چیستی و حقیقت اسطوره (اساطیر کهن)

فارسی 4207 نمایش |

نمونه هایى از اساطیر کهن

نخستین مثل از منظومه آفرینش بابلى
«هنگام که نه آسمان بود، نه زمین، نه ژرفا، نه نام. هنگام که آپسو تنها بود و تیامت. به آن هنگام که هیچ ایزدى نبود، در آن سرا است که لحظه تصمیم فرا مى رسد و سرنوشت آیندگان رقم مى خورد؛ او باز یافته شد، آن خردمندترین، کسى که در عمل نخست مطلق گراست؛ او در مغاک ژرف باز یافته شد، مردوخ، در قلب آبهاى شیرین زاده شد. مردوخ در دل «آبهاى شیرین و مقدس» آفریده شد. «کدامیک از ما در نبرد بى پرواست؟ مردوخ قهرمان! تنها او چندان زورمند است که مى تواند خونخواه باشد.» آنگاه آنان جادوکنان، شبحى را در برابر او ظاهر کردند و به مردوخ، آن نخست زاده فرزند گفتند: «اى خداوندگار، کلام تو در میان ایزدان حکمیت دارد، نابود مى کند، مى آفریند، آنگاه سخن بگو و این شبح ناپدید خواهد شد باز به سخن درآى، دوباره ظاهر شود.» مردوخ بر توفان، گردونه موحش خود سوار شد، کمر بربست، چهار تن از گروه مخوف را به یوغ افکند، چهار تنى که داراى دندان هاى تیز و زهرناک بودند؛ کشنده، بى رحم، پایمال کننده، شتابگر که بر هنرهاى تاراج و فنون کشتار آگاهى داشتند. او آن در هم شکننده را بر جانب راست خود گمارد که بهتر ستیزه گر است؛ بر جانب چپ خویش خشم جنگجو را گمارد که دلیرترین افراد رامى ترساند. این زره را به خود پیچید، خشونتى رو به ازدیاد، هاله اى موحش؛ با کلامى سحرآمیز لبهایش را به هم دوخت؛ گیاه شفابخش کف دستش را فشرد؛ خداوندگار رهسپار شد، به سوى خروش فراز رونده تیامت گام برداشت. خداوندگار تور افکند تا تیامت را به دام بیاندازد، و ایمهولو از پس آمد و بر چهره تیامت ضربت زد. وقتى یامت خمیازه کشان دهان گشود تا وى را فرو بلعد، او ایمهولو را پیش راند تا دهان تیامت بسته نشود؛ پس باید از آن طریق به شکمش فرو رفت؛ لاشه آماس کرده اش منفجر شد؛ تیامت خمیازه کشید و اکنون مردوخ تیرى افکند که شکمش را درید، احشائش بیرون ریخت و زهدانش گسیخت.
خداوندگار به استراحت پرداخت؛ به آن پیکر غول آسا خیره شد. اندیشید که چگونه از آن استفاده کند و از آن لاشه مرده چه بیافریند، نخست آن را چون صدف حلزون دوکپه اى از هم گسیخت، با نیمه فوقانى اش گنبد آسمان را ساخت. نرده را فرو کشید و نگهبانى بر آبها گماشت تا هرگز نگریزند. فراخى آسمان را گسترد. سال را اندازه گرفت. در میان دنده هاى تیامت، دروازه هایى به سمت خاور و باختر گشود. درخشش جواهر را به ماه داد، همه شبها را بدو بخشید. آنگاه مردوخ به تیامت باز نگریست؛ از دریاى تلخ، کف برگرفت. با دستهاى خود ابرها را به واسطه میغ بخارآلود گسترد؛ راس آب را به سمت پایین فشرد. کوه ها را بر آن انباشت و چشمه هایى باز گذاشت تا جارى شود. فرات و دجله از چشمه اى تیامت سرچشمه گرفت. مردوخ تن بشست و جامه هاى تمیز پوشید؛ چه، او شهریار آنان بود، هاله اى گرد سر داشت. در دست راست گرز جنگى در دست چپش عصاى صلح بود. او خداوند ماست؛ بگذار او را با نامهایش درود گوییم؛ بگذار او را با پنجاه نامش درود گوییم؛ نخست مردوخ، او فرزند خورشید، و نخستین انفجار خورشیدى است. او انسان را آفرید. موجودى زنده، که براى او کار کند؛ و ایزدان، آزاد و رها گام بردارند؛ بسازند و بشکنند. عشق ورزند و رها شوند...».

نمونه دوم از اساطیر ایران
از بندهشن، به روایت استاد مهرداد بهار: «فرازى بود چون اخگر آتش که (هرمزد در جهان) روشنى، آن را از آن روشنى بیکرانه بیافرید و همه آفرینش را از آن بساخت و چون آن را بساخته بود، پس آن را به صورت تن درآورد و سه هزار سال حالت تن بداشت و آن را همى افزود و بهتر همى کرد. پس خویشتن یک یک (آفریدگان را از آن تن)، همى آفرید: نخست آسمان را از سر بیافرید و او را گوهر از آبگینه سپید است و پهنا و بالایش برابر. او زمین را از پاى بیافرید، آن را قرار از کوه است. آب را از اشک بیافرید و گیاه را از موى بیافرید او آتش را از اندیشه بیافرید و درخشش را از روشنى بیکرانه بیافرید. روایت آخر را از اسطوره هاى بین النهرین مى آورم، از حماسه مشهور «گیل گمش»، آنجا که «اوت نه پیش تیم» داستان توفان را باز مى گوید: «خانه ات را بر چین و یک قایق بساز! اموال شخصى را بگذار و زندگان را نجات ده! تخم همه چیزهاى زنده را در قایق بگذار. آن را با هر چیزى که بود پر کردم. آن را با نقره پر کردم. آن را با طلا پر کردم. آن را با تخم همه چیزهاى زنده، همه آنها پر کردم. همه دوستان و خویشانم را بر قایق سوار کردم. رمه هاى دشت باز را، جانوران وحشى دشت باز را، انواع افزارمندان را بر قایق سوار کردم. توفان هولناک فرا رسید و شش روز و هفت شب باد مى وزید و توفان و تندباد زمین را در خود گرفته بود؛ وقتى هفتمین روز رسید، توفان و تندباد و حمله بى امان که مانند زانویى تقلا کرد بود. فرو نشست. دریا آرامش خود را باز یافت. باد «ایم هول لو» آرام شد، توفان عقب نشست. من به هوا نگریستم، سکوت غالب شده بود. دشت سیلابى مانند پشت بام صاف بود. من دریچه اى را گشودم و نور بر چهره ام تابید. من به زانو درآمدم، نشستم و گریستم. «اوت نه پیش تیم» نخست یک کبوتر و سپس یک چلچله را رها مى کند، اما هر دو باز مى گردند. سرانجام کلاغى را رها مى کند که باز نمى گردد و نشان مى دهد که آبها فروکش کرده اند...».

انعکاس اسطوره در منابع اسلامى
اکنون اگر متن هاى یاد شده بالا را در کنار مطالبى از منابع آشناى اسلامى دوباره بخوانیم: «ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتیا طوعا او کرها قالتااتینا طائعین»؛ «پس از آن قصد (آفریدن) آسمان کرد و آن دودى بود و به آسمان و زمین گفت: بیایید به دلخواه یا اکراه، آن دو گفتند: آمدیم، فرمانبرداریم». (فصلت/ 11). ابن عباس روایتى در کیفیت خلقت عالم از پیامبر (ص) نقل کرده است: «لما ارادالله ان یخلق العالم خلق جوهرا، فنظر بنظر الهیبة فاذا به فصار نصفین من هیبة الرحمان نصفه نار و نصفه ماء فاجرى النار على الماء فصعد منه دخان، فخلق من ذلک الدخان السموات و خلق من زبده الارض»؛ «هنگامى که خداوند آفرینش دنیا را اراده فرمود، گوهرى آفرید و با نگاه هیبت به وى نگریست، ناگهان گوهر از هیبت رحمان دو نیمه شد؛ نیمى آتش و نیمى آب، آتش را بر آب جارى ساخت و از آب دودى برخاست. از آن دود آسمان ها را آفرید و از کف آب زمین را». امام محمد غزالى در کیمیاى سعادت، در شناخت نفس انسان مى گوید: «بلکه تن آدمى با مختصرى وى مثالى است از همه عالم، که از هر چه در عالم آفریده اند اندر وى نمودگارى است: استخوان چون کوه است و عرق چون آب است و موى چون درختان است و دماغ چون آسمان است و حواس چون ستارگان است؛ و تفصیل این نیز دراز است؛ بلکه همه اجناس آفرینش را در وى مثالى هست؛ چون خوک و سگ و گرگ و ستور و دیو و پرى و فریشته. چنانکه از پیش گفته آمد، بلکه از هر پیشه ورى که در عالم هست، در وى نمودگارى است آن قوت که در معده است، چون طباخ است که طعام هضم کند و آن صافى طعام به جگر فرستد و ثفل وى را به امعا، چون عصار است و آنکه صافى را در جگر به رنگ خون کند، چون رنگرز است و آنکه خون را در سینه شیر سپید کند و در انثیین نطفه گرداند، چون گازر است و آنکه در هر جزوى غذا از جگر به خویشتن مى کشد، چون جلاب است و آنکه در کلیه آب از جگر مى کشد تا در مثانه مى رود، چون سقاست و آنکه ثفل را بیرون مى اندازد، چون کناس است و آنکه صفرا و سودا انگیزد، اندر باطن تا تن را تباه کند، چون عیار مفسد است و آنکه صفرا و علت ها را دفع کند، چون رئیس عادل است و شرح این نیز دراز است».
در داستان نوح در پایان توفان طبرى مى نویسد: «پس (کشتى) برفت و همى گشت، تا همه جهان غرقه شدند و هیچ خلق نماند به جهان اندر، مگر آن گروهى که با نوح به کشتى اندر بودند. پس کشتى برابر کوه جودى به ایستاد و زمین آب فرو خورد و کشتى نوح بر سر کوه جودى به زمین آمد و نوح از کشتى بیرون آمد و جهان همه آب دید؛ پس نوح کلاغ را بفرستاد، گفت برو و پاى بر زمین نه و بنگر که آب عذاب چند مانده است. آن کلاغ برفت و بر زمین شد، جایى مردار یافت و خود به نزدیک نوح نیامد. پس نوح کبوتر را فرستاد. کبوتر بیامد و پاى برهنه بر آن آب شور و طلخ (تلخ) نهاد، پوستش از پاى بشد و پایش صرخ (سرخ) بیرون آمد و به نزدیک نوح باز آمد...».

نتیجه
با تامل در مطالبى که بیان شد، مى توان چنین جمع بندى و نتیجه گیرى کرد که اسطوره همواره واقعیت را باز مى گوید، یعنى از حوادثى حرف مى زند که به واقع روى داده اند و آفرینش جهان، جانور، گیاه، و یا حتى نهادى را سبب شده اند و درست در ادامه همین ویژگى است که اسطوره، اسوه و الگو نیز مى تواند باشد. چرا که همیشه اولین نمونه فعل اخلاقى، چگونگى و... را در بر دارد و بشر براى نزدیک شدن به آن که نمونه اى است کامل و والا راهى جز تکرار و تقلید آن واقعیت که آموخته اسطوره است، ندارد. از همین جا پاى قداست به میان مى آید چرا که کمال و به ویژه کمال مطلق از آن خدا است و خدا در حریم تقدس قرار دارد، و تجلى خداوندى یعنى تظاهر قداست و قدس. پس به این ترتیب، اسطوره وقتى سخن از آفرینش و تجلى هستى مى گوید، خود بخود سخن از تظاهر خداوند و قداست است و این قداست، در شیوه هاى بى شمار بودن از انسان گرفته تا حشره اى کوچک و بى مقدار خود را به نمایش مى گذارد، اسطوره با شرح آنچه در زمان سر آغاز روى داده است، ظهور «تقدس» در جهان را آشکار مى کند. زمانى که خدا، یا ابر قهرمانى بنیانگذار، شیوه زیستن و یا رفتار خاصى را بن مى گذارند، انسانها در تلاش آن گونه زیستن و خود را به خدا و آن ابر قهرمان محبوب رساندن چه در بازگویى واقعیت، چه در بیان قداست، و چه در شمردن الگوها و چه در بازنمایى آداب و... یک کار بسیار اساسى را انجام مى دهند و آن گشودن رازهاست.
اسطوره اى نیست که حادثه خاستگاهى را بیان نکند و در این میان، بخشى از ساختار واقعیت یا گونه اى از رفتار الهى انسانى و نمودى از قداست و... را آشکار نسازد و پوشش از رازى برندارد. به قول الیاده، «داستانى که اسطوره نقل مى کند، معرفتى باطنى است؛» نه فقط براى اینکه سرى است و طى تعلیم و تعلم رمزى و راز آموزى انتقال مى یابد، بلکه براى این است که شناخت اصل یک شىء، یک حیوان یا یک درخت با به دست آوردن قدرتى سحرآمیز برابر است که مى توان به واسطه آن قدرت، بر آنها تسلط یافت و یا به اراده و خواست خود تولید و تکثیرشان کرد. الیاده با توجه به اینکه اساطیر، اصل و پیدایش جهان، جانوارن، گیاهان و انسان را شرح مى دهند و همه وقایع اولین و اصلى را که منجر به شکل گیرى انسان به صورت کنونى شده اند، توضیح مى دهند یعنى حوادثى را که باعث شده اند انسان به شکل موجودى میرا و متشکل به هیات اجتماع درآید و صاحب نفس شده مجبور به کارکردن براى زنده ماندن و زیستن و کارکردن بر حسب بعضى قوانین و سنت ها و قواعد بشود، شرح و بسط مى دهند، ساختار و کارکردهاى اساطیر را به ترتیب زیر تنظیم مى کند:

به طور کلى مى توان گفت که اسطوره آن گونه که جوامع کهن با آن زندگى مى کنند و در آن جوامع حیات دارد:
1 - تاریخ کارهاى موجودات فوق طبیعى را تشکیل مى دهد؛
2 - این تاریخ و سرگذشت مطلقا درست و راست و قدسى تلقى مى شود؛ زیرا واقعیات را بیان مى کند و دستاورد موجودات مافوق طبیعى است.
3 - اسطوره همیشه به آفرینش و تکوین مربوط مى شود، حکایت مى کند چگونه چیزى به عرصه وجود رسید یا چگونه رفتارى، نهادى نحوه کار و عملى بنیان نهاده شده است.
4 - شناخت اسطوره به معنى شناخت اصل اشیاء و دانستن چگونگى پیدایش آنهاست که بر اثر آن دانش و شناخت، توفیق تسلط یافتن بر اشیاء، در اختیارگرفتن و دستکارى آنها و دخل و تصرف روا داشتن در آنها به اراده و دلخواه حاصل مى آید.
5 - در هر حال، اسطوره همیشه به نوعى زنده است و حیات دارد و با آن زندگى مى کنند، بدین وجه که تحت تاثیر قدرت قدسى و برانگیزاننده حوادثى که آنها را به یاد مى آورند و در زمان حال دوباره متحقق مى سازند، قرار مى گیرند».

 

منـابـع

روژه باستید- دانش اساطیر- جلال ستارى- نشر توس- چاپ اول- صفحه 21-10

نامه فرهنگ- فصل نامه تحقیقاتى در مسائل فرهنگى و اجتماعى- سال دوم- شماره 3- بهار 1371- صفحه 87

ساندرز- بهشت و دوزخ در اساطیر بین النهرین- ابوالقاسم اسماعیل پور چاپ اول- فکر روز (برگرفته از منظومه آفرینش و سرود پنجاه نام مردوخ)

مهرداد بهار- پژوهشى در اساطیر ایران- پاره نخست- چاپ اول، زمستان 1362، نشر توس (برگرفته از بخش دهم)

هنریتا مک گیل- اسطوره هاى بین النهرین- عباس مخبر- چاپ اول، 1373، نشر مرکز- صفحه 66

ترجمه تفسیر طبرى- به اهتمام حبیب یغمایى- نشر توس- جلد سوم- سوره هود- صفحه 733 و 734

میرچا الیاده- چشم اندازهاى اسطوره- ترجمه جلال ستارى- 1362- نشر توس- صفحه 27-14

سیدحسن آصف آگاه- نشریه هفت اقلیم- پیش شماره 2- مقاله در چیستی اسطوره

صابر امامی- سایت باشگاه اندیشه- به نقل از فصلنامه علوم انسانی- شماره 1- مقاله حقیقت اسطوره

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد