غدیریه ابوالعباس ضبی (قصاید)

فارسی 5516 نمایش |

دیلمی

مهیار دیلمى با قصیده که 59 بیت است و درج 3 دیوانش ص 27 ثبت آمده، وزیر مرحوم را رثا گفته و قصیده را خدمت فرزندش سعد به «دینور» گسیل داشت تا او را تسلیت داده باشد، ملاحظه بفرمائید:
ما للدسوت و للسروج تسائل *** من قائم عنهن أو من نازل
لم سد باب الملک و هو مواکب *** و خلت مجالسه و هن محافل
ما للجیاد صوافنا و صوامتا *** نکسا و هن سوابق و صواهل
من قطر الشجعان عن صهواتها *** و هم بها تحت الرماح أجادل
ما للسماء علیلة أنوارها *** لمن السماء من الکواکب ثاکل
من لجلج الناعی یحدث أ نه *** أودى فقیل أقائل أم قاتل
المجد فی جدث ثوى أم کوکب ال *** - دنیا هوى أم رکن ضبة مائل
ما کنت فیه خائفا أن الردى *** من عز جانبه إلیه واصل
أدرى الحمام بمن- و أقسم ما درى- *** تلتف کفات له و حبائل
خطب أخل الدهر فیه بعقله *** و الدهر فی بعض المواطن جاهل
یا غیث أرض الأرض سقیا و احتبی *** بالروض یشکره المحل الماحل
ینهل منحل المزادة موثقا *** أن الثرى الظمآن منه ناهل
یسم الصخور کأن کل مجودة *** لحظ العلیق بها حصان ناعل
تمریه غبراء الإهاب کأنما *** قادت خزائمها النعام الجافل
حلفت لأفواه الربى أخلافها *** أیمان صدق إنهن حوافل
و لیت سیوف البرق قطع عروقها *** فبکل فج شاریان سائل
أبلغ أبا العباس أ نک فاحص ***حتى تبل جوى ثراه فواغل
منی و أطباق الصعید حجابه *** عنی فکیف تخاطب و تراسل
سعدت جنادل ألحفتک على البلى *** لا مثل ما شقیت علیک جنادل
أبکیک لی و لمرملین بنوهم ال *** أیتام بعدک و النساء أرامل
و لمستجیر و الخطوب تنوشه *** مستطعم و الدهر فیه آکل
متلوم العزمات لا هو قاطن *** فی داره قفرا و لا هو راحل
أودى به التطواف ینشد ناصرا *** فیضل أن یلقاه إلا خاذل
حتى إذا الإقبال منک دنا به *** أنساه عندک عام بؤس قابل
و لمعشر طرق العلوم ذنوبهم *** فی الناس و هی لهم إلیک وسائل
کانوا عن الطلب الذلیل بمعزل *** ثقة و أنت بما کفاهم کافل
قطع الجدا بهم و قد قطع الردى *** بک أن یظن تزاور و تواصل
و عصائب هی إن رکبت مواکب *** تسع العیون و إن غضبت جحافل
تفری بأذرعها الکعوب کأنما *** تحت الرماح على الرماح عوامل
لو کان فی ثعل بموتک ثأرها *** ما عاش من ثعل علیک مناضل
نکروا حلومک و المنون تسوقها *** حقا و أنت مدافع متثاقل
قعد البعید و قام عنک متارکا *** ما جاء یقنصک القریب الواصل
ولج الحمام إلیک بابا ما شکا *** غیر الزحام علیک فیه داخل
مستبشرا بالوفد لم یجبه به *** رد و لم ینهر علیه سائل
لم یغنک الکرم العتید و لا حمى *** عنک السماح و لا کفاک النائل
کنت الذی مر الزمان و حلوه *** فیمن یصابر عیشه و یعاسل
فغدوت مالک فی عدوک حیلة *** تغنی و لا لک من صدیقک طائل
و الموت أجور حاکم و کأنه *** فی الناس قسما بالسویة عادل
لا اغتر بعدک بالحیاة مجرب *** عرف الحقوق فلم یرقه الباطل
یا ثاویا لم تقض حق مصابه *** کبد محرقة و جفن هامل
أفدیک لو أن الردى بک قابل *** من مهجتی و ذوی ها أنا باذل
ما بال أوقاتی بفقدک هجرت *** و لقد تکون لدیک و هی أصائل
قد کنت ملتحفا بمدحک حلة *** فخرا تجر لها علی ذلاذل

ترجمه

«چیست که از شاه نشین پرسى: که از اینجا برخاست؟ و از صدر زین که: چه کس بر زمین افتاد؟ از چه دفتر وزارت که دیروز غلغله بود، تعطیل شد و مجالس آن که پر بود خالى گشت؟ اسبان راهوار از چه زانوى غم به برگرفته، و ساکت و سر به زیرند، با اینکه دیروز با غریو شیهه و شادى در صحنه میدان دوان بودند؟ دلاوران را از صدر زین که بر زمین افکند، هم آنها که دیروز در سایه نیزه و شمشیر چون شاهین در کمین بودند؟ از چیست که آسمان تاریک است، و چرا در عزاى اختران نشسته؟ جارچى عزاى کى را اعلام کرد که زبانش در کام شکسته بود، پرسیدند: مرگ آجلش در ربود یا سم قاتل؟ رفعت و شرف در گور شد؟ یا طالع دنیا سقوط کرد؟ یا رکن «ضبه» فرو افتاد؟ گمان نمی رفت که با آن عزت و اقتدار، غول مرگ بدو دست یابد. آیا غول مرگ دانست، به جانم سوگند ندانست، که دام و ریسمانش پاى که را خواهد بست؟ حادثه اى که روزگار از عقل بیگانه شد، گاهى روزگار دچار جهالت است. اى باران، زمین را سیراب کن و بر گرد بوستان خیمه زن تا سرزمین خشک و سوزان زبان به تشکر گشاید. بارانى که چون دهان مشک ریزان باشد و زمین تشنه را جان بخشد. بارانى که بر سنگ خارا اثر گذارد چونان که نعل سمند بر مرغزار. ابرى تیره چون شتر که مهار بینیش را شتر مرغى رم کرده بر نوک کشد. و پستانهایش براى دره ها و تپه ماهورها سوگند خورده سوگندى راست و درست که پر و لبریز است.
برق جهنده آسمان با شمشیرش رگهاى آن را برید، اینک به هر دره جوى کشیده روان است. ابوالعباس را از جانب من برگو: به هر دره و هامون سر مى کشم تا اینکه تربتت را جسته و سیراب کنم. ولى توده خاک پرده و حجابت گشته، چگونه مورد خطاب و پیغام گردى. خوش بخت آن سنگ و خاکى که در زیر تنت بالش و متکا گشت و بدبخت آنچه بر روى تنت هوار شد. مى گریم و مى مویم: به خاطر خودم و به خاطر خاک نشینانى که فرزندانش بعد از تو یتیم شوند و زنانش بى سرپرست. و به خاطر پناهنده اى که حوادثش در سپرده تمناى خوراک دارد، و روزگارش خورنده او است. به انتظار مانده که چه تصمیم گیرد: نه در خانه بى سامانش رحل اقامت مى افکند و نه اراده کوچ دارد.
از دوره گردى به هلاکت رسیده هر روز بر در این و آن یار و یاور مى طلبد و همگانش از در مى رانند. تا اینکه بخت و اقبالش را در بارگاه شما یافت و رنج گذشته را با شادى سال نو از یاد برد. مى گریم بر آن گروهى که فضل و دانششان در نظر مردم جرم و گناه است و اینک همان فضل و دانش را به درگاهت شفیع آورده اند. با اطمینان خاطر از کوشش مداوم و خستگى و خوارى بر کنار شدند، و کفیل حوائج آنانى توئى. بعد از آنکه هلاکت راه را بر تو بست، آواز ساربان هم راه بر آنان بست که در گمان شرفیابى و کامورى نباشند. گروهى پس از گروه دگر که اگر بر فراز سمند نشینى، در گردت حلقه زنند و چشمها را خیره سازند و اگر خشمناک شوى چون سپاهى چیره باشند که با مشت استخوان دشمن را درهم شکنند. و در سایه نیزه چون سرنیزه آهنین باشند. اگر دشمن خونخوارت تیراندازان ماهر «ثعل» باشند، یک نفر از آنان باقى نماند. درنگ و شکیبائیت را منکر و عجیب شمردند، ولى این مرگ بود که پیش مى تاخت و تو با توانى به دفاع برخاستى. آشنایان دور از یاریت دریغ کردند و نزدیکان تو را تنها گذاشتند که صیاد تو چه خواهد کرد؟ مرگ بر تو درآمد از آن درى که هیچ مانع و دافعى نداشت جز فشار انبوهى که به خدمت مى آمدند. خوشحال و خرم بودند که به دست بوس تو آمدند، و هیچکدامشان متحمل نشده او را از در نراند.
خوان کرمت مانع نگشت، بذل و نوالت به حمایت برنخاست و نه عطا و بخشش به کفایت و دفاع. تلخ و شیرین روزگار تو بودى: هر که کامش تلخ بود از قهر تو بود و آنکه شیرین، از عسلى که تو در دهانش ریختى.به حالى اندر شدى که نه خود چاره دشمن توانستى و نه دوست یکرنگت کارى از پیش برد. آرى مرگ پرجفاترین قاضى است ولى جورى که یکسان تقسیم شود عدالت است. آنکه از زندگى تو عبرت گیرد، و حق خود بشناسد فریب روزگار نخورد و از باطل به شگفت اندر نشود. اى پایبند گورستان که جگرهاى تفتیده و چشمان اشکبار، حق تو را ادا نکرده اند اگر مرگ هلاکت بارت فدا مى گرفت، خون دلم و تمام خاندانم را فداى تو مى کردم. چه شد که روزگارم با فقدان تو چون نیمروز، در تب و تاب است، با آنکه در کنارت چون عصر طربناک بود؟ پیش از این با مدح و ثنا خوانیت، جامه فخرى بر تن داشتم که دامنش بر خاک مى کشید.»

قصیده

در همین قصیده گفته است:
لا تحسبن، و سعد ابنک طالع *** یحتل برجک، إن سعدک آفل
ما أنکر الزوار بعدک وجهه *** فی البدر من شمس النهار مخایل
أجمل له یا سعد و احمل وزره *** ما طال باع أو أطاعک کاهل
و أنا الذی یرضیک فیه باکیا *** و یسره بک فی الذی هو قائل
ترجمه: «گمان مبر، با آنکه طالع سعد فرزندت تابان است. اختر دیگران در برج طالعت فروزان شود. بعد از تو میهمانان و واردان وجه نکویش را با میمنت پذیرا شدند، البته در ماه تابان از خورشید رخشان نشانه هاست! اى سعد! نیک رفتار باش و بار سنگین پدر را بر دوش بکش، تا توان دارى و تا دگرانت اطاعت کنند. من آنم که با گریه و ناله تو را خورسند سازم و در آنچه گویم و سرایم تو را مسرور سازم.»
شاعر ما ابوالعباس ضبى خود شعرى لطیف و قریحه نمکین دارد، از جمله گوید:
ترفق أیها المولى بعبد *** فقد فتنت لواحظک النفوسا
و أسکرت العقول فلیس ندری *** أسحرا ما تسقی أم کؤوسا
ترجمه: «اى سرور من! لختى با اسیران کویت مدارا کن همانا نگاه مستت جانها مفتون ساخته و عقل ها ربوده است، و ندانیم واقعا جام شراب است که مى نوشیم یا جادوى فتان.»
و قطعه دیگرى دارد که بر زبان سرودگران مى چرخد:
ألا یالیت شعری ما مرادک فقلبی قد أضر به بعادک
و أی محاسن لک قد سبانی *** جمالک أم کمالک أم ودادک
و أی ثلاثة أوفى سوادا *** أخالک أم عذارک أم فؤادک
ترجمه: «اى کاش دانستمى که مرادت چیست؟ این قلب نامراد، از دوریت دردمند است. کاش مى دانستم با کدام حسنت مرا اسیر خود ساخته اى؟ با جمالت؟ یا کمالت؟ یا با مهر و وداد؟ و یا میدانستم کدامین سیاهتر است؟ خالت؟ یا خط عذارت؟ یا قلب و فؤاد؟»
و یا این قطعه دیگرش:
قلت لمن أحضرنی زهرة *** و مجلسی بالأنس بسام
و قرة العینین نیل المنى *** عندی و لا سام و لا حام
تجنب النمام لا تجنه *** فإنما النمام نمام
أخشى علینا العین من أعین *** یبعثها بالسوء أقوام
ترجمه: «گفتم به آن که گلى تحفه آورد، و محفل ما از نشاط خندان بود. نور دو چشم، نزد من، درک آرزو است، نه فرزندى چون سام و یا حام. گفتمش: از سخن چین بپرهیز و به خود راهش مده، سخن چین بدبخت هیزم کش است. از چشم زخم جاسوسانى هراسناکم که حسودان و دشمنان گسیل مى دارند.»
و این قطعه هم از اوست:
لا ترکنن إلى الفراق *** فإنه مر المذاق
الشمس عند غروبها *** تصفر من فرق الفراق
ترجمه: «به جدائى و قهر مکوش که مایه تلخ کامى و عذاب است. خورشید که به هنگام غروب زرد رو شود از بیم فراق است.»
و از جمله قطعاتى که به صاحب ابن عباد گسیل داشته:
أکافی کفاة الأرض ملکک خالد *** و عزک موصول فأعظم بها نعمى
نثرت على القرطاس درا مبددا *** و آخر نظما قد فرعت به النجما
جواهر لو کانت جواهر نظمت *** و لکنها الأعراض لا تقبل النظما
ترجمه: «اى «کافى الکفاة» دولتت جاوید و عزتت بر دوام است و چه عظیم نعمتى است؟ با نثر خود بر صفحه کاغذ در شاهوار پاشیدى و دگرباره گوهرى منظوم که رشک ستارگان است. گوهرى که اگر از «جواهر» بود، واقعا در سلک کشیده مى شد، ولى «عرض» است و سلک ناپذیر.»
و قطعه در ستایش «پروین» دارد:
خلت الثریا إذ بدت *** طالعة فی الحندس
سنبلة من لؤلؤ *** أو باقة من نرجس
ترجمه: «گمان بردم که «پروین» هنگامى که در سیاهى شب طالع شد. خوشه اى است از لؤلؤتر یا دسته از گل نرگس.»
و نیز این قطعه دیگر:
إذ الثریا اعترضت *** عند طلوع الفجر
حسبتها لامعة *** سنبلة من در
ترجمه: «چون «ثریا» به جلوه آمد هنگام طلوع فجر. گمان بردم از لمعانش که خوشه اى است از در و گوهر.»
و این قطعه در کوتاهى شب:
و لیلة أقصر من *** فکری فی مقدارها
بدت لعینی و انجلت *** عذراء من قرارها
ترجمه: «شبى کوتاهتر از اندیشه من، در مقدار. جلوه کرد و رفت، چون دوشیزه بىیقرار.»
و قطعه دیگر در شب طولانى:
رب لیل سهرته *** مفکرا فی امتداده
کلما زدت رعیه *** زادنی من سواده
فتبینت أ نه *** تائه فی رقاده
أو تفانت نجومه *** فبدا فی حداده
ترجمه: «چه شبها که نخوابیدم و در فکر شدم از چه جهت طولانى است. هر چه بیش نظاره کردم، سیاهتر شد. دانستم که او هم خواب به سر گشته. یا اخترانش مرده اند و جامه سیاه پوشیده.»

ستایش شاعر

شاعر والامقام، پایگاه مجد و عظمتش را بعد از خود به فرزندش ابوالقاسم سعد بن احمد ضبى سپرد، و او بعد از فرار پدر به «بروجرد» دنبال پدر گرفت و در همانجا بعد از پدرش به چند ماه رخت به دار بقا کشید. مهیار دیلمى قصائد زیادى در ثنا و ستایش او سروده، از جمله قصیده با 45 بیت که در دوران اقامت بروجرد شخصا در حضور او خوانده است: آغازش این است:
«ذکرت و ما وفاى بحیث أنسى *** بدجلة کم صباح لى و ممسى
و قصیده دیگر نیز در 45 بیت و مطلعش این:
أشاقک من حسناء رهنا طروقها *** نعم کل حاجات النفوس یشوقها
و سروده اى با قافیه نون در 44 بیت که در ج 4 دیوانش ص 51 با این سرآغاز ثبت آمده:
ما انت بعد البین من أوطانى *** دار الهوى و الدار بالجیران
در این سروده مى گوید:
کثر الحدیث عن الکرام و کل من *** جربت ألفاظ بغیر معانی
إلا بسعد من تنبه للعلى *** هیهات نومهم من الیقظان
مهلا بنی الحسد الدخیل فإنها *** لا تدرک العلیاء بالأضغان
سعد بن أحمد أبیض من أبیض *** فی المجد فانتسبوا بنی الألوان
بین الجبال الصم بحر ثامن *** یحوی جلامدها و بدر ثانی
من معشر سبقوا إلى حاجاتهم *** شوط الریاح و قد جرت لرهان
قوم إذا وزروا الملوک برأیهم *** أمرت عمائمهم على التیجان
ضربوا بمدرجة السبیل قبابهم *** یتقارعون بها على الضیفان
و یکاد موقدهم یجود بنفسه *** حب القرى حطبا على النیران
أبناء ضبة واسعون و فی الوغى *** یتضایقون تضایق الأسنان
یا راکبا زهر الکواکب قصده *** قرب لعلک عندها تلقانی
قف ناد یا سعد الملوک رسالة *** من عبدک القاصی بحب دانی
غالطت شوقی فیک قبل لقائنا *** و القرب ظن و المزار أمانی
حتى إذا ما الوصل أطفأ غلتی *** بک کان أعطش لی من الهجران
و لرب وجد تواصف ناهضته *** و ضعفت لما صار وجد عیان
و لقد عکست علی ذاک لأننی *** کنت الحبیب إلیک قبل ترانی
و من العجائب و الزمان ملون *** أن الدنو هو الذی أقصانی
ترجمه: «سخن از کریمان و آزادگان فراوان بود، اما هر که را آزمودم لفظ بى معنى بود. مگر «سعد» آنکه براى رفعت و تعالى به پا خاست، هیهات که خواب رفتگانشان چون شخص بیدار باشد. آرام اى حسودان کینه ور! همانا تعالى و شرف با کینه و حسد، دست نخواهد داد. در میان کوههاى سر به فلک کشیده دریاى هشتمى است که صخره هاى کوه پیکر بر آن احاطه کرده و هم ماه تابان دگرى است. گروهى که چون باد به سوى خواسته ها مى تازند، بادى که براى مسابقه در جریان است. گروهى که هر گاه به وزارت شاهان رسند، عمامه آنان بر تاج شاهى فرمان دهد. خرگاه خود را بر رهگذر مسافران برپا کرده اند، گویا براى جلب مهمان قرعه مى کشند. شب که بر سر بام خود آتش افروزند، از شوق مهمان، چه بسا جان خود را بر سر هیزم نهند چه با آتش فروزانتر مهمان بیشتر آید. زادگان «ضبه» در پهناى زمین پراکنده اند به هر کوى و کنار، و در روز نبرد چون صف دندان در شمار. اى سوارى که به سوى اختران تابان مى تازى، پیش رو، باشد که مرا در آنجا بیابى. بایست و ندا در ده که: اى سعد شاهان، رسالتى دارم از بنده دور افتاده و دوست نزدیک: پیش از آنکه به دیدارت نائل شوم، اشتیاق خود را مى فریفتم، البته نزدیک شدن چون خیال است و دیدار آرزو. و چون با روز وصلت آتش دل را فرو نشاندم! تشنه تر از روز هجران گشت. بسیار شد که در برابر اشتیاق زبان مقاومت کردم، چون به عیان آمد ناتوان ماندم. و تو این شیوه را بر من باژگون کردى: پیش از آنکه مرا ببینى محبوبتر بودم. از شگفتیهاست که نزدیکى من، خود باعث دورى گشته است، آرى زمانه چون بوقلمون رنگ و وارنگ است.»

منـابـع

عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 152، جلد 7 صفحه 182

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد