اسلام ابوسفیان، ابن حارث و عبدالله ابن امیه
فارسی 35350 نمایش |پیامبر (ص) دو دشمن بسیار نزدیک از خانواده خود داشت که وی را بسیار آزار دادند. یکی از این دو ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب، پسر عموی او برادر عبیدة بن حارث اولین شهید اسلام بود. (این ابوسفیان را با ابوسفیان بن حرب اموی فرمانده و رییس مشرکان قریش اشتباه نگیرید).
او علاوه بر آن که با حضرت نسبت پسر عموئی داشت، برادر شیری او نیز محسوب می شد و مدتی از سینه حلیمه سعدیه شیر نوشیده بود. ابوسفیان بن حارث در کودکی و نوجوانی با پیامبر الفت بسیار داشت. اما از لحظه ای که بر رسول خدا وحی آسمانی و عنایت ربانی نازل شد و او به نجات آدمیان مبعوث گشت کینه اش را به دل گرفت و قابیل وار، به خون او تشنه شد و نیز هیچ جنگی رخ نداد جز آن که او از پیشگامان آن بود. جز این ابوسفیان یک تن دیگر نیز از خاندان و نزدیکان پیامبر (ص) وجود داشت که همراه و همگام ابوسفیان بیست سال تمام از ستیز و شقاوت، کینه جویی و جنایت علیه پیامبر (ص) کوتاهی نکرد وی عبدالله بن امیه، پسرعمه پیامبر (ص) بود. این عبدالله همان کسی است که در آخرین گفتار جبارانه و سرکشی کافرانه خود به پیامبر (ص) گفت: «به تو ایمان نمی آورم تا آن که از زمین برایمان چشمه ساری جاری کنی، یا باغ هایی می داشتی از انگور و خرما که میان آنها جویبارانی روان باشد، یا آن که پاره ای از آسمان را بر سر ما بکوبی و یا پروردگارت را با فرشته ها بر ما پدید آوری تا می دیدیمش یا آن که خانه ای زرین با آرایه ها و آیین و آذین داشته باشی و یا بر آسمان بالا بروی و حتی اگر بر آسمان بالا می رفتی به تو ایمان نمی آوردیم، مگر آن که کتابی از آسمان بر ما فرود آوری تا آن را بخوانیم».
بیست سال این دو خویشاوند معاند، با او (ص) دشمنی کرده او و دوستانش را به دست و دهان، شمشیر و زبان آزرده و بدترین اشعار را علیهش گفته بودند و اینک مردمان قبایل جاهلی دور و نزدیک به او (ص) گرویده بودند و از هر سو و کنار رو به سوی آیین او می آوردند. بیست سال کفار قریش با او به ستیز و پرخاش درآمده بودند و او پس از سال ها رنج و مرارت، صلحی ده ساله درافکنده بود که دیگر دوران خونریزی و ستمگری به سر آید و سپس قریش خلف وعده کرده و نیمه شبی قبیله خزاعه را که در پیمان او (ص) بودند به شبیخون گرفته، کشتار کرده و ناگاه از کار خود پشیمان و پریشان شده، پیشوای خود ابوسفیان بن حرب را به مدینه برای عذرخواهی و تمدید مدت صلح فرستاده بودند. دیگر بر همگان آشکار بود که کافران و دشمنان در تمامی این مدت کاری از پیش نبرده و سپاه زور و ستم، دروغ و کین، نتوانسته بودند در برابر قدرت دادگری، راستی و نیکویی محمد (ص)، پیروزی ای به دست آورند. درنتیجه ابوسفیان بن حارث، از این آخرین اقدام بی شرمانه قریش و نیز اعتذار و ترس ایشان، بیش از همه ترسید و دریافت پیروزی نهایی از آن پیامبر خدا خواهد بود. و او و تمامی معاندان و مشرکان، بیهوده در تمامی این دوران، آب در هاون کوبیده اند. ابوسفیان بن حارث و عبدالله بن امیه سخت پشیمان شده و هر دو از مکه بیرون آمدند و رو به سوی مدینه داشتند و هیچ نمی دانستند که پیامبر (ص) از مدینه حرکت کرده و در راه مکه است که در ابواء (بعضی نوشته اند نیق العقاب) ناگاه با سپاهیان او (ص) رو به رو شدند. و مهم تر از همه و دلیل وحشت افزون از حدشان نیز این بود که پیامبر (ص)، مهدورالدم اعلامشان کرده و دستور داده بود بر اساس جنایات جنگی و ستم های مستمری که کرده اند خونشان را بریزند. نوشته اند درین سفر ام سلمه همسر پیامبر، خواهر عبدالله بن امیه، نیز همراهش بود. و همچنین گفته اند که ابوسفیان بن حارث دست پسر کوچکش جعفر را نیز در دست داشت و همچنان می آمدند. مورخان از قول خود وی سخنانی آورده اند که چنین است:
از ابوسفیان ابن حارث نقل است که وقتی پیامبر (ص) همراه یاران خود برای فتح مکه آمد، او با خود مى گفت: اکنون که اسلام کاملا استقرار یافته است با چه کسى دوستى کنم و همراه چه کسى باشم؟ این بود که به همسر و پسرم گفتم آماده براى بیرون رفتن از مکه شوید که ورود محمد نزدیک شده است. گفتند، هنوز هم وقت آن نرسیده است که به خود آیى؟ عرب و عجم از محمد پیروى کرده اند و تو همچنان در موضع دشمنى با او هستى، و حال آنکه تو از همه به یارى دادن او سزاوارترى. گوید: به غلام خود مذکور گفتم: چند شتر و اسبى فراهم کن! و بیرون آمدیم تا به ابواء رسیدیم. در آن هنگام پیشاهنگان پیامبر (ص) به ابواء رسیده بودند.
نکته: بنظر می آید این نقل اشکال دارد زیرا طبق گفته مورخین احدی از اهل مکه از حرکت رسول خدا (ص) به سوی ایشان خبر نداشته است. در صورتی که ابوسفیان ابن حرب میگوید« به همسر و پسرم گفتم آماده براى بیرون رفتن از مکه شوید که ورود محمد نزدیک شده است»، ابن حرب در ادامه می گوید: من خود را پوشیده و مخفى کردم چون مى ترسیدم کشته شوم، زیرا محمد مرا مهدور الدم اعلام کرده بود، به همین جهت پسرم جعفر را به اندازه یک میل جلوتر مى فرستادم. قبل از صبح روزى که رسول خدا (ص) به ابواء وارد شد، سپاه دسته دسته مى آمدند و من از ترس یاران او کناره گرفتم و همین که مرکب آن حضرت آشکار شد خود را رویاروى او قرار دادم، ولى تا چشم او به من افتاد، روى خود را به طرف دیگر برگرداندند. من به آن طرف رفتم باز هم چهره خود را برگرداندند و این کار چند مرتبه تکرار شد. درمانده شدم و گفتم پیش از آنکه به او برسم کشته خواهم شد. در عین حال نیکى و مهربانى و خویشاوندى آن حضرت را به یاد آوردم و این موجب مى شد تا اضطرابم کم شود. من تردیدى نداشتم که پیامبر (ص) و یارانش به مناسبت خویشاوندى من از اسلام آوردنم سخت خوشحال خواهند شد، ولى مسلمانان وقتى دیدند رسول خدا از من روى برگرداند آنها هم همگى از من روگردان شدند. ابوبکر هم با اعراض به من برخورد کرد. توجهى به عمر ابن خطاب کردم و او مردى از انصار را علیه من تحریک کرد و در این موقع مردى به من چسبید و گفت: اى دشمن خدا تو همانى که پیامبر (ص) و اصحابش را آزار مى دادى و در دشمنى با او تا مشرق و مغرب تاختى! من او را کمى از خود دور کردم و او با دستهاى خود مرا چنان تکان مى داد که مثل درختى تکان مى خوردم و مردم هم از کار او نسبت به من شادى مى کردند. من خود را به عمویم عباس ابن عبدالمطلب رساندم و گفتم: امیدوار بودم که به واسطه خویشاوندى با پیامبر و شرفى که دارم، اسلام آوردن من مایه مسرت آنها شود، ولى رفتار پیامبر (ص) را با من دیدى! تو با پیامبر (ص) صحبت کن تا از من خشنود گردد و راضى شود! عباس گفت: نه به خدا قسم، بعد از این برخوردى که از آن حضرت دیدم یک کلمه هم در مورد تو صحبت نمى کنم مگر اینکه مناسبتى پیدا شود. چون من از رسول خدا (ص) مى ترسم و شکوه و جلال او مانع از این کار است. گفتم: اى عمو جان مرا به چه کسى وا مى گذارى؟ گفت: فعلا چاره اى نیست. گوید: با علی (ع) صحبت کردم پاسخ او هم همان گونه بود. دوباره پیش عباس برگشتم و گفتم: پس این مردى را که به من ناسزا و دشنام مى دهد از سرم باز کن. گفت: نشانیهاى او را بگو. گفتم: مردى سیه چرده و بسیار کوتاه قدى است که میان دو چشمش اثر زخم است. گفت: او نعمان بن حارث نجارى است. و کسى پیش او فرستاد و پیام داد که ابوسفیان پسر عموى رسول خدا (ص) و برادرزاده من است، اگر هم اکنون رسول خدا (ص) بر او خشمگین است بزودى از او راضى خواهد شد، تو دست از او بردار. بعد از گفتگوى زیاد آن مرد باز هم دست از من برنداشت و گفت: این کار را رها نمى کنم. ابوسفیان گوید: من بیرون آمدم و بر در خانه رسول خدا (ص) نشستم و وقتى که بیرون آمد تا به جحفه برود باز هم نه خود او و نه هیچیک از مسلمانان با من صحبت نکردند. من بر در هر منزل و خانه اى که پیامبر (ص) فرود مى آمد مى نشستم و پسرم جعفر هم کنارم ایستاده بود.
هر گاه رسول خدا (ص) مرا مى دید، روى خود را بر مى گرداند. با همین حال من همراه او مى رفتم تا شاهد فتح مکه بودم و من همچنان در پى چاره اى بودم تا اینکه پیامبر از اذاخر، نام گردنه اى میان مکه و مدینه است. فرود آمد و به وادى مکه رسید. در آنجا هم خود را کنار خیمه پیامبر (ص) رساندم و این دفعه نگاهى به من کرد که ملایمتر از نگاه اول بود و من امید داشتم که لبخندى بزند. زنهاى خاندان عبدالمطلب به حضور پیامبر (ص) رفتند که همسر من هم همراه آنها رفته بود و پیامبر (ص) را تا اندازه اى با من بر سر مهر آورده بودند. پیامبر (ص) به سوى مسجد الحرام راه افتاد و من هم همراهش بودم و از او جدا نمى شدم.
ممکن است در ذهن خواننده عزیز این سئوال مطرح شود که چرا رسول خدا (ص) از ابن حارث و ابن ابی سلمة نمی گذشت؟
بنظر می رسد علت این امر ظلم ایشان به دین و مسلمین بوده است و اگر نه اگر مسئله، مسئله ای شخصی بود قطعا پیامبر در همان بار اول گذشت می فرمود.
ابوسفیان ابن حارث در ادامه می گوید: اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه پیامبر به جنگ حنین رفت. در آن جنگ اعراب آن قدر سپاه جمع کرده بودند که هرگز آن اندازه جمع نشده بودند و زنان و فرزندان خود را هم همراه همه دامها و چهار پایان آورده بودند. من همینکه جمعیت دشمن را دیدم گفتم: انشاء الله امروز اثر و ارزش من معلوم خواهد شد. و چون آنها حمله کردند، حمله اى که خداوند آن را یاد فرموده و گفته است: «ثم ولیتم مدبرین»، (توبه/ 25)، سپس همگى به هزیمت برگشتید. پیامبر (ص) پایدار بر استر سیاه و سپید خود ایستاده و شمشیرى برهنه در دست داشت. من از اسب خود با شمشیر کشیده پیاده شدم و غلاف آن را عمدا شکستم و خدا مى داند که در آنجا آرزو داشتم براى دفاع از پیامبر کشته شوم، و رسول خدا (ص) به من نگاه مى کرد. عباس بن عبدالمطلب لگام استر را گرفته بود و من هم طرف دیگر را داشتم. پیامبر (ص) پرسیدند: این کیست؟ من خواستم مغفر و روپوش خود را کنار بزنم که عباس گفت: اى رسول خدا، این برادر و پسر عموى شما ابوسفیان بن حارث است، لطفا از او راضى و خشنود شوید. فرمود: چنین کردم، خداوند همه دشمنی ها و ستیزه گریهایش را که نسبت به من انجام داده بود بخشید. من پاى آن حضرت را در رکاب بوسیدم و پیامبر (ص) به من توجه فرمود و گفت: برادر به جان من چنین مکن! آنگاه به عباس دستور فرمود که اصحاب را صدا زند و بگوید: اى کسانى که سوره بقره برایتان نازل شده است، اى اصحاب بیعت رضوان، اى مهاجران، اى انصار و اى خزرجیان! همگى جواب دادند، اى فرا خواننده به خدا، گوش به فرمانیم! و همگى همچون یک نفر (با وحدت کامل) حمله آوردند. غلافهاى شمشیرها را شکستند و نیزه ها را به دست گرفتند و سر نیزه ها را افقى قرار دادند و به سرعت همچون پهلوانان شروع به دویدن به طرف پیامبر (ص) کردند و من مى ترسیدم که مبادا نیزه هاى آنها به رسول خدا (ص) برخورد کند و به این ترتیب آن حضرت را در میان گرفتند. در این هنگام پیامبر (ص) به من فرمودند: پیش برو و بر دشمن ضربه بزن! و من حمله اى کردم که دشمن را از موضع اش راندم و پیامبر (ص) هم پشت سرم حرکت مى کرد و پیش مى رفتیم و گردنها را مى زدیم. هیچیک از بخشهاى لشکر دشمنى باقى نماند که من آنرا به اندازه یک فرسنگ عقب نشاندم. دشمن از هر سو پراکنده شد و پیامبر (ص) گروهى از اصحاب را به تعقیب دشمن فرستاد. خالد بن ولید را به سویى و عمرو بن عاص را به سوى دیگرى و ابو عامر اشعرى را هم به میان لشکر در اوطاس اعزام فرمود و ابو عامر کشته شد و ابوموسى هم قاتل او را کشت.
نکته: از نظر ما این نقل اشکال دارد. و در رد آن همین بس که ابن حارث ادعا کرده دشمن را یک فرسنگ عقب نشانده است .و اما بحث مفصل تر در بخش مربوط به جنگ حنین از همین سایت خواهد آمد انشاء الله.
نقلی دیگر در مورد اسلام آوردن ابوسفیان بن حارث
واقدى گوید: در مورد اسلام آوردن ابوسفیان بن حارث قول دیگرى هم شنیده ام. گویند، ابوسفیان مى گفته است: من و عبدالله بن ابى امیه در محل نیق العقاب (نام جایى میان مکه و مدینه است) اجازه ورود به حضور رسول خدا (ص) خواستیم ولى آن حضرت از پذیرش ما خود دارى فرمود. ام سلمه همسر آن حضرت صحبت کرد و گفت: اى رسول خدا، یکى داماد و پسر عمه ات و دیگرى برادر رضاعى و پسر عمویت هستند، و خداوند آنها را به اسلام متمایل کرده است، و آنها نسبت به تو بدترین مردم هم نیستند. پیامبر (ص) فرمود: نیازى به آن دو ندارم، اما برادر رضاعى من همان است که در مکه مى گفت ایمان نخواهد آورد تا من به آسمان بروم! و این گفتار خداوند عزوجل است که مى فرماید: «أو یکون لک بیت من زخرف أو ترقى فی السماء و لن نؤمن لرقیک حتى تنزل علینا کتابا نقرؤه ...» (اسراء/ 93)، ام سلمه گفت: اى رسول خدا (ص)، هر چه باشد از خویشان تو است، اگر او مطلبى گفته، همه قریش هم مطالبى گفته اند، البته درباره او قرآن نازل شده است و حال آنکه شما کسانى را که جرم بزرگتر از ابوسفیان داشته اند بخشیده و عفو کرده اید، او پسر عمو و خویشاوند نزدیک شما است، و شما از همه مردم به بخشش او سزاوارترید. پیامبر (ص) فرمود: او آبروى مرا ریخته است و به هیچیک از آن دو نفر، نیازى ندارم.
چون خبر این گفتگو به ابوسفیان رسید، پسرش هم همراهش بود. او گفت: به خدا سوگند یا باید محمد مرا بپذیرد یا دست این پسرم را مى گیرم و سر در بیابان مى نهم تا از تشنگى و گرسنگى بمیرم، و حال آنکه اى رسول خدا تو از همه مردم بردبارتر و کریمترى و من هم خویشاوند تو هستم. چون این گفتار او را براى رسول خدا (ص) نقل کردند بر او رقت و مهربانى فرمود. عبدالله بن امیه هم پیام داد که: من براى تصدیق کردن شما آمده ام، و علاوه بر خویشاوندى، داماد شما هم هستم. و پس از اینکه ام سلمه در مورد آن دو صحبت کرد رسول خدا (ص) نسبت به هر دو محبت فرمود و اجازه داد که هر دو پیش پیامبر (ص) آمدند و اسلام آوردند. و نیز گفته شده است که وقتی ابوسفیان ابن حارث از مکه گریخته و نزد قیصر پادشاه روم رفته بود. قیصر از او پرسید: تو که هستى و از کدام قبیله اى ابوسفیان گفته است: ابوسفیان بن حارث بن عبد المطلب. قیصر گفت: اگر راست بگویى، پسر عموى محمدى؟ ابوسفیان مى گوید، گفتم: آرى، من پسر عموى اویم. و با خود گفتم من پیش پادشاه رومم و از اسلام گریخته ام معذالک فقط به واسطه محمد شناخته مى شوم. این بود که اسلام در دل من وارد شد و دانستم که شرک من باطل و بیهوده است، ولى چه کنم که من میان مردمى به ظاهر خردمند و بلند اندیشه زندگى مى کردم و مى دیدم مردم گرانمایه در پناه عقل و اندیشه خود زندگى مى کنند و به هر راهى که مى رفتند مى رفتم. و چون اشخاص شریف و سالخورده از محمد کناره گیرى کردند و خدایان خود را یارى دادند و به خاطر دین پدران خود خشم گرفتند، ما هم از ایشان پیروى کردیم اما بعد که آگاه شدیم به او (ص) گرویدیم.
منـابـع
سيد علي اكبر قرشي- از هجرت تا رحلت
میثاق امیرفجر- فتح مبارک
محمد ابراهیم همتی- چکیده تاریخ پیامبر (ص) اسلام
ترجمه دکتر دامغانی- مغازی واقدی
سیدجعفر مرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم- جلد 21
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها