شناخت در فلسفه اگوستینوس

فارسی 2601 نمایش |

اگوستینوس

در کل فلسفه ی اگوستینوس نمی توان به مسئله شناخت و بحث المعرفه اولویت داد؛ بلکه مسلما او تصور می کرده که فقط با نظاره و توجه به یک مبدأ واحد مطلق متعالی است که ذهن انسان، شناسا و روح او آرامش می یابد و احساس سعادت می کند. مسئله ی شناخت به تنهایی هیچگاه برای او مطرح نبوده است و در حقیقت جویی، نظر او رسیدن به علم این جهانی و به اصطلاح آکادمیک نبوده بلکه صرفا هدف، سعادت بوده است و شناخت و علم محض. آنچه احتمالا در ابتدا می توان مطرح ساخت، صرف شناخت نیست بلکه جهت و غایت شناخت و متعلقی است که شناخت به سوی آن کشیده می شود، یعنی آن حقیقت ازلی و ابدی که در اعماق نفس انسان وجود دارد و در اثر تأمل و مراقبت از طریق آن، انسان به سوی خداوند هدایت می شود.

بررسی امکان شناخت
موضوع اگوستینوس در رساله ی علیه آکادمیان (Contra academicos) کاملا روشن است و او نشان می دهد که شناخت حقیقت، انسان را به حکمت و حکمت، انسان را به سعادت می رساند. البته سعادت به معنای اصیل کلمه، همان رستگاری و فلاح و به همین دلیل در واقع فقط بر این اساس است که نوع و ماهیت حقیقتی که انسان باید بشناسد تعیین می گردد. ولی از طرف دیگر همچنین باید دانست که بررسی مسئله ی شناخت بدون بررسی وسایل و چگونگی عمل آنها مقدور نیست و شکاکیت، حداقل از لحاظ فلسفی باید مقدمتا امکان شناخت را به اثبات رساند و ملاکی برای توجیه ارزش آن در اختیار داشت. اگر «شک» در مراحلی اجتناب ناپذیر است، در مراحل دیگر «یقین» نیز همین طور است، چه شکاک هم خواه ناخواه به حقیقتی قائل است ولو اینکه حقیقت نفس «شک» باشد. اصول ذهن انسان دلالت بر حقایقی دارد که ناشی از اراده و خواست خود انسان نیست و نوعی ضرورت و کلیت حاکم بر ذهن انسان است که بدون آنها، حکم به حالت تعلیق باقی می ماند. مثلا بر اساس اصل امتناع تناقض میان دو قضیه ی متناقض (منفصله حقیقیه و مانع جمع و خلو) بالاخره یکی از دو قضیه، درست و دیگری نادرست است و شق ثالثی وجود ندارد.
از طرف دیگر اگر ما دچار شک می شویم خود دلیل بر این است که وجود داریم و حتی هستیم و فکر می کنیم و بدین ترتیب به نظر اگوستینوس شک، حتی در صورت تام و افراطی خود، در سه قلمروی که از لحاظی هم با هم مرتبط است، به هیچوجه مؤثر و کارگر واقع نمی شود و نمی توان از «هستی» و «حیات» و «فاهمه ی» خود شک کرد. البته وسایل شناختی انسان، همان فاهمه و حس او می باشد و اگوستینوس در واقع به هر دو قائل است و البته اولویت را به اولی می دهد و بالاخره فاهمه و حس هر دو فقط وسیله است و هیچ یک به معنای واقعی کلمه، ما را شناسا نمی کند و یقین اصلی از طریق شهود درونی حاصل می شود و تازه این شهود هم مستقل و ابتدا به ساکن نیست، بلکه فقط خداوند است که ما را شناسا می کند.

درجات شناخت

ولی بر اساس همین وسایل شناخت (به مانند سنت تمام افلاطونیان) باید به نوعی درجات شناخت هم قائل شد و از این لحاظ، شناسایی حسی با اینکه در پایین ترین درجه قرار گرفته ولی در عین حال بی اعتبار و بی ارزش نیز تلقی شده است. زیرا ادراک حسی به سبب نیرویی به وجود می آید که نفس نسبت به متعلقی که می خواهد بشناسد در عضو حسی، متمرکز ساخته است و الا خود حس به خودی خود، نیرویی ندارد و قادر به ادراک نیست. در واقع این نفس است که کل جسم را به حرکت درمی آورد و از طریق آنها به شناخت جهان خارجی می پردازد و جز این، سهم دیگری به عهده آنها نیست.
خطای حواس، صرفا از لحاظ عدم تنظیم و مطابقت عضوهای مختلف حسی است و الا هیچ حسی به تنهایی منشأ خطا نیست، بلکه کثرت عضوها است که احتمالا چنین خطایی را موجب می شود. بر خلاف نظر دکارت، اگوستینوس حس را همیشه در مظان شک قرار نمی دهد. شناخت، البته از طریق حس تا حدود زیادی میان انسان و حیوان مشابه است و بیشتر برای رفع حوایج و از لحاظ زندگانی عملی، لازم و مورد نیاز است. مسلم است که البته انسان به مراتب بالاتر ارتقا می یابد و به شناخت عقلی می رسد و در این نوع شناخت، صرفا «مثل» و «نمونه» های ثابت ازلی که حاکم بر ذهن او می باشد، وی را یاری می کند. مثلا در مقایسه زیبایی دو شیء متفاوت، ملاک و ضابطه ای که برای تشخیص شیء زیباتر و صدور حکم در این باره به کار می رود جنبه ی اکتسابی ندارد و گویی ذهن به یک مثال و نمونه ی کامل رجوع می کند؛ در اینجا قوه ی تمیز و تشخیص نسبت به عقل کاملا جنبه ی ذاتی و جوهری دارد و البته از حس ناشی نمی شود و حیوان فاقد آن است.

نقش مثل در شناخت

عالی ترین درجه ی شناخت عقلی در اثر نظاره و توجه دقیق به معنای ازلی و ابدی حاصل شده و همین شناخت حکمت نامیده می شود که البته در اوج و عالی ترین درجه خود، تفاوتی با ایمان واقعی ندارد. مسئله ای که در مورد افکار تمام افلاطونیان مطرح بوده، در مورد تفکر اگوستینوس هم مطرح است، یعنی تعیین جا و محل همین معانی ازلی و ابدی یا «مثل» باید پرسید جایگاه اصلی مثل کجاست؟ در سنت افلاطونی که از این لحاظ شامل نظر اگوستینوس هم می شود «مثل» تصورات ذهنی نیستند که از طریق حس در اثر انتزاع و تعمیم کلیت یافته و در قالب لفظ قراردادی بیان می شود، بلکه آنها نه فقط ماهیت واقعی و عینی بلکه خود مقوم هر نوع شناخت اعم از حسی و عقلی نیز می باشند.
نوافلاطونیان غیر مسیحی که کاملا از مشکل تعیین جایگاه مثل آگاه بوده اند، آنها را تفسیر به علم خداوند می کرده اند و محل و جایگاهشان را در «عقل» (نوس) (Nus) می دانسته اند، یعنی آنچه از احد به عنوان اقنوم اول صادر شده است. اگوستینوس هم مثل را نمونه هایی از حقایق ازلی می داند و جایگاه آنها را در علم خداوندی تصور می کند. به نظر او در غیر این صورت به ناچار جهان مخلوق را باید غیر معقول دانسته چنین چیزی درست نمی تواند باشد، خداوند، شناخت را برای انسان ممکن و از این طریق معقولیت خلقت خود را تضمین می کند.

خلاصه نظریه شناخت
خلاصه نظریه شناخت اگوستینوس را اینطور می توان خلاصه کرد که در اینکه ما شناسا می شویم، نمی توان شک کرد، ولی تجربه ی حسی به خودی خود نمی تواند ما را در شناسا کند، چه، داده ی حسی، همیشه مادی و جزئی و متغیر است، در صورتی که ما حقایقی را می شناسیم که کلی و ثابت و معقول است. ما خود، منشأ این حقایق نیستیم و جز خداوند و فعل او، هیچ چیز دیگر در کل عالم نمی تواند منشأ آنها باشد. ما با نور خداوند، امور را از هم تمیز و تشخیص می دهیم و رابطه ی آنها را با یکدیگر درمی یابیم و همین در واقع بهترین دلیل برای وجود خداوند است.

ارتباط خداوند و نظریه شناخت

کلا نظریه شناخت به نحوی که اگوستینوس آن را عنوان می کند، به جای اینکه مقدمه ای برای اثبات وجود خداوند باشد، در حقیقت، نتیجه ی آن و فقط بر اساس آن است که مفهوم می گردد. آگاهی از شناخت و تعمق در حقیقتی که در آن مندرج است ما را در واقع متوجه منشأ نهایی آن می کند، چه حقایق ضروری و غیر متغیر، از آنجا که غیر فردی و غیر شخصی می شود نسبت به ذهن انسان اولویت پیدا می کند و ذهن، ناچار از پذیرش آنهاست و هیچ نوع اختیار و قدرت برای تغییر آنها ندارد. این نوع حقایق خود بنیاد هستند و اصول خود را همراه دارند و صرفا ازلی و ابدی می باشند. پس در نزد هر موجود متفکر و شناسا، خواه ناخواه یک دلیل درونی و فطری برای اثبات وجود خداوند یافت می شود. البته این برهان اولیه که جنبه ی صرف لمی دارد مانع از این نیست که به اصطلاح از طریق برهان انی و با توجه به جهان مخلوق و آثار و علائم، خداوند را نشناسیم و به وجود او پی نبریم.
اگر جهان مخلوق، تحسین ما را برمی انگیزد همین احساس نیز از ناحیه ی خداوند است. عالم، نشان دهنده ی فعل واحدی می باشد و این خود دلیل بر وحدت خداوند است؛ خیری که از طریق مخلوقات حاصل می شود یعنی نعمتهایی که در این جهان دیده می شود، همه دلالت بر خیر واحدی دارد و نفس ثبات این عالم نیز نشانی از حکمت خداوند است. خداوند، کامل و عین کمال است. از طرف دیگر با توجه به کمال خداوند می توان نظرگاه توحیدی انسان را بیش از پیش استحکام بخشید که رسیدن به این نظرگاه نیز در واقع رحمت و قیض خداوند را نشان می دهد. در واقع در فلسفه ی اگوستینوس نمی توان از دلایل مختلف و متفاوت درباره وجود خداوند صحبت به میان آورد، بلکه کل گفته های او بر اساس دلیل واحدی شکل گرفته که در مراحل متعدد، مطابق با نوعی سلسله مراتب ارتقایی بیان شده است.
یعنی اگوستینوس بحث خود را با شک آغاز می کند و بعد با توجه به این اصل که «اگر خطا می کنم پس هستم» (Si Fallor sum)، با فراروی از شک به دریافت حقیقتی نایل می آید که نه فقط نسبت به فاعل، شناسایی خاص است، بلکه گویی نسبت به نفس انسان، به نحو کلی متعالی است و به هیچوجه تابع آن نیست و صرفا جنبه ازلی و ابدی دارد و نهایتا این خداوند است که مبنی و اصل آن باید دانسته شود. اگوستینوس بدون اینکه منکر استدلال عقلی درباره ی اثبات وجود خداوند باشد، گویی به هر طریق در این باره به یک فعالیت ذهنی و انتزاعی نمی خواهد و نمی تواند اکتفا کند. به نظر او، نه به نحو صوری و دیالکتیکی، بلکه به نحو وجودی (اگر بتوان گفت) با خداوند باید روبرو شد و چنین ایمانی است که اصالت و عمق می یابد و زندگانی انسان را در جهت رستگاری و فلاح او دگرگون و او را به سوی هدف و غایت نهایی هدایت می کند.

توجیه معرفتی مسئله ی تثلیث
ولی متکلم مسیحی، علاوه بر اثبات وجود خداوند با مسئله ی دیگری هم روبرو است که از لحاظ عقلی به سهولت نمی توان درباره ی آن صحبت کرد و یا به هر طریق از لحاظ برهانی با اشکالات زیادی روبرو می شود و آن، مسئله تثلیث و رابطه أب و ابن و روح القدس است. در این مورد، دو مثال معروف از اگوستینوس نقل می شود که هر دو بیشتر جنبه ی تمثیلی دارد تا جنبه ی استدلالی. به نظر اگوستینوس، اگر ما رابطه ی حافظه و فاهمه و اراده را در خود، مورد ملاحظه قرار دهیم، خواهیم دید که اراده، بدون فاهمه امکان ندارد، زیرا تا هدف و نیتی برای خود نداشته باشیم، نمی توان برای رسیدن به آن اراده کنیم. فاهمه هم بدون حافظه و اراده نمی تواند فعالیتی داشته باشد و باز حافظه هم بدون اراده و فاهمه، معنی را از دست می دهد و این سه، در عین اتصال با هم از یکدیگر قابل تفکیک هم هستند.
مثال دوم این است که همانطوری که میان شعله و نوری که از آن برمی خیزد هیچ تقدم زمانی، قابل تصور نیست به همان صورت که میان أب و ابن هم فاصله زمانی معنی ندارد و هیچگاه یکی بدون دیگری نبوده است و ابن همان حکمتی است که در کتاب دینی، شکوفایی نور ازلی نامیده شده است. اگوستینوس با وجود کوششی که در نوشته های مختلف خود برای معقول ساختن تثلیث می کند ولی در هر صورت در آثار او هم مثل تمام آثار کلامی مسیحی، این موضوع نهایتا به عنوان سر باقی می ماند و تعبدی تلقی می شود. شاید نظر اصلی اگوستینوس هم همین باشد. فقط او می خواهد بگوید که به معنایی این سر، ورای عقل ما نیست و عقل ما به نحوی قادر است آن را دریابد و یا اگرچه قابل اثبات نیست ولی حداقل می تواند با عقل متناقض نباشد.

منـابـع

ديديد لاسكم- تفكر در قرون وسطي- ترجمه محمدسعيد خيامي كاشاني- تهران- قصيده- 1382

محمد ايلخاني- تاريخ فلسفه در قرون وسطي و رنسانس- تهران- سمت- 1382

Augustin st. :Les confessions. Traduction nouvelle de Louis de Monadon Edition de Flore, paris, 1947. 7. Cresson A. :Saint Augustin. P.U.F., paris, 1947

Gilson E. :La philosophie au moyen, Age. Des origines patristiques à La fin du XIVe siècle, payot, paris, 1947

Jaspers K. :Les grands Philosophes, Traduit de l’allemand sous la direction de J.Hersch, plon, paris, 1963

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها