اسلام آوردن سلمان
فارسی 3409 نمایش |سلمان فارسی که نام اصلی اش «روزبه» بود، در دوران ساسانیان در شهر کازرون به دنیا آمد. خاندان او خاندانی مرفه و اشرافی بود، فلذا در تعلیم و تربیتش از هیچ تلاشی فروگذار نمی شد. پدرش «خشبوزان» نام داشته و شخصی ثروتمند، خانواده دوست، بزرگ زاده و زمیندار بود و کارگران بسیاری در مزارعش کار می کردند و خانه ای کاخ مانند داشت.
مادر سلمان نیز «پوروچیستا» نام داشت و بانوئی بزرگوار و ارجمند بود. سلمان از کودکی با تعالیم مذهبی آشنا شد و چون ایرانیان زمان ساسانی، ادیان مختلفی داشتند لاجرم سلمان نیز در معرض گرویدن به هر یک از آنها قرار داشت. ادیان رایج در آن دوره، ادیان زرتشتی، مانوی، مزدکی، مسیحی و زروان گرائی و... بودند اما آنچه جنبه رسمیت داشته و از جانب قانون و دولت نیز حمایت می شد دین زرتشتی بود. لازم به ذکر است که دوران کودکی سلمان با دوران استبداد و پادشاهی ننگین ساسانی همراه بوده و در آن دوره نظام آموزش کشور بر محور سیاست و شهوت بارگی می گشت. در این دوران در یک دوره جنگهای بیهوده با رومیان کشور به انحطاط بیشتری دچار شد. سلمان که در این روزگار ایام جوانی خود را طی می کرد با توجه به نهاد جستجوگر و اندیشمندی که داشت به دنبال حقیقت و عدالت و نوعی معنویت می گردد تا آنکه در میان ادیان مختلف دین زرتشت را انتخاب کرده و آن را بهتر از ادیان دیگر می یابد. پس از مدتی که در دین زرتشت تحقیق کرده و ضعف های این دین نیز بر او آشکار می شود در فکر و اندیشه جدیدی فرو رفته و به دنبال دینی کامل می گردد تا اینکه روزی به حسب اتفاق کلیسا و کشیشی نظر او را جلب می کنند به سمت کشیش رفته و پس از پرسش و پاسخ هائی به دین مسیحیت روی می آورد و مدتی بعد از مریدان این راهب می شود و از او تعالیمی می آموزد.
پس از گذشت زمانی، آن راهب از شهر خود مهاجرت می کند و سلمان نیز که از مریدان او گشته بود به همراه او از شهر و دیار خود می رود. در آن دیاری که بدانجا هجرت می کنند بنابه گفته برخی از مورخین به موصل هجرت می کنند چهل راهب وجود داشت. سلمان در آنجا با ایشان بود تا آن که پس از چند ماه یکی از ایشان به بیت المقدس مهاجرت می کند و سلمان نیز به همراه او هجرت می کند. در بیت المقدس سلمان عبادت های بسیار و طاقت فرسای آن راهب را دیده و خود را به او نزدیک می کند تا اینکه او مطالبی راجع به پیامبر خاتم و علامات او به سلمان می گوید. پس از مدتی راهب مذکور از دست رفته و سلمان در موقعیت خاصی قرار می گیرد که کسی او را نمی شناسد برحسب اتفاق روزی قافله ای او را دیده و از هویتش سئوال می کنند، کسانی که آنجا بودند او را بنده ای فراری و بی جا و مکان معرفی می کنند فلذا افراد مذکور او را گرفته به عنوان بنده و عبد به مدینه می برند.
در مدینه سلمان با رسول الله (ص) برخورد کرده و می بیند آن جناب صدقه قبول نمی کند. در برخوردی دیگر می بیند آن جناب هدیه را قبول فرمود و از آنجا که از راهب مذکور شنیده بود پیامبر خاتم صدقه قبول نمی کند اما هدیه را می پذیرد و در بین دو کتف او مهر پیامبری وجود دارد، لاجرم دانست که این شخص همان است که به دنبال اوست. در موقعیتی خاص در حالیکه رسول الله (ص) جنازه یکی از اصحاب خود را تدفین و تشییع می کرد، در پشت آن جناب به راه افتاده و به میان کتف آن بزرگوار نگاه انداخت، وقتی خاتم نبوت را دید بر روی آن حضرت افتاد و ایشان را می بوسید و گریه می کرد، سپس اسلام آورده و ماجرای خو را برای آن جناب تعریف کرد.
آزادی سلمان:
سلمان در جریان یافتن پیامبر اکرم و دین حق، دچار سختی های متعددی شد تا جائیکه عبد و بنده شد بود و پس از آشنایی با رسول الله (ص) همچنان عبد بود تا اینکه روزی پیامبر اکرم (ص) به او فرمود: «برای آزادی خود با ارباب قرارداری ببیند و در این باره چیزی بنویس»
در آن روزگار رسم چنان بود که اگر برده ای با توافق با صاحب خود بصورت اقساط یا قیمت خویش را می پرداخت، آزاد می شد و قرارداری که فی مابین بسته می شد «کتابت» نام داشت. قراردادی که سلمان با ارباب خود بست چنین بود: «سیصد نشاء نخله جوان و چهل اوقیه طلا بپردازد و در ضمن تا موقع ثمردادن نخل ها نزد ارباب باشد».
نخل های جوان به کمک اصحاب جمع شد و همه آنها به دست مبارک پیامبر (ص) کشت شد، مگر یکی که به دست عمر ابن خطاب کشت شد، تمام 299 نخلی که بدست پیامبر کشت بعدها ثمر و میوه ی خوبی داد اما نخل کشت شده بدست عمر بی ثمر ماند لاجرم پیامبر آن را برکند و به دست خود نخلی دیگر کاشت، آن نیز ثمر داد و بدین ترتیب هر سیصد نخل کاشت شده بدست پیامبر ثمر داد و تنها بخش دیگر قرار داد پرداخت چهل اوقیه طلا باقی مانده بود تا سلمان آزاد شود. در این مورد نیز عنایت خداوند شامل حال شد بدین ترتیب که روزی یکی از یاران پیامبر (ص) پاره ای از طلا را که از یکی از معادل بدست آورده بود خدمت ایشان آورد و عرض کرد: ای پیامبر! پدر و مادرم به فدایت باد. این را در راه خدا می بخشم در هر کار که مایلی خرج فرما» پیامبر (ص) قطعه طلا ناب را به دست گرفت و فرمود: «آن مرد پارسی که برای آزادی خود قرارداد بسته بود چه شد؟» خبر را به سلمان دادند و به محضر رسول اکرم (ص) آمد، پیامبر قطعه طلا را به او داد و او نیز طلا را به بازار برد، دقیقا چهل اوقیه، به تعداد قراردادش با مالک خود، بود طلا را فروخته و مبلغش را به صاحبش پرداخت اما هنوز آزاد نشده بود، زیرا مرد یهودی صاحب سلمان، پیشاپیش گفته بود سلمان هنگامی آزاد خواهد شد که نخل ها همه جوان و برومند شده و علائم سلامت باروری و لقاح گیری در آنها دیده شود. به همین دلیل ناگزیر سلمان با آنکه در همان ماههای اولیه مکاتبه ی قرارداد، تمامی مبالغ را پرداخت کرده بود ولی پنج سال تمام دیگر در خدمت یهودی ماند و در هیچ یک از غزوات «بدر» و «احد» نتوانست حضور یابد.
منـابـع
امیرفجر- آفاق هجرت میثاق
جعفر مرتضی عاملی- الصحیح من سیرهالنبی الاعظم- جلد 4
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها