عبیدالله بن حر جعفی

فارسی 11152 نمایش |

مردی که حسین بن علی (ع) از او طلب یاری کرد و او نپذیرفت و امام را یاری نکرد!
پدرش: حر بن مجمع بن خزیم جعفی است.
عبیدالله از دلاوران و شجاعان عرب و در میان قوم خود از بزرگان در فضل و شرف بود! در زمان پیامبر اکرم، پس از بحرانی که «عبدالله بن ابی» رئیس منافقان در مدینه ایجاد کرد، اسلام آورد و کم کم یکی از جنگجویان معروف مسلمین شد.
از هواداران عثمان بن عفان (خلیفه سوم) بود و زمانی که او کشته شد گفت: «خداوند می داند که من عثمان را دوست دارم و حتما او را یاری خواهم کرد، اگرچه مرده باشد.» از این رو، در زمان خلافت علی بن ابیطالب (ع) به معاویه پیوست و به شام رفت و در جنگ صفین، در سپاه معاویه بر علیه علی (ع) جنگید و از دشمنان ولایت آن حضرت شد. نقل شده که او زنی در کوفه داشت، وقتی اقامتش نزد معاویه در شام طول کشید، همسرش با شخص دیگری به نام «عکرمه» ازدواج کرد (در بعضی نقل ها امده که خانواده زن گمان کردند که عبیدالله کشته شده و در بعضی نقل ها، او را که دچار چنین خطایی شده بود (دشمن علی (ع))، در زمره مرتدان قلمداد کرده و همسرش را که در کوفه رها نموده بود، در غیاب او طلاق دادند و به ازدواج دیگری درآوردند!)، چون این خبر به عبیدالله رسید به کوفه آمد و به امام علی (ع) شکایت کرد. امام (ع) به او فرمود: «تو دشمن ما را بر مخالفت ما کمک کردی!» عبیدالله گفت: «آیا این امر، مرا از عدل تو محروم می کند؟» حضرت علی (ع) فرمود: «هرگز!» سپس ماجرا را شنید و حکم نمود تا همسرش را به او بازگردانند.
پس از شهادت علی (ع) به کوفه آمد و نادم و پشیمان و از ظلم معاویه به ستوه آمد و از سپاه بنی امیه جدا شد و در کوفه ماند و تا زمان قیام حسین بن علی (ع)، آنجا سکونت داشت و از بزرگان و اشراف کوفه بود و چون مقدمات قیام آن حضرت فراهم گشت و حضرت به طرف کوفه حرکت نمود، عبیدالله عمدا از کوفه بیرون آمد. «نفس المهموم» در تاریخ از غارتگری ها و راهزنی های او مطالب فراوانی نقل شده است (به تاریخ طبری ج 7 ص 168 مراجعه شود). سال 61 هـ.ق که حسین بن علی (ع) از مکه به سمت کربلا حرکت کرده بود، به منزلگاهی به نام «قصر بنی مقاتل» یا به روایتی «قطقطانیه» چند فرسخی کربلا رسید. خیمه ای دید و پرسید که آن از کیست؟ گفتند از آن عبیدالله بن حر جعفی.
امام (ع) کسی را نزد او فرستاد (بیشتر کتب، نام این فرستاده را، حجاج بن مسروق جعفی نوشته اند) تا او را به یاری اردوی امام (ع) دعوت کند، ولی او بهانه آورد و گفت: «من از کوفه بیرون نیامدم مگر از ترس اینکه حسین (ع) به آنجا آید و من نتوانم یاریش کنم.»
پس فرستاده امام بازگشت و پاسخ عبیدالله را به عرض امام (ع) رساند. آن حضرت خود برخاست و به خیمه او رفت و بنشست و خدا را سپاس گفت و فرمود: «ای مرد، در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مؤاخذه می کند، آیا نمی خواهی در این ساعت سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد من روز قیامت، نزد خدا شفیع تو باشد؟»
گفت: «یابن رسول الله، اگر به یاری تو آیم، همان اول کار، پیش روی تو کشته می شوم، و نفس من به مرگ راضی نیست، ولی این اسب مرا که «ملحقه» نام داشت، بگیر، به خدا قسم تا کنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر اینکه به آن رسیده و هیچکس در طلب من نیامده مگر اینکه از او سبقت گرفته و نجات یافتم.» (نقل از شیخ صدوق در کتاب امالی، شیخ مفید و....)
حسین (ع) از او روی برگرداند و فرمود: «نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو.» و سپس آیه ای از سوره کهف را خواند: «و ما کنت متخذ المضلین عضدا؛ ما گمراهان را به یاری خود نمی طلبیم.» (کهف/ 51) «اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو، در آتش جهنم می اندازد و هلاک می شود.» آنگاه امام (ع) به خیمه خود بازگشت. عبیدالله پس از حادثه کربلا، به شدت از آن کوتاهی و قصورش پشیمان و دائما خود را ملامت می کرد. آن چنانکه نزدیک بود جان از تنش بیرون رود. در اشعاری این اندوه و حسرت را بیان می کند:
فیالک حسره ما دمت حیا *** تردد بین صدری و التراقی
مضمون اشعار: ای دریغ و افسوس، تا زنده ام و دریغ میان سینه و گردن من در گردش است. آن زمان که حسین (ع) از من یاری طلبید و بر گمراهان و منافقان، آن روز در قصر بنی مقاتل، با من می گفت: آیا ما را رها می کنی و می خواهی جدا شوی از ما، اگر من به جان با او مساوات می کردم، روز لقای پروردگار به کرامت نائل می شدم. پسر مصطفی جانم فدای او، پشت کرد و وداع گفت و برفت. اگر دریغ و افسوس دل زنده ای را می شکافت، دل من می خواست بشکافد. به حقیقت رستگار شدند آنها که حسین (ع) را یاری کردند. نومید گشتند آن دیگران صاحبان نفاق!
چون عبیدالله در حادثه کربلا حاضر نشده بود، بعدا ابن زیاد در این باره از او بازخواست نمود، او پرخاش کرد و دیگر نزدش نرفت و در محلی در کنار رود فرات اقامت کرد.
سال 66 هـ.ق، زمان قیام مختار ثقفی برای خونخواهی سیدالشهداء (ع)، به نیروهای مختار پیوست و او را همراهی کرد و با ابراهیم اشتر به جنگ ابن زیاد رفت، اگرچه ابراهیم از وجود او در میان نیروهای مسلح خود نگران بود و این مطلب را محرمانه به مختار گفت که: «می ترسم که عبیدالله بن حر در زمان حساسی مرا تنها گذارد.» ولی مختار به او می گفت: «با او نیکی کن و چشم او را به مال زیاد پر کن! او دنیاپرست است.»
ابراهیم اشتر با او به شهر تکریت رفت و او را مأمور مالیات آن منطقه کرد. و بعد مالیات را در میان همراهان تقسیم نمود و برای او 5000 درهم فرستاد. ولی عبیدالله خشمگین شد و اعتراض کرد و گفت ابراهیم، خودش بیشتر برداشته است، در حالی که ابراهیم قسم خورد که چنین نبوده و مجددا برایش پول بیشتری فرستاد، ولی او باز راضی نشد و بر مختار خروج کرد و عهدی که با او بسته بود، شکست و قرای اطراف شهر کوفه را غارت و عمال مختار را کشت و اموالشان را گرفت و بر علیه مختار، به بصره نزد «مصعب بن زبیر» رفت، مختار نیز عده ای را فرستاد تا خانه اش را خراب کردند.
این مرد سپس در جنگ با مختار، در سپاه مصعب بن زبیر بود، مصعب نیز از او ترسید و زندانیش کرد، پس از مدتی با وساطت عده ای آزاد شد و خشمگین از نزد او رفت، مصعب عده ای را برای جنگ و تطمیع او فرستاد ولی فایده نکرد. عبیدالله همچنان افسوس می خورد که چرا حسین (ع) را یاری نکرد و از اصحاب او نشد و بعد از آن چرا از مختار پیروی نکرد و در این باره اشعاری نیز دارد که مضمون آن چنین است: «چون مختار برای خونخواهی دعوت کرد، لشگرهایی از پیروان آل محمد، به او روی آوردند، آنها یاری کردند پسر دختر پیغمبر را، پس به بهشت رستگار شدند و به خوشی آن متنعم که آن، بهتر از سیم و زر، است. ای کاش من هم روز جنگ و کارزار، شمشیر خود را به کار می بردم، ای دریغا که از حامیان او نبودم که هر ستمکار متجاوز را بکشم.»
عبیدالله بن حر مدتی بعد به فکر جمع آوری سپاه افتاد و 300 جنگجو را سازماندهی کرد و شهر تکریت را تصرف و بعد به کوفه حمله برد و کار را بر مصعب دشوار ساخت و سرانجام عده ای از سپاهش متفرق شدند و او از ترس اینکه مبادا اسیر شود، خود را به رود فرات انداخت و غرق شد، (سال 68 هـ.ق)
عبیدالله سخنی از علی بن ابیطالب (ع) داشت و روات شیعه هم آن را روایت کردند و نجاشی که فهرست کتب شیعه را نوشته، کتاب او را هم ذکر کرده، زیرا علمای رجال را با باطن مردم کاری نیست و از اینکه کسی در آخرت بهشتی باشد یا جهنمی، خداوند او را ببخشد یا نبخشد، بحث نمی کند. بلکه مقصود آنها تحقیق روایت است.
خاندان «بنی الحر جعفی» از شیعیان بودند، و از جمله آنها می توان «ادیم، ایوب و زکریا» که از اصحاب امام جعفر صادق (ع) بودند، نام برد.
گویند «ادیم و ایوب» جزء موثقین بوده و زکریا، کتاب داشت.

منـابـع

حاج شیخ عباس قمی- نفس المهموم

شیخ محمدتقی شوشتری- قاموس الرجال- جلد 7 صفحه 63

علی اکبر دهخدا- لغت نامه دهخدا

دانشنامه رشد

سيد مصطفى حسينى دشتى- معارف و معاریف- به نقل از (اعلام زرکلی)

قصه کربلا

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم- موسوعة الامام الحسین

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها