مناسبات فلسفه و دین مسیح در قرون اولیه

فارسی 4641 نمایش |

مقدمه

مطلب بسیار مهمی که از لحاظ این نوشته، حائز اهمیت است فقط اشاره به تحول تاریخی مسیحیت نیست بلکه اشاره به این نکته اصلی است که گرایشهای متعدد فکری در نزد مسیحیان قبل از رسمیت آن، به نحوی بعد از رسمی شدن آن نیز باقی مانده است و بر اساس همین گرایشهای متعدد ابتدای اولیه است که می توان فلسفه قرون وسطی را بهتر فهمید و ریشه های آن را باز شناخت، زیرا تمام متفکرانی که در قرون وسطی می توانیم از آنها نام ببریم عملا ادعا دارند که به نحو کامل به مسیحیت وفادار هستند و با این حال در واقع از لحاظ نحوه تلقی رابطه فلسفه و مسیحیت و رابطه عقل و وحی موضعهای کاملا متفاوتی دارند و به همین دلیل اگر مسیحیت را به عنوان دین واحد بپذیریم، در عوض نمی توانیم منکر این حقیقت بشویم که گرایشهای فلسفی در نزد مسیحیان بسیار متنوع و متعدد است، به نحوی که اگر هدف مشترک آنها را که همان حفظ دین باشد در نظر نگیریم، دگر هیچ سنخیتی میان افکار فلسفی گروههای متعدد آنها نمی توانیم بیابیم مگر اینکه خطوط مختلف فکری هر یک از آنها را به نحوی تشخیص دهیم و هر گروه را متعلق به خانواده مستقلی بدانیم که در مسیر تاریخ در حفظ سنت خاص فکری خود گام برداشته و موضع اسلاف خود را با مقابله با موضعهای مخالف به اخلاف خود واگذاشته است و این مطلب نه فقط در مورد متکلمان و فلاسفه قرون وسطی صادق است بلکه در مورد متکلمان امروزی مسیحیان نیز قابل قبول می نماید.

متون مقدس

زندگینامه ی مسیح و تعلیمات او در مجموعه کتابهایی آورده شده است که به نحو رسمی «عهد جدید» نامیده می شود و مسیحیان آن را مکمل و متمم «عهد عتیق» که تورات باشد، می دانند. مسیحیت در منطقه ای به وجود آمده و رواج پیدا کرده است که کلا از لحاظ نژادی بیشتر سامی و از لحاظ سیاسی، رومی و از لحاظ فرهنگ و زبان رسمی، یونانی بوده است.
حدودا بیش از پنجاه انجیل از لحاظ تاریخی گزارش شده است ولی فقط چهار انجیل به نحو رسمی مورد قبول مسیحیان است. سه انجیل اول (یعنی متی و مرقس و لوقا) که احتمالا حوالی سال 70 میلادی نوشته شده، چه از لحاظ صورت و چه از لحاظ محتوی شباهت زیادی دیده می شود. مطابق سنت آن عصر در هیچکدام از این اناجیل نام مؤلف قید نشده و انتساب آنها به اشخاصی که نام بردیم بر اساس سنت شفاهی است و در این سه انجیل منظور اصلی فقط گزارشی از زندگی و پیام مسیح بوده است. نظر کلی رایج بر این است که هر سه کتاب براساس یک متن واحد کوچک که احتمالا به زبان اولیه ی آرامی بوده با تفصیل بیشتر به یونانی برگردانده شده است. ولی انجیل چهارم که باز نام مؤلف در آن منعکس نیست و منسوب به یوحنا است. این انجیل حدودا سی الی چهل سال بعد از سه انجیل اول نوشته شده است و کاملا معلوم است که یوحنا نمی خواسته است به یک روایت ساده درباره زندگی مسیح و تعلیمات او و یا حتی به بیان خاطره شخصی خود از مسیح اکتفاء کند. انجیل او با عبارت معروف، «در ابتداء کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود» آغاز می شود و از همین عبارت اول، نوشته جنبه ی کلامی شدیدی پیدا می کند و مسیح را تجسد همان کلمه معرفی می نماید که البته همین مطلب در شکل گیری ساختاری و محتوایی ایمان مسیحیان در درجه اول اهمیت قرار دارد.
یوحنا چندبار اشاره می کند که شخصا مسیح را لمس کرده و او کاملا جنبه روحانی و عرفانی دارد به نحوی که این نوشته گاهی جنبه رمزی و تمثیلی پیدا می کند و حتی می توان در آن، نوعی تفکر اشراقی را نیز تشخیص داد. باید گفت که گویی آن سه انجیل اول برای مبتدیان است و یوحنا مسیحیانی را مخاطب قرار می دهد که مراحل اولیه را طی کرده اند و با عمق بیشتر و به زبان مشکلتر می خواهند در اصول اعتقادی خود غور و تفحص کنند.

رساله های پولس
پولس بدون شک یکی از شخصیتهای بسیار مهم مسیحیان است. افکار و آثار او نه فقط در رواج و انتشار مسیحیت در کل امپراطوری روم سهم بسزایی داشته، بلکه از لحاظ شکل گیری اصول اعتقادی مسیحیان و کلام رسمی که به نام خود او مشهور است، حائز اهمیت فوق العاده ای می باشد. از او، جمعا چهارده رساله باقی مانده که با اینکه از لحاظ تاریخی انتساب بعضی از آنها به پولس مورد شک و تردید قرار گرفته ولی به هر طریق این متون برای مسیحیان مقدس و یکی از منابع دست اول اصول اعتقادی آنها به شمار می رود. در این رساله ها یکی از مطالب اصلی، این است که در آنها نوعی موضع خاص از لحاظ تفکر دیده می شود یعنی پولس کوشش دارد که مسیحیت را نوعی فلسفه و صرفا نحله فکری قلمداد نکند و جنبه کاملا دینی و ورائی آن را مسلم بدارد و در عین حال، آن را در مقابل اعتقادات متداول یهودیان قرار دهد.

اوصاف خاص تفکر مسیحیت

مسیحیت از بدو پیدایش خود، چه از لحاظ نظری و عملی و چه از لحاظ سیاسی و اجتماعی و حقوقی و غیره... دارای اوصافی بوده است که آن را از دیگر اعتقادات رایج آن عصر متمایز می ساخته است. از جمله اینکه مثلا برای قدما، کلا طبیعت مسکون از خدایانی تلقی می شد که ابعاد آن را نامتناهی می کرد و در عوض گویی انسان متناهی و به معنایی محدود به خود در نظر گرفته می شد ولی بر عکس مسیحیان فکر می کرده اند که طبیعت متناهی و قابل فهم و شناخت است و انسان از آن لحاظ که انحصارا یک موجود طبیعی نیست، می تواند جنبه ی نامتناهی و نامحدود داشته باشد. همین در نزد آنها هم نظرگاه شناخت طبیعت و هم نظرگاه شناخت انسان را کاملا دگرگون می ساخت. منظور اینکه با طرد هر نوع عامل سحری در دل طبیعت، شناخت طبیعت به نحو معقول ممکن قلمداد می شد و بر عکس، شناخت انسان صرفا طبیعی دانسته نمی شد بلکه یک جنبه ی اصیل خاصی پیداد می کرد که می بایستی به نحو مستقل درباره آن به فکر پرداخت، چه به معنایی انسان شامل طبیعت هم می شود ولی طبیعت شامل انسان نمی شود.
انسان در این نظرگاه خواه ناخواه جنبه ورائی پیدا می کند و شناخت واقعی او از چارچوب علوم طبیعت خارج می گردد. به نظر مسیحیان، اخلاق، دیگر هنر زندگی کردن و مطابقت معقول با شرایط موجود این جهان خاکی نبود بلکه ارزشهای اخلاقی در جهت اثبات وجه نامتناهی انسان در نظر گرفته می شد. مسلم است که چنین گرایش اخلاقی به ناچار مستلزم فهم دیگری از حق و حقوق و از سیاست بود و قوانین و مقررات مدنی دیگر به معنای رومی کلمه نمی توانست نظر مسیحی واقعی را جلب کند، چه به هر طریق روح او به سوی قوانین نوع دیگر تمایل پیدا کرده بود. مسیح گفته بود: «من نیامده ام که به من خدمت کنند؛ بلکه آمده ام که من به دیگران خدمت بکنم.» بنابراین در نزد مسیحیان کسی که حکومت می کند باید خادم امت باشد و در نتیجه بر خلاف سنت رومی، دولت، دیگر منشأ انحصاری حقوق نمی تواند باشد بلکه درست بر عکس، فراتر از قوانین مدنی و قراردادهای اجتماعی در مسیحیت قوانین خدایی و مطلق و غیر قراردادی مطرح است.

مسأله ایمان و عقل در دوره اولیه کلیسای مسیحی
مسیحیت در درجه اول یک دین است و تعلیمات آن در مورد رستگاری و فلاح و عشق به خداوند است و به صورت یک نظام نظری انتزاعی به سبک نظامهای فلسفی یونانی درنمی آید. حتی یک مورد نمی شناسیم که یکی از اصحاب مستقیم مسیح درباره حقانیت اعتقاد خود با یکی از فلاسفه متأخر یونانی به بحث و استدلال پرداخته باشد. فلسفه ی سنت یونانی، دانشی است عقلی مبتنی بر جبر و ضرورت و ادعای آن این است که ماهیت اصلی اشیاء را روشن سازد، در صورتی که در مسیحیت با توجه به مبدأ و معاد یعنی سرنوشت و اینکه انسان مختار است، صرفا همین انسان به نحو مستقیم مورد خطاب قرار می گیرد و دعوت به قبول طریقت صحیح می گردد. ولی با بسط و گسترش مسیحیت و رواج آن، خاصه از اوایل قرن دوم کم کم مخالفان و دشمنانی برای این دین پیدا می شود که علاوه بر یهودیان که آن را نوعی گمراهی و بدعت می دانسته اند و مقامات و حکام رومی که آن را احتمالا از لحاظ سیاسی برای حفظ قدرت خود خطرناک تشخیص می داده اند، می توان از متفکران و فلاسفه ای صحبت کرد که خواه نا خواه مسیحیت به نظر آنها غیر معقول و غیر مستدل بوده است. در دوره های اولیه، بحث و استدلال در امور ایمانی در نزد مسیحیان موقعی پیدا شده که آنها خواسته اند به کسانی که با توسل به عقل به مخالفت با آنان می پرداخته اند جواب دهند. کاملا روشن است که پیدایش فلسفه و پیشرفت آن در نزد مسیحیان قرون اولیه در درجه ی اول یک علت خارجی دارد و نه علت درونی و بیشتر به منظور تقابل با مخالفان خود است که آنها و یا بهتر بگوییم فقط بعضی از آنها متوسل به فلسفه شده اند.
البته در نزد همه آبای کلیسا Patristiques که به آنها «مدافعین مسیحیت Apologistes» نیز می گویند، نوعی توجه به آنچه که می توان حکمت مسیحی نامید، دیده می شود مثلا اعتقاد به وجود خداوند، تمایز میان نفس و جسم و سفر احتمالی نفس و خاصه تشخیص اخلاق صحیح از ناصحیح و نحوه ی درست سلوک با مردم و... ولی در عوض آنها نه فقط در مورد مسائل عقلی و فلسفی موضع و نظر واحدی نداشته اند بلکه اصلا از وجوه تفارق احتمالی میان فلسفه و کلام هم بی خبر بوده اند، به نحوی که فقط در این عصر بلکه به مدت بسیار طولانیتر و تا چندین قرن متمادی بعدی نیز، هنوز نمی توان از یک کلام ثابت رسمی مسیحی صحبت به میان آورد. خاصه که در ابتدای کار آنچه مجمع کلی و رسمی مسیحیان یعنی کلیسا نامیده می شد، فقط محلی برای عبادت و انجام مناسک مشترکی چون غسل تعمید و عشای ربانی و «شکستن نان» و شریک شدن در آن و همچنین در پیاله است که به منظور تقویت و حفظ ایمان و پروراندن عشق به مسیح به وجود آمده است، نه اینکه محلی برای ارزیابی موضعهای نظری فلسفی و غیره باشد.
ولی به هر طریق امروز اگر در کل آثار باقیمانده از آنچه ادبیات آبای اولیه نامیده می شود دقت کنیم روی هم رفته سه موضع ممکن در نزد آنها نسبت به فلسفه و امور عقلی یونان می توانیم تشخیص دهیم. اول گروهی که فلسفه را رقیب مسیحیت و مضر برای آن می دانند. دوم گروهی که تصور می کنند می توان از فلسفه به مانند وسیله و آلتی برای دفاع از مسیحیت و مقابله با مخالفان استفاده کرد. بالأخره سوم، گروهی که رواج فلسفه را در دوره ی قبل از مسیح، نوعی دوره ی آماده سازی می دانند که بر اساس مشیت خداوند به وجود آمده تا اذهان به مرور قدرت فهم تعالیم مسیح را به دست آوردند. بعضی از اینها حتی قبل از فیلون بر این اعتقاد بوده اند که فلاسفه گذشته یونان، خاصه افلاطون از تعالیم پیامبران تورات بی اطلاع نبوده اند، به نحوی که مثلا اگر سعی فیلون یهودی بر این بوده است که افکار افلاطون را با تورات مطابقت دهد، کوشش کلمنس اسکندرانی نیز مصروف بر این شده است که کل فلسفه یونان را با مسیحیت آشتی دهد. برای فهم جو کلی و حرکت تحولی افکار مسیحیان اولیه، اسامی معروفترین آبای کلیسا و مدافعین را به اجمال و با مراعات ترتیب تاریخی در اینجا می آوریم.

اعتقادات غنوصیه و مسیحیت

در آن زمان در افکار و اعتقادات غنوصیه چه نوع عناصر و اجزائی وجود داشت که عملا فکر آنها را تا حدودی از فرهنگ یونانی جدا و تمایز می کرد و قرابت و نزدیکی آنها را با مسیحیان ممکن می ساخت. در مجموع نظریه های غنوصی به مانند یک شناخت شهودی و پنهانی بیان می شود و ادعا بر این است که وصول بدان، رستگاری انسان را تأمین می کند. به نظر غنوصیان این شناخت خاص پنهانی به صورت یک تجربه ی دینی مشخص در می آید که کاملا جنبه ی عقلانی دارد. البته مسأله از لحاظی تاریخی پیچیده است. آنچه موجب می شود که آنها از لحاظ اعتقادات با مسیحیان نزدیک باشند بدین سبب است که در فلسفه یونان، نظام این عالم ازلی و ابدی دانسته می شود و فقط با شناخت درست و فهم امور است که می توان شرور را که اصلا وجود واقعی ندارند از میان برداشت، در صورتی که در نزد غنوصیه برای رهایی از شرور باید خود این جهانی خاکی را نفی کرد و از آن فاصله گرفت.
به همین دلیل بعضی از غنوصیان، خود را در درجه ی اول مسیحی می دانسته اند و در واقع مسیحی هم بوده اند. ضمنا باید دانست که خود غنوصیان هم شامل فرقه های متعددی چون کایانیتی (Cainites) و نیکولائیتی (Nicolaites) و غیره می شوند. البته از طرف دیگر لازم به گفتن است که بعضی از افکار غنوصیه کلا در نزد مردم شرق مثلا در سنت یهود و سنتهای مردم اسکندریه و غیره قبل از مسیحیت نیز وجود داشته است. نظر کلی آنها بر این بوده است که در واقع دو اصل و منشأ وجود دارد که بعدا همین اعتقادات با تفصیل بیشتر در دین مانی هم بیان گردیده است. البته در سنت مانی با اینکه او به موجودات حد وسطی هم قائل بوده است، ثنویت و تقابل میان خیر و شر مطلق است، در صورتی که در نزد بعضی دیگر از غنوصیها که تا حدودی از سنتهای فیثاغورسی و افلاطونی و همچنین از بعضی اعتقادات قدیمی مردم شرق هم الهام گرفته اند ثنویت با قاطعیت کمتری بیان شده است.

آبای کلیسا

الف) آبای مدافع مسیحیت در مقابل نفوذ فلسفه یونانی و عرفان غنوصیه
1. آریستنیدس (Aristide - Aristeides) آتنی است و اواسط قرن دوم میلادی زندگی می کرده است و رساله ای در انتقاد از بتهای مصری و یونانی و از کل اعتقادات خرافی قبل از مسیحیت به رشته ی تحریر درآورده است.
2. یوستینیوس: (Justinius) او در اواخر قرن اول میلادی از والدین غیر مسیحی متولد شده و بعد از قبول مسیحیت به سال 164 میلادی در شهر رم شهید شده است. از او دو قطعه دفاعیه (Apologie) به صورت نامه باقی مانده است، یکی به امپراطور آنتونینوس پیوس و دومی به مجلس سنای رم خطاب شده است. یوستینیوس در دفاعیه ی اول اشاره به اسم افلاطون می کند و ادعا دارد که این فیلسوف در واقع، بیانگر حقایقی است که خود در مصر از آثار موسی آموخته است و در دفاعیه ی دوم در مورد سقراط اشاره بدین موضوع می کند که به نظر او «آسان نیست پدر و صانع همه چیز را پیدا نماییم و بعد از پیدا کردن، نیکو نیست وی را به همه اعلام داریم» و باز اضافه می کند: «هیچکس چنان اعتمادی به سقراط نداشت تا برای تعلیمش جان خود را فدا سازد. سقراط نیز اندکی مسیح را می شناخت زیرا مسیح آن کلمه بود و هست و در هر انسانی می باشد.» و بعد ادعا دارد که «هر حقیقتی که بین مردم گفته شود، به ما مسیحیان تعلق دارد.»
3. تاتیانوس: (Tatien) متولد سوریه به سال 120 و متوفی به سال 173 میلادی، احتمالا شاگرد و مرید یوستینیوس بوده است. او در رساله ای تحت عنوان گفتار درباره ی یونانیان نشان می دهد که علاقه ای به فلسفه ی یونان ندارد. از لحاظ اخلاقی، او مرد بسیار سختگیری بوده و با هر نوع تزئین برای زنان و رفاه و تجمل برای مردان مخالف بوده است. بنابر روایتی بعد از شهادت یوستینیوس، او کلیسا را ترک می کند و در اواخر عمر، گرایش صرفا غنوصی پیدا می کند.
4. آتناکورس: (Athenagores) حوالی 152 میلادی زندگی می کرده است و افکاری شبیه به یوستینیوس داشته است.
5. تنوفیل: (Theophile) اهل انطاکیه بوده و حوالی سال 180 میلادی رساله ای را منتشر کرده است و در آن با توجه به فلسفه ی افلاطون به نحوی از صفات و اسماء خداوند از قبیل قدرت و حکمت و سرمدیت و غیره صحبت به میان آورده است. او نفس انسانی را مجرد و در نتیجه به بقای آن معتقد است و می گوید همانطوری که ما به وجود نفس از حرکات جسم پی می بریم به وجود خداوند هم از مشیت و از مخلوقات او می توانیم پی ببریم. او نسبت به فلسفه ی افلاطون علاقه نشان می دهد و تأسف می خورد که چرا افلاطون به معنای واقعی کلمه به حدوث جهان پی نبرده است.
6. ایرنه (ایرناوس قدیس): ایرنه حوالی 137 یا 140 میلادی متولد شده است. او در رساله ای که بر علیه غنوصیه نوشته، قائل به توحید و وحدانیت کامل خداوند می شود و جهان و زمین و آسمان را مخلوق او می داند. خداوند به نظر او، جهان را از عدم به وجود آورده نه از ماده ی اولیه ای که به نحوی قدیم فرض می شود. او بر خلاف نظر ذیمقراطیس و اناکساغورس و افلاطون، خداوند را فقط یک صانع (دمیوژ) نمی داند. از طرف دیگر او اعتقاد دارد به اینکه انسان می تواند هم از طریق وحی و هم از طریق عقل به خداوند ایمان بیاورد ولی در هر صورت بنظر او، خداوند به نحو محض متعالی و ورای عقل است و اشتباه اصلی غنوصیان را در همین می داند که به تصور آنها می توان به عینه به خداوند رسید و با او اتصال حاصل کرد.
7. هیپولیت: در مورد این شخص همینقدر می دانیم که او از تعلیمات ایرنه (ایرناوس) استفاده کرده و از مریدان مستقیم او بوده است. احتمالا به سال 236 میلادی فوت کرده است.
8. مینوسیوس فلیکس (Minucius fix):در قرن دوم و سوم میلادی می زیسته است، او یک خطیب معروف لاتین زبان بوده که به تقلید از سیسرون رساله ای به صورت محاوره نوشته و در آن بحث یک مرد مسیحی را با مخالف خود شرح داده است. او قائل به علل غائی است و با توجه به نظام عالم وجود به اثبات وجود خداوند پرداخته است. کلا به نظر او، فلاسفه ی یونان نیز به نوعی دین توحیدی قائل بوده اند. ارسطو از وجود خداوند یکتا آگاه بوده و رواقیون صحبت از مشیت خداوند می کرده اند و افلاطون هم در رساله طیمائوس، خداوند را صانع عالم دانسته است.
9. ترتولیانوس (Tertulien): او که از معروفترین مدافعین مسیحیت است، حوالی سال 155 میلادی در کارتاژ (قرتاجنه) متولد شده و حدودا در سال 220 میلادی فوت کرده است. او تحصیلات خود را در شهر رم انجام داده و در ابتدا می خواسته است وکیل شود ولی بعد از این کار صرفنظر کرده و هم خود را بر دفاع از دین مسیح گذاشته است. از آثار اصلی او می توان از رساله های دفاعیه و درباره ی غسل تعمید و درباره ی بت پرستی و غیره نام برد. او مخالف سرسخت هر نوع فلسفه به سبک سنت یونانی بوده است، با این حال تا حدودی نیز تأثیر افکار رواقیون را در آثار او می توان تشخیص داد.
10.می توانیم در فهرست اسامی که برمی شماریم در این قسمت از آرنول (Arnole) نیز نام ببریم. او حوالی سالهای 303 زندگی می کرده و مخالف سرسخت نظریه تذکار افلاطون بوده است. از لاکتانس (Lactance) هم می توان نام برد. او احتمالا در سالهای 250 تا 325 میلادی زندگی می کرده است. اسامی ای که تا اینجا برشمردیم، بیشتر مدافعینی هسند که اکثرا سعی کرده اند با دفاع از مسیحیت به محوی از نفوذ فلسفه یونانی و خاصه از عرفان و افکار غنوصیه به هر معنایی که برای آن قائل باشیم ممانعت کنند، ولی می توان همچنین از مدافعینی نام برد که برخلاف نامبردگان سعی کرده اند میان سنتهای عرفانی و فلسفی و مسیحیت پلی بزنند و نوعی تعادل و مطابقت میان آنها برقرار سازند.

ب) مدافعین ارتباط میان سنتهای عرفانی و فلسفی با مسیحیت؛

11. کلمنس اسکندرانی: احتمالا حدود سال 150 میلادی در آتن متولد و بعد حوالی سالهای 203 میلادی گزارش کرده اند. کلمنس، رساله هایی با عناوین موعظه به یونانی و نامه ی آموزگار (منظور مسیح است) دارد و همچنین یک سرود بسیار معروف در تهییج روحیه ی مسیحیان از او باقیمانده است. او در رساله ی اول خطاب به بت پرستان می نویسد: «آگاه باشید و نجات را چون اجر خود دریافت دارید. خدا را تفحص کنید؛ و روح شما، زیست خواهد نمود. کسی که خدا را می طلبد، خود را به نجات خویشتن وامی دارد. آیا خدا را پیدا نموده ای؟ پس حیات داری.»
شعار معروف کلمنس که در تاریخ کلام مسیحیان به صورت عبارت لاتین تا بدین روز باقیمانده همان «ایمان می آورم تا بفهمم» (Credo ut intelligam) است که بر اساس آن نوعی حکمت مسیحی به معنای عقلی کلمه به وجود می آید که درخور تأمل است. به مانند یوستینیوس به عقیده او نیز فلسفه یونانی برای آماده سازی ذهن بشر برای قبول مسیحیت به وجود آمده است. به نظر او، همانطوری که قوم یهود را موسی و فرامینی که بدو نازل شده هدایت می کرده است، قوم یونانی را هم فلاسفه و حکمای این سرزمین هدایت و راهنمایی می کرده اند. البته به نظر او، متفکران یونانی، خواه ناخواه از تعلیمات عهد عتیق بی بهره نبوده اند.
12. اریژن: بدون شک معروفترین متفکر مسیحی حوزه ی اسکندریه است و حوالی سال 185 یا 186 میلادی متولد شده است. گروه زیادی از متخصصان احتمال می دهند که او شاگرد آمونیوس ساکاس (Ammonius Saccas) معلم افلوطین بوده باشد. او بعدا به فلسطین رفته و در آنجا حوزه ی هلنی بنیانگذاری کرده است. تاریخ فوت او به سال 254 یا 255 است. اریژن کتب مقدسه به طریق معنوی و روحانی تفسیر می نموده است در این باره او می نویسد: «انسان باید به سه طریق کتب مقدسه را در روح خود ثبت نماید، از این قرار: ساده دلان به وسیله ی جسم از معنی ظاهری کتب مقدسه مستفیض می شوند، کسانی که بیشتر روحانی هستند به وسیله ی جان آن، و کاملین به وسیله ی شریعت روحانی که سایه ی چیزهای نیکوی آتیه است، فیض می برد.»

ج) مدافعان و آبای مسیحی در اواخر قون سوم و چهارم
البته از مدافعان و آبای دیگر مسیحیان در اواخر قون سوم و چهارم نیز می توان نام برد ولی بیشتر آنها یا به تکرار گفته های اسلاف خود پرداخته اند و یا صرفا به اعتقادات رسمی کلامی کلیسا اکتفاء کرده اند وکمتر به فلسفه و عرفان توجه داشته اند. در انتهای این قسمت، ما فقط از دو نفر آنها نام می بریم که بیشتر از بقیه به فلسفه پرداخته اند و در نتیجه از لحاظ این نوشته، اهمیت بیشتری دارند.
13. ازبیوس اهل قیصریه: (Eudbede Cesaree) متولد فلسطین به سال 265 و حوالی سالهای 333 الی 340 فوت کرده است. او بیشتر به تاریخ کلیسا توجه داشته ولی در ضمن به افکار کلمنس اسکندرانی نیز بی نظیر نبوده است و تا حدودی، فلسفه ی یونان را نوعی آماده سازی برای قبول مسیحیت می دانسته است و افلاطون را موسای قوم یونان تصور می کرده ست، با این اعتقاد که افلاطون هم از تعلیمات کتاب عهد عتیق بی بهره نمانده است.
14. گریگریوس: اهل نازیانس، ظاهرا گفته می شود که در میان تمام مدافعان و آبای مسیحی، یونانی از همه باسوادتر بوده است و در فلسفه، اطلاعات بیشتری داشته است. او حوالی 335 میلادی متولد شده و در ابتدا معلم خطابه بوده و بعد به سلک روحانیون پیوسته و به سال 395 میلادی فوت کرده است. به نظر او البته وحی، جنبه ی ایمانی دارد و از طریق برهان منطقی حاصل نمی شود ولی از طرف دیگر ایمان خود به نحوی مبتنی بر عقل است زیرا قبول مرجعیت، خود مستلزم قبول نوعی جنبه ی عقلی برای ایمان به وجود خداوند است.

فلسفه و رقابت با مسیحیت
اگر در کل افکار آبای مسیحی و آنهایی که تحت عنوان مدافعان شناخته شده اند توجه کنیم اولین نکته ای که در می یابیم این است که هیچکدام از آنها اعم از اینکه فلسفه سنت یونانی را به کلی طرد کرده و یا تا حدودی بدان توجه کرده باشند هیچگاه آن را به خودی خود کافی ندانسته و آن را به هر طریق، وسیله تلقی کرده اند نه غایت. به نظر آنها فلسفه در آن حدی نبوده است که با مسیحیت یارای رقابت داشته باشد. آنها حتی در پی تعیین حد و مرز فلسفه وآنچه کلام محض می توان نامید نبوده اند بلکه بعضی از آنها احتمالا فلسفه را نوعی مقدمه و آماده سازی برای قبول دین مسیح می دانسته اند. مسئله دیگری که در اینجا باید یادآور شد این است که در میان آبای اولیه و مدافعان مسیحی گروهی که به نحوی توجهی به فلسفه ی یونان داشته اند در درجه ی اول علاقمند به افلاطون و سنت او بوده اند. در نزد آنها اگر به نحو استثنایی اشاره ای به نام ارسطو شده است باز هیچگاه موضع او جاذبه ی واقعی برای آنها نداشته است.

منـابـع

کریم مجتهدی- فلسفه در قرون وسطی- تهران- امیرکبیر- 1379

محمد ايلخاني- تاريخ فلسفه در قرون وسطي و رنسانس- تهران- سمت- 1382

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها