انسان در تفکر ماکس شلر
فارسی 4066 نمایش |ماکس شلر
ماکس شلر متولد 1874 در مونیخ، متوفای 1928 در فرانکفورت، نخست مدرس دانشگاه بود. از سال 1918 استاد فلسفه و جامعه شناسی در کلن شد. وی از جمله پایه گذاران اخلاق ارزشی مادی بر مبنای پدیدارشناسی است. شلر انسان شناسی خود را عمدتا در کتاب مشهور دوره متاخر زندگیش جایگاه انسان در کیهان (1928) مطرح کرد. تعابیر مهمی نیز از شلر در آثار دوره جوانیش نظیر احساس توهین در برپایی اخلاقها (1912) ماهیت و صورتهای همدلی (19129) صورت گرایی در اخلاق و اخلاق ارزشی مادی (1916- 1913) و درباره تصور انسان (19149) آمده است.
ماکس شلر (Max Scheler (1874- 1928 را غالبا بنیانگذار جدید بر انسان شناسی فلسفی قرن 20 می نامند، وی را در آرای خویش ملتزم به آراء سنتی مبتنی بر فلسفه طبیعتی ذومراتب به لحاظ هستی شناسی است (ارسطو، شلینگ) و در این زمینه از جمله به تکرار تمایز بنیادین افلاطونی میان نفس و بدن می پردازد. اما در همین حال نظر دکارت در مورد خودمختار بودن نفس نسبت به ارگانیسم و همچنین متفاوت بودن نوع ارگانیسم انسان نسبت به سایر جانداران را نیز به اندیشه خود ملحق ساخته است. با این حال شلر از سنتهای فکری پیشین فاصله گرفته است: هم از سنت فکری یونانی- مسیحی «خوداقتداری» نفس بر حیات که شلر در مقابلش نظریه «بی اقتداری نفس» و به تبع آن مقدم بودن کشش حساتی و غیر قابل اغماض بودن آن در قلمرو اراده را طرح می کند؛ و هم از نظریه دکارتی مکانیسم حیات روان تنی انسان و حیوان که به جای آن تمامیت و هدفداری انسان را طرح می کند و هم سرانجام از «انسان شناسی سلبی» (negative Anthropologie) که در آن، در مقابل مدعای نشئت گرفتن روح از انگیزه جبران نقایص، ابراز می دارد که در این حال می بایست وجود روح از پیش مفروض گرفته شده باشد.
عناصر کانونی انسان شناسی شلر
آنچه در کانون انسان شناسی ماکس شلر قرار می گیرد دوگانه انگاری نسبی میان «نفس» و «کشش حیاتی» است که در انسان به تعادل می رسند و مکمل یکدیگر می گردند. آنچه موجب تمایز کیفی میان انسان و حیوان می شود نه حیات نفسانی اوست و نه عقلی که همواره در پی زندگی عملی است، که این هر دو از ناحیه کشش حیاتی تعین خود را می یابند. آنچه موجب تمایز میان انسان و حیوان است تنها «روح» است یعنی چیزی «مغایر» تمامی حیات زیستی او و یک «اصل» جدید؛ اصلی که موجب می شود انسان «شخص»، «عزلت گزین زندگی» و مصداق اتم موجودی باشد که «می تواند نه بگوید.»
در اینجا «روح» از نظر ماکس شلر چیزی به مراتب فراتر از فکر استدلال گر است؛ روح مفهوم جامعی است از «توانایی بر متعلق شناخت و متعلق فعل قرار دادن اشیاء»، «واقع بینی» و «خودآگاهی»، معرفت ایدئال پیشینی، انتخاب برگزیننده ارزشها و آزادی، غریزه مازاد و «گشودگی در برابر عالم». روح در عین اینکه به هرچه جاندار است تعالی بی نهایتی می بخشد و «برون مرکز» می شود، باید مرکز و کانون خویش را به «وجودی مطلق» خارج از عالم و انسان پیوند بزند، در حالی که خودش از آن جهت که روح و کشش است در این وجود مطلق سهیم و از آن بهره مند است.
انسان شناسی «روحی» شلر، در چارچوب انسان شناسی جدید دورترین موضع را نسبت به دکارت اتخاذ کرده است. در عوض، ژان پل سارتر از همه به دکارت نزدیکتر است. از این جهت شلر و سارتر دو قطب مقابل و نمایانگر و طیف آراء ممکن در انسان شناسی «روحی» دوره جدیدند.
متن زیر از اثر اصلی شلر در زمینه انسان شناسی یعنی جایگاه انسان در کیهان برگرفته شده است: «ادعای من این است: ماهیت انسان و آنچه می توان آن را «جایگاه ویژه» او نامید بسیار فراتر از آن چیزی است که به هوش و قدرت انتخاب موسوم است و اگر کمیت این هوش و قدرت انتخاب را هر اندازه که بخواهیم بیشتر بلکه تا بی نهایت تصور کنیم باز هم بدان نخواهیم رسید. اما اگر بخواهیم این عنصر جدید را که موجب انسان بودن انسان می شود صرفا به عنوان مرتبه ای روانی نظیر کشش احساسع غریزه، حافظه تداعی کننده معانی، هوش و انتخابگری بدانیم که تنها مرتبه جدید از کارکردها و تواناییهای روانی است و یا کارکردها و تواناییهای متعلق به قلمرو زیستی بر آن علاوه شده که شناخت آنها در حیطه توانایی علم روان شناسی یا زیست شناسی قرار دارد، به خطا رفته ایم.»
«روح» کانون وجود انسان
این اصل جدید بیرون از دایره چیزهایی است که می توانیم آنها را به معنای وسیع کلمه «حیات» بنامیم. آنچه موجب انسان بودن «انسان» می شود مرتبه جدیدی از حیات و به طریق اولی صرفا مرتبه ای از یک صورت تجلی این حیات یعنی «روان» نیست، بلکه اصل است مغایر با آنچه در تمامی حیاتها و حتی در حیات انسان هست. بنابراین، واقعیت اصیل جدیدی هست که به خودی خود اساسا قابل تحویل به «تکامل زیستی طبیعی» نیست، و اگر بخواهیم آن را به چیزی بازگردانیم باید آن را به بالاترین سبب وجود خود اشیاء بازگردانیم، یعنی به همان سببی که «حیات» یکی از تجلیات بزرگ اوست. حتی یونانیان نیز مدعی وجود چنین اصلی بودند و آن را «عقل» نامیدند. ما در اینجا ترجیح می دهیم واژه جامعتری برای این امر مجهول (X) به کار ببریم، واژه ای که هرچند شامل مفهوم «عقل» نیز می شود اما در کنار «اندیشیدن تصورات» دربر دارنده نوعی معین از «شهود» یعنی شهود پدیدارهای اولیه یا مضامین ماهوی و همچنین افعال ارادی و افعال عاطفی همچون مهربانی، محبت، ندامت، خشیت، حیرت روحانی، احساس سعادتمند، نومیدی انتخاب از روی اختیار نیز هست. این همان واژه «روح» (Geist) است. کانون فعالیتی را که روح در آن در حیطه وجود با متناهی بروز می کند «شخص» می نامیم که مغایرت قاطعی با تمامی کانونهای کارکردی حیاتی دارد، کانونهایی که از نگاه درونی، کانونهای «نفسانی» نیز نامیده می شوند.
رها شدگی؛ ماهیت روح
حال این «روح»، این اصل جدید و تا این اندازه تعیین کننده چیست؟ به ندرت می توان واژه ای یافت که به اندازه این واژه، بیجا از آن استفاده شده باشد، واژه ای که کمتر کسی تحت عنوانش چیز مشخصی را تصور می کند. اگر ما در رفیعترین مرتبه مفهوم روح، کارکرد خاص «دانستن» یعنی نوعی از دانستن را قرار بدهیم که تنها روح می تواند در اختیار ما بگذارد، در این صورت مشخصه اصلی یک وجود ذی روح، صرف نظر از هر صورت روان تنی که دارد، رهاشدگی وجودی اوست از اسارت جزء ارگانیک، اختیارش، قابلیت تجریدش (یا دست کم کانون وجودی اش) از بند و فشار و وابستگی به جزء ارگانیک، از «زندگی» و هر آنچه متعلق به زندگی است، از جمله از هوش و غریزه خود او.
بر این اساس یک موجود «روحانی» دیگر اسیر غرایز و محیط زیست خود نیست، بلکه «رهاشده از محیط» و (همچنان که از این پس خواهیم گفت) «گشوده در برابر عالم» است. چنین موجودی «عالم» دارد. علاوه بر آن، این موجود می تواند کانونهای برونی «مقاومت» و «عکس العمل» محیطی را که حیوان صرفا واجد آنهاست و مجذوبانه در آنها حال و جذب می شود، به مرتبه «شیء» برساند و چیستی این اشیاء را خودش درک کند، بی آنکه به محدودیتهای این عالم اشیاء و یا داده های این عالم اشیاء از طریق دستگاه حیاتی غریزی و کارکرد حسی و اندامهای حس مقدم بر آن، دچار شود. بنابراین روح عبارت است از «شیئی شدن»، یعنی قابلیت تعین پیدا کردن به وسیله خود چیستی اشیاء. روح تنها موجود جانداری است که قابلیت آن را دارد که به نحو اکمل «شیئی» شود.
تمایز میان چیستی و هستی ویژگی اصلی روح
مشخصه اصلی روح انسان همین توانایی او بر تمایز میان چیستی و هستی است که پایه گذار تمامی ویژگیهای دیگر اوست. بر خلاف نظر لایب نیتس، ویژگی اصلی انسان در این نیست که علم دارد، بلکه در این است که او دانش ماتقدم دارد و یا می تواند چنین دانشی داشته باشد. بنابراین بر خلاف آنچه کانت پنداشته است، به هیچ وجه یک نظام «پایدار» عقلی وجود ندارد، بلکه این نظام اصولا محکوم به تحول تاریخی است. آنچه پایدار است تنها خود عقل به عنوان یک استعداد و قوه ای است برای به کار بردن دریافتهای جدید درباره چیستیها برای ساختن و شکل بخشیدن به صورتهای همواره جدیدتری از اندیشه، شهود، عشق و ارزشگذاری؛ دریافتهایی که راهیابان پیشگام بشریت آنها را در واقعیتهای تجربه پذیر کشف می کنند و توده مردم یا به دنبال آنها و یا همگام با آنها این دریافتها را تجربه می کنند.
اگر بخواهیم در چیستی انسان عمیقتر از این وارد شویم، باید ساختاری از افعال را در نظر بگیریم که به فعل شکل گیری «ایده» ها راهبر می شود. انسانها در این مسیر آگاهانه یا ناآگاهانه فنی را به کار می برند که می توان آن را (به طور موقت و آزمایشی) رفع خصوصیت واقعی بودن از اشیاء عالم نام نهاد. در این آزمایش و در این فن «لوگوس» (Logos) ذوات اشیاء به تدریج از پوسته عالم اشیاء محسوس (تا آن اندازه که به صورت شیء در آمده اند) جدا می شود. حیوان، چنانکه مشاهده کردیم، کاملا در واقعیت انضمامی به سر می برد. با هر واقعیتی به تناسب، نقطه ای در مکان و نقطه ای در زمان، و یک «اکنون» و یک «اینجا» و علاوه بر این، یک چیستی ممکن گره خورده است که ادراک حسی، آن را از «دیدگاه» خاصی در اختیار ما می گذارد.
عمل خویشتندارانه واقعیت زدا
هر واقعیتی، صرف نظر از اینکه چه واقعیتی است، از آن حیث که واقعیت است، یک فشار، یک مانع و یک عامل محدود کننده است و در مقابلش ترس «محض» (یعنی ترس بدون متعلقی معین) قرار گرفته است.
اگر هستی «مقاومت» باشد، این عمل خویشتندارانه واقعیت زدا می تواند تنها رفع و از کار انداختن همان کشش حیاتی باشد که عالم بالاخص از دریچه آن به صورت مقاومت نمودار می شود و در همین حال شرط لازم برای هر گونه ادراک حسی ممکن از «اکنون»، «اینجا» و «این چنین» است. افلاطون معتقد است به همین دلیل که حواس و امیال به هم مرتبط هستند اندیشه فلسفی همواره «تلاشی جاودانه» است و در نتیجه هرگونه عقل گرایی به بلوغ رسیده ای سرانجام متکی بر یک «آرمان زاهدانه» است.
اما عمل واقعیت زدایی تنها از ناحیه همان موجودی صورت می گیرد که آن را «روح» می نامیم. تنها روح در قالب «اراده» محض است که می تواند به وسیله یک فعل ارادی، یعنی یک «عمل خویشتندارانه» موجب غیر فعال شدن آن کانون کشش احساسی شود که ما آن را به عنوان رهیافتی به جانب واقعیت امر واقع باز شناختیم.
انسان حیوانی است که اساسا می تواند از طریق روح خود در مقابل حیاتی که او را به شدت دچار تشویش می کند، به طرزی خویشتندارانه رفتار کند؛ یعنی بر وسوسه غرایز غلبه کند و آنها را واپس براند و به کمک صورتهای ادراکی و تصورات، مانع رسیدن هیزم به آتش آنها شود. در مقایسه با حیوان که همواره (حتی در آنجا که از واقعیت متنفر است و می گریزد) به واقعیت «آری» می گوید، «انسان» موجودی است که «می تواند نه بگوید». او «زاهد زندگی» و معترض همیشگی در برابر هرگونه واقعیت محض است [...]. او «فاوست» (Faust، قهرمان داستان گوته) جاودان و حیوانی است که همواره شهوت چیزهای نو دارد و هرگز نسبت به واقعیتی که او را احاطه کرده آرام نمی گیرد، همواره حریص است تا موانع «اکنون»، «اینجا» و «این چنین» بودن خود را در هم بشکند، همواره تلاش می کند از واقعیتی که او را دربر گرفته فراتر برود، از جمله از واقعیتی که متعلق به وجود خود اوست.
منـابـع
هانس دیرکس- انسانشناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات هرس- تهران- 1384- صفحه 41-43، 58- 62.
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها