رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله
فارسی 4244 نمایش |سال دهم هجرت فرا می رسد. پیغمبر (ص) با انبوهی از مسلمانان که شمار آنان را بین نود تا یکصد و بیست هزار نوشته اند روانه مکه شد. در این زیارت آداب حج را به مردم آموخت. آنچه را بت پرستان از طواف و قربانی و دیگر کارها انجام می دادند نسخ فرمود. امتیازهائی را که قریش در این عبادت خاص خود ساخته بود برداشت. به مسلمانان تعلیم داد در خانه خدا تنها باید خدا را عبادت کنند و همه مردم برابر خدا یکسانند و کسی بر دیگری برتری ندارد. ضمن خطبه معروف خود به مردم چنین گفت: «مردم! جز خدا را مپرستید! همگی فرزندان آدمید و آدم از خاک است. پس هیچ یک بر دیگری مزیتی ندارد قریش و جز قریش، مردم! خون و مال شما برای همیشه بر یکدیگر حرامست تا روزی که خدای خود را ملاقات کنید.»
هنگام بازگشت در منزل جحفه آنجا که کاروانها از هم جدا می شود، آخرین مأموریت خود را انجام داد:
- «مردم! من دو چیز را میان شما می گذارم. اگر این دو را از دست ندهید، هیچگاه گمراه نخواهید شد. این دو چیز کتاب خدا و اهل بیت من است، من بر هر کس ولایت دارم علی مولای اوست.»
این داستان را بیش از صد تن از صحابه پیغمبر و صدها دیگر از تابعین و محدثان و علمای بزرگ مذاهب مختلف اسلامی در روایات و در کتابهای خود آورده اند. اسناد آن به تفصیل در مجلد اول الغدیر و جزء نخست از منهج دوم عبقات الانوار، نوشته میرحامد حسین، و دیگر کتاب ها موجود است.
پیغمبر از سفر باز می می گردد. دیری نمی گذرد که خبری ناگوار به دخترش می دهد:
- «دخترم! جبرئیل هر سال یکبار قرآن را بر من می خواند و امسال آن را دو بار بر من خواند.»
- «پدر! معنی این چیست؟»
- «پندارم امسال آخر سال زندگانی من است.»
زهرا تکانی سخت می خورد، افسرده می شود، اشک در چشمانش حلقه می بندد و پدرش گفتار خود را با این جمله تمام می کند:
- «و تو دخترم! نخستین کس از خاندان من هستی که به پدرت خواهی پیوست.» و لبخندی بر لبان زهرا نقش می بندد. حاضران سبب آن اشک و لبخند را می پرسند ولی زهرا چندی پس از آن روز پاسخ آن را می دهد.
زندگانی پس از مرگ پدر چه اندوه بر او دشوار بود که از شنیدن خبر مرگ خود آن چنان شادمان گشت که لبخند زد؟
آری! زهرا طاقت جدائی پدر را ندارد.
گویا در همین روزها که پیام خدائی بدو رسیده است: «تو می میری دیگر مردمان هم می میرند.»
«مردم محمد نیز مانند دیگر پیمــبرانست که پیش از او آمدند و رفتند.» به گورستان بقیع می رود برای مردگان از خدا آمرزش می خواهد. همه اینها نشانه هائی است که از حادثه ای ناگوار خبر می دهد. سرانجام آن روز شوم فرا می رسد، و فاجعه دردناک واقع می شود.
پیغمبر به خانه عایشه می رود از درد سر می نالد! او مردی نیست که تسلیم بیماری گردد. دریای پرتلاطمی که بیست و سه سال آرام نداشته است چگونه از جنبش بایستد؟ هنوز درس هائی مانده است که مردم آن را نیاموخته اند. در حالی که دستی به گردن فضل بن عباس و دستی به گردن علی بن ابی طالب (ع) دارد، پای کشان خود را به مسجد می رساند. برای شهیدان احد از خدا آمرزش می خواهد.
سپس چنین می گوید: «خدا یکی از بندگان خویش را میان دنیا و آخرت مخیر کرد و او آخرت را برگزید.
لشکر اسامه باید هر چه زودتر به مأموریتی که دارد برود! مردم! اکنون وقتی است که هرکس حقی بر من دارد بگیرد. اگر تازیانه ای بر پشت یکی از شما زده ام برخیزد و پشت مرا تازیانه بزند. من با دشمنی و کینه توزی خو نگرفته ام. بدانید دوست ترین شما نزد من کسی است که اگر حقی بر من دارد آن را بگیرد یا مرا حلال کند، تا چون خدا را دیدار کنم خاطرم آسوده باشد.
می بینم یکبار درخواست کردن کافی نیست. باید چند بار درخواست کنم.»
از منبر فرود می آید نماز ظهر را با مردم می گزارد دوباره به منبر می رود. همان تقاضا را مکرر می کند. مردی برمی خیزد: «ای پیغمبر خدا من سه درهم از تو طلبکارم.»
- «فضل! سه درهم به این مرد بده.»
- «مردم اگر حق کسی پیش کسی است آن را بدهد. نگوید این برای من رسوائی است. رسوائی این جهان آسان تر از رسوائی آن جهان است.» مردی برخاست و گفت:
- «ای پیغمبر خدا من سه درهم در مال خدا خیانت کرده ام.»
- «چرا چنین کردی.»
- «بــه آن نیازمند بودم.»
- «فضل! برخیز و سه درهم از او بگیر! مردم! هرکس گمان دارد حقی بر گردن اوست برخیزد و بگوید.»
مردی برخاست و گفت:
- «ای پیغمبر خدا. من دروغگو، بد زبان، بسیار خواب هستم.»
- «پروردگارا. راستگوئی و ایمان نصیب او کن و خواب او را به اختیار او بگذار!»
مردی دیگر برمی خیزد:
- «ای پیغمبر خدا من مردی دروغگو و منافق هستم. کار زشتی نمانده که نکرده ام.»
عمر بدو می گوید: «خود را رسوا کردی.» و پیغمبر به عمر می گوید:
- «پسر خطاب رسوائی دنیا آسان تر از رسوائی آخرت است.»
از مسجد به خانه باز می گردد در بستر می افتد. چگونه چنین چیزی ممکن است؟ محمد (ص) و بستر خواب. فاطمه پدرش را شب ها در حضور پروردگار برپا دیده است. این شب بیداری و راز و نیاز را خدا از او خواسته بود. «قم اللیل الا قلیلا؛ هان شب را به نماز و طاعت خدا برخیز مگر کمی.» (مزمل/ 2)
باید کمتر بخوابد و بیشتر بایستد. شب برای مردم معمولی مایه آسایش است، نه برای او. مردان سرنوشت ساز باید همیشه برپا بایستند. خانه آسایش آنها این جهان نیست: «تلک الدار الآخرة نجعلها للذین لایریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین؛ ما این دار (بهشت ابدی) آخرت را برای آنان که در زمین اراده علو و فساد و سرکشی ندارند مخصوص می گردانیم و حسن عاقبت خاص پرهیزگارانست.» (قصص/ 83)
مردی چون محمد (ص) شب و روز باید همچون موج در حرکت باشد.
این ریاضت را تا آنجا بر خود بار کرد که دیگر بار کلام خدا به دلداریش شتافت. «ما أنزلنا علیک القرآن لتشقی؛ قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به رنج افتى.» (طه/ 2)
چرا این مرد که سرمشق کوشش و نمونه تحرک و جنبش است باید چنین در بستر بیفتد؟ همه نگرانند. همه می خواهند پیغمبر محبوب آنان مانند همیشه به مسجد آید. با آنان نماز گزارد و آنها را تعلیم دهد و پند بیاموزد. مدینه و مردم آن ده سال است با این پیغمبر خو گرفته اند. او بود که ریشه خونریزی، دشمنی و کینه توزی را از این شهر برکند. او بود که آنان را با یکدیگر برادر ساخت. او بود که آنان را در دیده عرب و مهمتر از همه در چشم قریش و ساکنان مکه ارجمند ساخت. او باید برخیزد و همچنان دست مهربانی خود را بر پیر و جوان و کودک این شهر بکشد. سرانجام پیغمبر خدا به دیدار محبوبش شتافت.
منـابـع
سیدجعفر شهیدی- زندگانی فاطمه زهرا سلام الله علیها- صفحه 101-105
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها