سیره عملی و اخلاقی حضرت ابراهیم علیه السلام

فارسی 4976 نمایش |

اهمیت پوشش زن در سیره ابراهیم (ع)

ابراهیم در مسیر هجرت همراه ساره و لوط (ع) عبور می‎کردند، ابراهیم (ع) برای حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشم‎های گنهکار، صندوقی ساخته بود و ساره را در میان آن نهاده بود، هنگامی که به مرز ایالت مصر رسیدند، حاکم مصر به نام «عزاره» در مرز ایالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرک را از کاروانهایی که وارد سرزمین مصر می‎شوند بگیرند، مأمور به بررسی اموال ابراهیم (ع) پرداخت، تا این که چشمش به صندوق افتاد، به ابراهیم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوی آن را قیمت کرده و یک دهم قیمت آن را برای وصول، مشخص کنم.» ابراهیم: «خیال کن این صندوق پر از طلا و نقره است، یک دهم آن را حساب کن تا بپردازم، ولی آن را باز نمی‎کنم.» مأمور که عصبانی شده بود، ابراهیم (ع) را مجبور کرد تا در صندوق را باز کند. سرانجام ابراهیم (ع) به اجبار دژخیمان، در صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالی را در میان صندوق دید و به ابراهیم گفت: «این زن با تو چه نسبتی دارد؟»
ابراهیم: «این زن دختر خاله و همسر من است.»
مأمور: «چرا او را در میان صندوق نهاده‎ای؟»
ابراهیم: «غیرتم نسبت به ناموسم چنین اقتضا کرد، تا چشم ناپاکی به او نیفتد.»
مأمور: «من اجازه حرکت به تو نمی‎دهم تا به حاکم مصر خبر بدهم، تا او از ماجرای تو و این زن آگاه شود.» مأمور برای حاکم مصر پیام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاکم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند. می‎خواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهیم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نمی‎شوم مگر این که کشته شوم.» ماجرا را به حاکم گزارش دادند، حاکم دستور داد که «صندوق را همراه ابراهیم نزد من بیاورید.» مأموران، ابراهیم را همراه صندوق و سایر اموالش نزد حاکم مصر بردند، حاکم مصر به ابراهیم گفت: «در صندوق را باز کن.» ابراهیم: «همسر و دختر خاله‎ام در میان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولی در صندوق را باز نکنم.» حاکم از این سخن ابراهیم، سخت ناراحت شد و ابراهیم را مجبور کرد که در صندوق را بگشاید، ابراهیم آن را گشود. حاکم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز کرد. ابراهیم (ع) از شدت غیرت به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا دست حاکم را از دست درازی به سوی همسرم کوتاه کن.» بی‎درنگ دست حاکم در وسط راه خشک شد، حاکم به دست و پا افتاده و به ابراهیم گفت: «آیا خدای تو چنین کرد؟» ابراهیم: «آری، خدای من غیرت را دوست دارد، و گناه را بد می‎داند، او تو را از گناه باز داشت.»
حاکم: «از خدایت بخواه دستم خوب شود، در این صورت دیگر دست درازی نمی‎کنم.»
ابراهیم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولی بار دیگر به سوی ساره دست درازی کرد، باز با دعای ابراهیم (ع) دستش در وسط راه خشک گردید، و این موضوع سه بار تکرار شد، سرانجام حاکم با التماس از ابراهیم خواست که از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهیم: «اگر قصد تکرار نداری، دعا می‎کنم.» حاکم: «با همین شرط دعا کن.»
ابراهیم دعا کرد و دست حاکم خوب شد، وقتی که حاکم این معجزه و غیرت را از ابراهیم دید احترام شایانی به او کرد و گفت: «تو در این سرزمین آزاد هستی، هرجا می‎خواهی برو، ولی یک تقاضا از شما دارم و آن این که کنیزی را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاری کند.» ابراهیم تقاضای حاکم را پذیرفت. حاکم آن کنیز را که نامش «هاجر» بود به ساره بخشید و احترام و عذرخواهی شایانی از ابراهیم کرد و به آیین ابراهیم گروید، و دستور داد عوارض گمرک را از او نگیرند. به این ترتیب غیرت و معجزه و اخلاق ابراهیم موجب گرایش حاکم مصر به آیین ابراهیم گردید، و او ابراهیم را با احترام بسیار، بدرقه کرد.
ابراهیم (ع) در هجرتگاه، و تولد اسماعیل (ع) و اسحاق (ع) ابراهیم (ع) به فلسطین رسید، قسمت بالای آن را برای سکونت برگزید، و لوط (ع) را به قسمت پایین با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتی در روستای «حبرون» که اکنون به شهر «قدس، خلیل» معروف است ساکن شد. ابراهیم و لوط، در آن سرزمین، مردم را به توحید و آیین الهی دعوت می‎کردند و از بت پرستی و هرگونه فساد بر حذر می‎داشتند، سالها از این ماجرا گذشت، ابراهیم (ع) به سن و سال پیری رسید، ولی فرزندی نداشت زیرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهیم دوست داشت، پسری داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد. ابراهیم (ع) به ساره پیشنهاد کرد، تا کنیزش هاجر را به او بفروشد، تا بلکه از او دارای فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهیم بخشید، هاجر همسر ابراهیم گردید، و پس از مدتی از او دارای پسری شد که نامش را «اسماعیل» گذاشتند. ابراهیم بارها از خدا خواسته بود که فرزند پاکی به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود که فرزندی متین و صبور، به او خواهد داد. (صافات/ 100)
این فرزند همان اسماعیل بود که خانه ابراهیم را لبریز از شادی و نشاط کرد. ساره نیز سالها در انتظار بود که خداوند به او فرزندی دهد، به خصوص وقتی که اسماعیل را می‎دید، آرزویش به داشتن فرزند بیشتر می‎شد، از ابراهیم می‎خواست دعا کند و از امدادهای غیبی استمداد بطلبد، تا دارای فرزند گردد. ابراهیم دعا کرد، دعای غیر عادی ابراهیم (ع) به استجابت رسید و سرانجام فرشتگان الهی او را به پسری به نام اسحاق بشارت داد، هنگامی که ابراهیم این بشارت را به ساره گفت، ساره از روی تعجب خندید، و گفت: «وای بر من، آیا با این که من پیر و فرتوت هستم و شوهرم ابراهیم نیز پیر است، دارای فرزند می‎شوم؟! به راستی بسیار عجیب است!» (هود/ 69- 72) امام صادق (ع) فرمود: «ابراهیم در این هنگام 120 سال، و ساره 90 سال داشت.» (بحار، ج 12، ص 110 و 111) طولی نکشید که بشارت الهی تحقق یافت و کانون گرم خانواده ابراهیم با وجود نوگلی به نام «اسحاق» گرمتر شد. از این پس فصل جدیدی در زندگی ابراهیم (ع) پدید آمد، از پاداشهای مخصوص الهی به ابراهیم (ع) دو فرزند صالح به نام اسماعیل و اسحاق (ع) بود، تا عصای پیری او گردند و راه او را ادامه دهند.

پاک زیستی ابراهیم (ع)
روزی ابراهیم وقتی که صبح برخاست (به آینه نگاه کرد) در صورت خود یک لاخ موی سفید دید که نشانه پیری است، گفت: «الحمدلله الذی بلغنی هذا المبلغ و لم اعصی الله طرفه عین؛ حمد و سپاس خداوندی را که مرا به این سن و سال رسانید که در این مدت به اندازه یک چشم به هم زدن گناه نکردم.» (بحار، ج 12، ص 8)

مهمان دوستی ابراهیم (ع) و لقب خلیل برای او
در مهمان دوستی ابراهیم (ع) سخنهای بسیار گفته‎اند، از جمله:
1. روزی پنج نفر به خانه ابراهیم (ع) آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئیل، به صورت انسان نزد ابراهیم (ع) آمده بودند.) آنها مأمور رساندن عذاب به قوم لوط بودند، که در مسیر راه نزد ابراهیم (ع) آمده بودند. ابراهیم با این که آنها را نمی‎شناخت، گوساله‎ای را کشت و برای آنها غذای لذیذی فراهم کرد و جلو آنها نهاد: «فما لبث ان جاء بعجل حنید؛ ديرى نپاييد كه گوساله‏ اى بريان آورد.» (هود/ 69) آنها گفتند: «از این غذا نمی‎خوریم، مگر این که به ما خبر دهی که قیمت این گوساله چقدر است؟!» ابراهیم گفت: «قیمت این غذا آن است که در آغاز خوردن «بسم الله» و در پایان «الحمدلله» بگویید.» جبرئیل به همراهان خود گفت: «سزاوار است که خداوند این مرد را به عنوان خلیل (دوست خالص) خود برگزیند.» (بحار، ج 12، ص 5)
2. روز دیگری، گروهی بر ابراهیم (ع) وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهیم با خود گفت: «اگر تیرهای سقف خانه را بیرون بیاورم و به نجار بفروشم، تا غذای مهمانان را فراهم کنم، می‎ترسم بت پرستان از آن تیرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهمانی جای داد و پیراهن خود را برداشت و از خانه بیرون رفت، تا به محلی رسید و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو رکعت نماز، دید پیراهنش نیست، دانست که خداوند اسباب کار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را دید که سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسید: «این غذا را از کجا تهیه نمودی؟» ساره گفت: «این غذا از همان مواد است که توسط مردی فرستادی.» معلوم شد که خداوند لطف فرموده و با دست غیبی خود آن غذا را به خانه ابراهیم (ع) رسانده است. (بحار، ج 12، ص 11)
3. امام صادق (ع) فرمود ابراهیم (ع) پدر مهربانی برای مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نمی‎رسید، از خانه بیرون می‎آمد و به جستجوی مهمان می‎پرداخت، روزی برای پیدا کردن مهمان از خانه خارج شد و در خانه را بست و قفل کرد و کلید آن را همراه خود برد، پس از ساعتی جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردی یا شبیه مردی را در خانه خود دید، به او گفت: «ای بنده خدا با اجازه چه کسی وارد این خانه شده‎ای؟» آن مرد گفت: «با اجازه پروردگار این خانه» این سخن سه بار بین ابراهیم (ع) و آن مرد تکرار شد، ابراهیم دریافت که آن مرد جبرئیل است، خداوند را شکر و سپاس نمود. در این هنگام جبرئیل گفت: «خداوند مرا به سوی یکی از بندگانش که او را خلیل (دوست خالص) خود کرده، فرستاده است.»

 

منـابـع

ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد ‏7 ص 241- 242 و جلد 5 ص 175

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد