر است. مثلا فرمان به این که راست بگو، دروغ نگو، فرمانی است که قبل از این که انسان تجربه ای درباره راست و دروغ داشته باشد و نتیجه راستی و دروغ را ببیند، وجدان به انسان می گوید راست بگو، دروغ نگو. بنابراین دستور هایی که وجدان می دهد همه دستور های قبلی و فطری و تعبیر عوامی مادرزادی است و به حس تجربه انسان مربوط نیست. به همین دلیل فرمان اخلاقی به نتایج کارها، کار ندارد، خودش اساس است. مثلا ما می گوییم: راست بگو، بعد برایش استدلال می کنیم: زیرا اگر انسان راست بگوید مردم به او اعتماد می کنند، مردم به گمراهی نمی افتند، خودش شخصیت پیدا می کند؛ نتایج راستی را ذکر می کنیم. همچنین می گوییم: دروغ نگو؛ نتایج بد دروغ را ذکر می کنیم. می گوید وجدان اخلاقی به این نتایج کاری ندارد، فرمانی است مطلق و به عبارت دیگر آن عقل است که با مصلحت سر و کار دارد، غلط است که ما بیاییم برای مسائل اخلاقی استدلال کنیم که ایهاالناس! امانت داشته باشید به این دلیل و بعد آثار و مصلحت و فایده امانت را ذکر بکنیم؛ ایهاالناس! خیانت نکنید، بعد مفاسد خیانت را ذکر می کنیم؛ ایهاالناس! عادل باشید، آن وقت مصلحت ها و آثار عدالت را ذکر بکنیم؛ ظالم نباشید، آثار بد ظلم را بیان نمائیم.
می گوید این اشتباه است. این ها کار عقل است که دنبال مصلحت می رود، احکامش همیشه مشروط است، یعنی همیشه به چیزی فرمان می دهد به خاطر یک مصلحت. یک جا می بیند آن مصلحت از بین رفت. مصلحت که رفت عقل هم دست از حکم خودش بر می دارد. مثلا عقل می گوید: امانت به خرج بده برای فلان مصلحت. یک جا آن مصلحت وجود ندارد، می گوید نه، این جا دیگر امانت به خرج نده. یا می گوید راست بگو به خاطر فلان مصلحت. یک جا آن مصلحت از دست می رود، می گوید نه، این جا دیگر راست نگو، این جا جای دروغ گفتن است.
"کانت" می گوید: این که اخلاقیون گاهی اجازه می دهند بر خلاف اصول اخلاقی رفتار بشود. علتش این است که این ها نخواسته اند از وجدان الهام بگیرند، خواسته اند از عقل دستور بگیرند. این عقل است که دنبال مصلحت می رود؛ وجدان این حرف ها سرش نمی شود، او می گوید راست بگو، یک حکم مطلق و بلاشرط و بدون هیچ قیدی به اثر و نتیجه اش کار ندارد. می گوید: راست بگو ولو برای تو نتایج زیان آور داشته باشد، و دروغ نگو ولو منافع زیادی برای تو داشته باشد. او اساسا این حرف ها در کارش نیست، می گوید مطلقا راست بگو و مطلقا دروغ نگو. "حافظ" می گوید:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست *** که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در اندرون ما خدا یک چنین قوه آمر و فرماندهی قرار داده با یک سلسله فرمان ها و تکلیف ها که از درون ما به ما فرمان اخلاقی می دهد. به عبارت دیگر، بشر «تکلیف سرخود» به دنیا آمده. (می بینید بعضی از پالتو ها را می گویند پالتو های آستین سرخود) دیگران می گویند انسان مستعد تکلیف به دنیا آمده، قابل برای این که بعد ها مکلف بشود به دنیا آمده است؛ "کانت" می گوید اصلا بشر مکلف به دنیا آمده، تکلیف هایش همراه خودش هست. (البته مقصود تکلیف های غیر وجدانی نیست، پاره ای از تکلیفات است. او فقط تکلیف های اخلاقی را می گوید) انسان تکلیف سرخود به دنیا آمده یعنی پاره ای از تکلیف ها در درون خودش گذاشته شده، نیرویی در درون خودش هست که آن فرمان ها را مرتب به او می دهد. بعد می گوید: آیا هرگز تلخی پشیمانی را چشیده اید؟ هیچ کس نیست که یک کار غیراخلاقی کرده باشد و بعد خودش تلخی آن کار را نچشیده باشد، آدم "غیبت" می کند و در حالی که غیبت می کند گرم است، مثل آن آدمی که دعوا می کند و در حال دعوا آن چنان گرم است که جراحاتی به بدنش وارد می شود حس نمی کند، ولی وقتی که دعوا تمام می شود و به حال عادی برمی گردد تازه درد را احساس می کند. انسان در حالی که گرم یک هیجانی هست غیبت می کند، لذت می برد، مثل لذت آدم گرسنه ای که به تعبیر "قرآن" گوشت برادر مرده اش را بخورد، اما همین که این حالت رفع بشود، یک حالت تنفری از خودش در او پیدا میشود؟ احساس می کند که از خودش تنفر پیدا کرده، دلش می خواهد خودش از خودش جدا بشود؛ خودش را ملامت و سرزنش می کند.
امروز این حالت را در "عذاب وجدان" می گویند و این واقعا حقیقتی است. اکثر جانی های دنیا –ولو برای چند لحظه– عذاب وجدان را احساس می کنند. این که نمی گوییم همه، چون چنین آماری نداریم، ولی غیرش را هم سراغ نداریم. اکثرا جانی های دنیا معتاد به یک سلسله سرگرمی های خیلی شدیدند، معتاد به یک سلسله مخدر ها از قبیل تریاک، هروئین، مسکرات و قمار، یا سرگرمی های بسیار شدید و منصرف کننده دیگر. این برای آن است که می خواهد از خودش فرار بکند. خودش این را حس می کند که اگر خودش باشد و خودش، از خودش رنج می برد و گویی درونش پر از مار و عقرب است و دائما دارند او را می گزند. همان طور که به شخصی که از درد شدیدی می نالد مرفین تزریق می کنند، آن درد را حس نکند، این سرگرمی ها و مخدرات و مسکرات و قمار ها که بیشتر در افراد جنایتکار و فاسد العمل پیدا می شود برای فرار از خود است. می خواهد از خودش فرار کند و این چه بدبختی است و چرا باید انسان خودش را آن چنان بسازد که نتواند با خودش خلوت کند.
بر عکس، چرا اهل صلاح، اهل تقوا، اهل اخلاق، آن ها که همیشه ندای وجدانشان را شنیده و اطاعت کرده اند، از هر چه که آن ها را از خودشان منصرف بکند فراری هستند. دلشان می خواهد خودشان باشند و فکر کنند. چون عالم درونشان از عالم بیرون واقعا سالم تر است. آن که عالم درونش مثل باغ وحشی است که سبع ها و درنده ها و گزنده هایش را رها کرده باشند، از خودش فرار می کند می رود به طرف مخدرات، ولی این برعکس است. "ملای رومی" می گوید:
یک زمانی تنها بمانی تو ز خلق *** در غم و اندیشه مانی تا به حلق
خلاصه می گوید این که انسان نمی تواند با خودش خلوت کند برای این است که خود واقعی اش را از دست داده است، و به قول این ها برای این است که نمی تواند یک لحظه با وجدان خودش بسر ببرد. وجدان می گوید: خاک تو آن سرت، چرا چنین کردی؟ می بایست چنین نمی کردی. "کانت" می گوید این تلخی های پشیمانی ها، این عذاب وجدان ها از کجاست؟ اگر چنین فرماندهی در درون انسان نمی بود انسان خودش از کار خودش راضی بود و لااقل در درونش ناراحتی نداشت، از بیرون ناراحتی داشت. ولی انسان همیشه از درونش احساس ناراحتی می کند. می گوید این امر برای آن است که آن نیرو یک نیروی قبلی است یعنی تجربی نیست مطلق است و مثل حکم عقل مشروط به مصلحت نیست، عام است و در همه جا یک جور صادق است، برای من همان اندازه صادق است که برای شما، و برای شما همان قدر صادق است که برای اشخاص دیگر.
همچنین ضرورت و جبری به معنای غیر قابل تسلیم است؛ انسان می تواند خودش را تسلیم دیگران بکند ولی هرگز نمی تواند وجدانش را تسلیم بکند. انسان ممکن است خودش تسلیم یک جبار یا تسلیم یک عمل زشت بشود ولی وجدان به گونه ای است که هرگز تسلیم نمی شود. وجدان آن جنایتکار ترین جنایتکاران دنیا هم حاضر نیست تسلیم آن جنایتکار شود یعنی به او بگوید بسیار خوب، کار خوبی کردی. روی حکم خودش ایستاده مثل یک آمر به معروف و ناهی از منکر ابوذر مآب که هیچ نیرویی نمی تواند او را تسلیم بکند.
از درون انسان را "امر به معروف و نهی از منکر" می کند. راز دیوانگی های بسیاری از جنایتکاران که جنایت های فجیع مرتکب می شوند و وقتی به خود بر می گردند آن چنان ناراحت می شوند که دیوانه می شون –و در تاریخ از مثل این ها زیاد سراغ داریم– همین است. پس تلخی پشیمانی خودش دلیل بر این مطلب است که واقعا انسان از چنین وجدانی بهره مند است.
"کانت" می گوید: این وجدان یعنی وجدان اخلاقی، انسان را دعوت به کمال می کند نه به سعادت. سعادت یک مطلب است؛ کمال مطلب دیگر. چون "کانت" یک خوبی بیشتر نمی شناسد، می گوید: در همه دنیا یک خوبی وجود دارد و آن اراده نیک است. اراده نیک هم یعنی در مقابل فرمان های وجدان، مطیع مطلق بودن. حالا که انسان باید در مقابل فرمان وجدان مطیع مطلق باشد و چون وجدان اخلاقی به نتایج کار توجه ندارد و می گوید خواه برای تو مفید فایده یا لذتی باشد یا نباشد، خوشی به دنبال بیاورد یا رنج، آن را انجام بده، پس با سعادت انسان کار ندارد چون سعادت در نهایت امر یعنی خوشی، منتها هر لذتی خوشی نیست، لذتی که به دنبال خودش رنج بیاورد خوشی نیست.
«سعادت» یعنی خوشی هر چه بیشتر که در آن هیچ گونه رنج و المی اعم از روحی، جسمی، دنیوی و اخروی وجود نداشته باشد و «شقاوت» یعنی درد و رنج. مجموع درد و رنج ها و مجموع خوشی ها –اعم از جسمی، روحی، دنیوی و اخروی– را باید حساب کرد، آن که بیشتر از همه خوشی ایجاد می کند، سعادت است. پس مبنای سعادت، خوشی است، ولی این وجدان به خوشی کار ندارد، به کمال کار دارد، می گوید تو این کار را بکن برای این که خودش فی حد ذاته کمال است سعادت دیگران را بخواه که کمال توست. این جاست که آقای "کانت" میان سعادت و کمال فرق گذاشته و این فکر از زمان او تا زمان حاضر هنوز رایج است که فرنگی ها می گویند کمال یک مطلب است و سعادت مطلب دیگر.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فلسفه اخلاق- صفحه 63-70

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/2873