برادرخواندگی زیاد از سوی معاویه
فارسی 5841 نمایش |مادر زیاد کنیزکی بود به نام سمیه از آن حارث بن کلده. این کنیزک به رسم بعضی خانواده های جاهلی مایه درآمد صاحب خود به شمار می رفت. سپس حارث او را به غلام رومی خود عبید به زنی داد و زیاد از او زاییده شد. مردم گاه زیاد را به نام عبید و گاه به نام مادرش سمیه می خواندند. چنان که می دانیم در فقه اسلام فرزند از آن پدری است که مادر وی در نکاح اوست. معاویه پس از آن که به پایمردی مغیره بن شعبه، زیاد را به خدمت خود درآورد، برای آن که دلی از او به دست آورد، گفت: زیاد فرزند ابوسفیان و برادر من است! سپس مجلسی فراهم ساخت و گواهانی را خواست تا بگویند ابوسفیان با سمیه نزدیکی کرده و زیاد فرزند اوست.
طبری این داستان را به اختصار می آورد. وی در این باره چنین می نویسد: زیاد از مردم کوفه خواست که گواهی دهند وی برادر معاویه است. آنان سر باز زدند، اما از مردم بصره یکی در حق او گواهی داد. یعقوبی و ابن عبدربه و مسعودی داستان را مفصل تر نوشته اند. یعقوبی می گوید: روزی که معاویه از گواهان خواست تا درباره پیوند زیاد به ابوسفیان گواهی دهند، ابومریم سلولی برخاست و گفت من در طائف می فروش بودم؛ روزی ابوسفیان، که از سفر باز می گشت، نزد من آمد و چون از خوردنی و نوشیدنی فارغ شد، گفت:
- ابو مریم می توانی برای من زنی روسپی بیاوری؟
- جز کنیزکی از بنی عجلان کسی را ندارم.
- همان را حاضر کن...
در این جا ابومریم در وصف سمیه از زبان ابوسفیان جمله ای گفت که زیاد برآشفت و گفت: تو را برای گواهی دادن خواسته اند یا برای دشنام دادن؟ وی در پاسخ گفت: من آنچه حق است می گویم و معاویه گواهی او را پذیرفت. و بدین ترتیب زیاد فرزند ابوسفیان شناخته شد. در آن مجلس چند نفر به زبان بر کار معاویه خرده گرفتند.
در متن اسناد دست اول جز نام یک دو تن از خویشان معاویه دیده نمی شود. اعتراض آنان هم نه برای آن بود که درد دین داشتند، بلکه ننگ خود می دانستند زیاد بدین صورت با آنان خویشاوند شود. از جمله آنان عبدالله بن عامر، حاکم بصره، از بزرگان تیره اموی است که گفت: من گواهانی خواهم آورد تا بگویند ابوسفیان ابدا با سمیه دیداری نداشته است. این اعتراض برای آن بود که نمی خواست زیاد، چوپان زاده ای از مردمی جز قریش و بلکه جز عرب است، خود را به قریش ببندد و شرافت خانوادگی آنان لکه دار شود! تنها در لابه لای کتاب های ادبی یکی دو قطعه شعر در نکوهش این بدعت می یابیم که قصائد شاعر بیشتر برای طنز و سخریه بوده است تا انکار یکی از محرمات شرعی.
این داستان و مانند آن را که ظاهری ناخوشایند دارد، از آن رو در تاریخ اسلام می نویسیم که نشان دهیم که چگونه از یک سو مردمان جاه طلب از هر وسیله برای رسیدن به هدف بهره می جویند. و از سوی دیگر مردی که اندیشه ای چون آنان دارند اما در فراهم کردن وسایل رسیدن به قدرت در پایه آنان نیستند گرد آن دسته را می گیرند و راه را بر ایشان هموار می کنند. هنوز سی سال از رحلت پیغمبر (ص) نگذشته است، هنوز گرد فراموشی خاطره زهد و پارسایی خلیفه تازه شهید شده را نگرفته که مدعی جانشینی پیغمبر (ص) چنین حکم خدا و سنت رسول خدا را به بازیچه می گیرد.
جامعه مسلمانان آن روز هم از بیم یا به طمع، بر کار او صحه می گذارد و یا خاموش می ماند، در حالی که در این تاریخ بیش از پنجاه تن از کسانی که پیغمبر را دیده و سخنان او را شنیده بودند (صحابه) در شام به سر می بردند.
منـابـع
سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 183-185
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها