سریه های سال نهم هجری
فارسی 5601 نمایش |غیر از سریه عیینه بن حصن فزاری چند سریه دیگر هم در سال نهم اتفاق افتاد که به جهت خنثی کردن توطئه ها و برای شکستن بت ها ی بزرگی بود که همچنان در میان قبائل عرب مورد پرستش بودند. در ادامه به بررسی این سریه ها می پردازیم:
سریه بنى کلاب به فرماندهى ضحاک بن سفیان کلابى
نقل شده پیامبر (ص) نامه اى به حارثة بن عمرو بن قریط مرقوم فرمود و او و قبیله اش را به اسلام دعوت کرد. نامه پیامبر (ص) را مردى از عرینه به نام عبدالله بن عوسجه در آغاز ربیع الاول سال نهم براى ایشان برده بود، آنها نامه پیامبر (ص) را گرفتند و در آب شستند و با پوستى که باقى مانده بود ته سطل خود را پینه زدند! و از دادن پاسخ خوددارى کردند. ام حبیب دختر عامر بن خالد در این مورد شعرى سروده است:
«....این قوم گروهى هستند که، از هنگام بر پا شدن دین با هر امیرى مخالفت کرده اند، به طورى که اگر نامه یى از محمد (ص) هم براى آنها برسد، آن را با آب چاه محو مى کنند و عصاره اش مى سازند.»
وقتی با نامه رسول خدا چنین کردند پیامبر (ص) فرمود:... مگر خداوند عقل آنها را زایل کرده است؟ ایشان مردمى فرومایه و شتاب زده و بى ثبات بودند و کلام آنها هم هیچگاه مفهوم نبود. رسول خدا (ص) لشکرى به ناحیه قبیله قرطاء (نام شعبه اى از قبیله بنى بکر) اعزام فرمود که ضحاک بن سفیان بن عوف بن ابى بکر کلابى و اصید بن سلمة هم همراهشان بودند. مسلمانان در منطقه زج لاوه (نام منطقه ای در نجد) با آنها برخوردند و به اسلام دعوتشان کردند ولى آنها نپذیرفتند. مسلمانان با آنها جنگیدند و آنها را فراری دادند. اصید به پدر خود سلمة بن قرط رسید و سلمه سوار بر اسبش و کنار آبگیر زج بود. اصید او را به اسلام دعوت کرد و به او امان داد ولى او به اصید و دین او دشنام داد. اصید اسب او را پى کرد و چون اسب به زانو درآمد سلمه با نیزه خود میان آب پرید. اصید پدر خود را گرفت و کس دیگرى از مسلمانان آمد و او را کشت و پسرش او را نکشته است. این سریه در ماه ربیع الاول سال نهم اتفاق افتاد.
سریة قطبة بن عامر بن حدیده
رسول خدا (ص) قطبة بن عامر بن حدیده را همراه بیست نفر به سوى طایفه اى از خثعم در منطقه تباله اعزام فرمود که بر آنها حمله ببرند، و دستور فرمود شب ها حرکت و روزها کمین کنند و سریع بروند. آنها با ده شتر حرکت کردند و اسلحه خود را پنهان کرده بودند. آنها راه فتق را پیش گرفتند تا به مسحب (از روستاهای طائف) رسیدند و در آنجا مردى را گرفتند که او خود را به گنگى زد و حرفی نزد، ولى همین که نزدیک سرزمین دشمن رسید، شروع به فریاد کشیدن کرد. قطبه او را پیش آورد و گردنش را زد، آنگاه صبر کردند تا پاسى از شب گذشت، و مردم خوابیدند و مردى را براى بررسى فرستادند. او متوجه شتران زیادى شد که همراه گوسفند و بز در محوطه اى قرار دارند، لذا پیش یاران خود برگشت و براى آنها خبر آورد. مسلمانان در کمال آرامش و استتار حرکت کردند. وقتى که به اردوگاه دشمن رسیدند، آنها خوابیده بودند، پس مسلمانان تکبیر گفتند و به آنها حمله کردند. مردان اردوگاه بیرون آمده و جنگ سختى کردند و از هر دو سو عده زیادى مجروح شدند. چون صبح شد گروه زیادى از خثعمى ها به یارى دوستان خود آمدند، ولى میان ایشان و اردوگاه سیل مهیبى جارى شد به طورى که حتى یک نفر هم نتوانست از آن سیل بگذرد. در نتیجه قطبه مردان اردوگاه را شکست داد و شتران و گوسفندان و زنان اسیر را به مدینه آورد. پس از آنکه خمس غنایم را بیرون کردند، سهم هر کس چهار شتر شد و هر شتر معادل ده گوسفند بود، این سریه در ماه صفر سال نهم هجرت اتفاق افتاده است.
سریة علقمة بن مجزز مدلجى به حبشه
به پیامبر (ص) خبر رسید که مردم شعیبه نام یکى از سواحل دریا به نزدیک مکه است گروهى از مردم حبشه را در کشتى هایى دیده اند. پیامبر (ص) علقمة بن مجزز مدلجى را همراه سیصد مرد بدنبال دشمن روانه فرمود. وی تا جزیره ای در میان دریا پیش رفت، اما دشمن گریخت و جنگی پیش نیامد. در یکى از منازل گروهى از سپاهیان از علقمه اجازه خواستند که چون به مسأله اى بر نخورده اند زودتر به مدینه برگردند. او موافقت کرد و عبدالله بن حذافه سهمى را که مردى شوخ طبع بود بر آنها امیر کرد. عبدالله که اهل مزاح بود در یکی از منازل برای گرم شدن افراد، آتش افروخت، آنگاه به اصحاب خود گفت: مگر نه آن است که باید شما از من اطاعت کنید؟ گفتند: چرا. گفت: پس به شما دستور می دهم که همه داخل این آتش شوید. وقتی دید که بعضی از اصحاب او، خود را آماده فرمانبری می کنند، گفت: بنشینید که من می خواستم با شما بخندم و شوخی کنم. بعد از بازگشت هنگامی که جریان عبدالله را برای رسول خدا (ص) گفتند. رسول خدا فرمود: «من امرکم (منهم) بمعصیة فلا تطیعوه.» «هرکس از فرماندهان شما، شما را به گناه دستور داد، از او اطاعت نکنید. و اصحاب را از اطاعت کورکورانه نهی نمودند.
سریه علی (ع) به بنی طی
پیامبر (ص)، على بن ابى طالب (ع) را براى ویران کردن بت و بتکده فلس همراه یکصد و پنجاه نفر روانه بنی طی فرمود، که همگی از انصار بودند و حتى یک نفر هم از مهاجران همراه ایشان نبود. آنها پنجاه اسب و مرکوبهاى دیگرى نیز همراه داشتند. اما از شترها استفاده کرده و از به کار بردن اسبها خوددارى کردند. پیامبر (ص) دستور فرمود که به قبائل غیر مسلمان حمله برند. على (ع) با اصحاب خود بیرون رفت. پرچمى سیاه و رایتى سفید داشتند و مسلح به نیزه و سلاحهاى دیگر بودند و آشکارا اسلحه حمل مى کردند. على (ع) رایت خود را به سهل بن حنیف و پرچم را به جبار بن صخر سلمى داد و راهنمایى از بنى اسد را، که نامش حریث بود، همراه خود ساخت و راه فید (جایى است نزدیک به کوههاى اجا و سلمى از سرزمین طى) را پیش گرفت، و چون نزدیک سرزمین دشمن رسید فرمود: میان ما و قبیله اى که قصد آن داریم یک روز کامل راه است، اگر در روز حرکت کنیم ممکن است به چوپان ها و دیدبان هاى ایشان برخورد کنیم و آنها به قبیله خبر برسانند و در نتیجه متفرق شوند و نتوانید به خواسته خود برسید، بنابراین امروز را همین جا مى مانیم، چون شب بشود شبانه با اسب راه مى پیماییم تا سپیده دم به آنها برسیم و بتوانیم غنیمتى بدست آوریم. گفتند، این رأى درستى است و همانجا اردوى موقت زدند و شتران را براى چرا رها کردند. سپس چند نفر را براى سرکشى و کسب خبر به اطراف فرستادند، از جمله ابو قتاده و حباب بن منذر و ابو نائله. آنها بر اسب سوار شده و اطراف اردوگاه گشت مى زدند که به غلام سیاهى برخوردند و از او پرسیدند، کیستى و چه مى کنى؟ گفت: پى کار خودم هستم. او را به حضور على (ع) آوردند. على (ع) فرمود: کیستى و چه کار دارى؟ گفت: در جستجوى چیزى بودم. فرمود: او را در بند کنید. غلام گفت: من غلام مردى از خاندان بنى نبهان از قبیله طى هستم، دستور داده اند اینجا باشم و گفتند اگر سواران محمد را دیدى به سرعت پیش ما بیا و خبر بیاور. من به گروهى برنخورده بودم و همین که شما را دیدم خواستم پیش آنها بروم، بعد گفتم عجله نکنم بلکه دوستان دیگرم خبر روشن ترى بیاورند و شمار شما و اسبان و سواران و پیادگانتان را بدست آورده باشند. حالا هم از آنچه به سرم آمده است ترسى ندارم. على (ع) فرمود: راست بگو چه خبر دارى؟ گفت: قبیله به فاصله سیر یک شب بلند با شما فاصله دارند، سواران شما مى توانند صبح زود به آنها برسند و فردا صبح مى توانید بر آنها غارت برید. على (ع) به یاران خود گفت: نظر شما چیست؟ جبار بن صخر گفت: عقیده من این است که امشب را تا صبح بر اسبان خود بتازیم و صبح زود که آنها در حال استراحتند به ایشان حمله بریم. غلام سیاه را ما با خود مى بریم و حریث را براى راهنمایى لشکر مى گذاریم تا انشاء الله به ما ملحق شوند. على (ع) فرمود: این رأى خوبى است. غلام سیاه را با خود بردند و اسب ها را نوبتى سوار مى شدند و یکى که پیاده مى شد دیگرى سوار مى شد، غلام سیاه هم شانه هایش بسته بود. همین که شب به نیمه ها رسید غلام سیاه به دروغ گفت: من راه را گم کرده ام و مثل اینکه از آن گذشته ایم. على (ع) فرمود: برگرد به همانجایى که از آنجا اشتباه کرده اى! غلام به اندازه یک میل یا بیشتر برگشت و گفت: باز هم در اشتباهم. على (ع) فرمود: مثل اینکه ما را فریب میدهی و مى خواهى ما را از رسیدن به قبیله بازدارى، او را جلو بیاورید! و فرمود: یا باید راست بگویى یا گردنت را مى زنیم! گوید: او را پیش آوردند و شمشیر کشیدند و بالاى سرش ایستادند. او همین که متوجه خطر شد گفت: حالا اگر راست بگویم براى من فایده اى خواهد داشت؟ گفتند، آرى. گفت: آنچه من کردم و دیدید به واسطه شرم و حیا بود و با خود گفتم حالا که در امان هستم چرا شما را به سراغ قبیله ببرم، حالا که از شما این حال را مى بینم و مى ترسم که مرا بکشید،عذرم حتما شما را از راه اصلى خواهم برد. گفت: قبیله همین نزدیکى شماست، آنها را به نزدیکترین منطقه برد به طورى که صداى سگها و حرکت گوسفندان و شتران شنیده و دیده مى شد. گفت: جماعات مردم هم همین جاست که حداکثر یک فرسخ فاصله دارند.
مسلمانان به یک دیگر نگریستند و گفتند، پس خاندان حاتم (طایی)، کجایند؟ گفت: آنها هم در وسط جمعیت هستند. مسلمانان گفتند، اگر الآن حمله کنیم و ایشان را به وحشت بیندازیم ممکن است داد و بیداد کنند و در تاریکى شب گروههاى عمده بگریزند، بنابر این صبر مى کنیم تا سپیده بدمد طلوع آن نزدیک است و در کمین خواهیم بود و پس از سپیده دم حمله مى کنیم که اگر برخى هم گریختند محل فرارشان از دید ما پنهان نماند، وانگهى آنها اسب ندارند که سوار شوند و بگریزند و حال آنکه ما همگى بر اسب سواریم. این نظر را پسندیدند. همین که فجر طلوع کرد بر آن قبیله حمله بردند و گروهى را کشتند و گروهى را اسیر کردند و زنان و بچه ها را یک طرف جمع کردند و شتران و بز و میش ها را هم جمع کردند و هیچ کس نگریخت مگر اینکه جاى او بر ایشان پوشیده نماند، و غنایم فراوان بدست آوردند. مسلمانان، مردان را یک طرف و زنان و بچه ها را طرف دیگر جمع کردند، و از خاندان حاتم خواهر عدى و چند دختر بچه را اسیر کردند و آنها را جداگانه نگه داشتند. اسلم (غلام سیاه) به على (ع) گفت: براى آزاد ساختن من منتظر چه هستى؟ فرمود: باید گواهى دهى که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و محمد (ص) فرستاده خداست. گفت: من بر آیین همین اسیرانى هستم که اقوام من هستند، هر چه آنها بکنند من هم خواهم کرد. على (ع) گفت: مگر نمى بینى که آنها در بند هستند، تو را هم با طناب همراه ایشان قرار دهیم؟ گفت: آرى، من با اینان دربند باشم خوشتر مى دارم که با دیگران آزاد باشم و به هر حال همراه آنها هستم، هر کار که مى خواهید بکنید. مسلمانان او را بسته و کنار اسرا بردند. یکى از اسیران گفت: نفرین بر تو که تو اینها را به سراغ ما آوردى، و بقیه سپاهیان مسلمان هم فرا رسیدند و جمع شدند و اسیران را پیش آوردند و اسلام را به آنها عرضه کردند. هر کس مسلمان شد آزادش ساختند، تا اینکه غلام سیاه (اسلم) را پیش آوردند و اسلام را بر او عرضه داشتند، گفت: سوگند به خدا ترس از شمشیر پستى است، و زندگى جاودان نیست! مردى از قبیله که مسلمان شده بود گفت: خیلى جاى تعجب است، مگر آن وقتى که تو را گرفتند این مسأله مطرح نبود! اکنون که گروهى از ما کشته و گروهى اسیر و گروهى هم به رغبت مسلمان شده اند چنین مى گویى؟ واى بر تو، حالا دیگر مسلمان شو و آیین محمد (ص) را پیروى کن! گفت: مسلمان مى شوم و دین محمد (ص) را گردن مى نهم. پس مسلمان شد و آزادش کردند، ولى همواره سرکش بود و تسلیم نمى شد، گفته شده او در واقعه رده همراه خالد بن ولید به یمامه رفت و سخت کوشید و کشته و خوش عاقبت شد. على (ع) به بتخانه فلس رفت و آن را ویران کرد. در خزانه آنجا سه شمشیر یافت به نام رسوب، مخذم و یمانى، و سه زره و پارچه ها و لباسهایى که به او مى پوشاندند. اسیران را هم جمع کردند و ابوقتاده را به مراقبت از ایشان منصوب کردند و عبدالله بن عتیک سلمى مأمور دامها و اثاثیه شد، و حرکت کردند. چون به رکک (محله یى از سلمى، یکى از کوههاى منطقه طى) رسیدند فرود آمدند و غنایم و اسیران را تقسیم کردند. دو شمشیر رسوب و مخذم را به رسول خدا اختصاص دادند و شمشیر دیگر هم بعد در سهم آن حضرت قرار گرفت، خمس غنایم را هم قبلا جدا کرده بودند. همچنین اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند.
منـابـع
محمود مهدوى دامغانى- ترجمه الطبقات الکبرى
محمود مهدوی دامغانی- ترجمه المغازى واقدی
جعفر شریعتمداری- چکیده تاریخ پیامبر اسلام
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها