مسلم بن عقیل در کوفه

فارسی 5904 نمایش |

نامه به سران کوفه

همین که شمار نامه ها از مقدار متعارف گذشت حسین (ع) لازم دید عراقیان را بیش از این در حالت انتظار نگذارد. پاسخی بدین مضمون برای سران کوفه نوشت: «هانی و سعید آخرین فرستادگانی بودند که نامه های شما را برای من آوردند. به من نوشته اید نزد ما بیا که رهبری نداریم. شاید با آمدن تو به راه راست برویم و حق را به چنگ آوریم. من برادر و پسر عمویم را که بدو اعتماد دارم نزد شما می فرستم تا مرا از حال شما و آنچه در شهر شما می گذرد خبر دهد. اگر به من نوشت سران و خردمندان شما با آنچه در نامه هاتان نوشته اید همداستانند نزد شما خواهم آمد. به جان خود سوگند می خورم امام کسی است که مطابق قرآن رفتار کند، و عدالت را اجرا نماید و حق را بپاید و خدا را بر خود ناظر بداند.»
مسلم با نامه امام روانه کوفه شد. چنانکه مورخان نوشته اند در آغاز سفر دچار تشنگی و بی آبی گشت و دو راهنمای او مردند و او این پیش آمد را به فال بد گرفت و از حسین (ع) استعفا خواست ولی امام حسین در پاسخ او نوشت که ما اهل بیت به فال اعتقاد نداریم و تاکید کرد که باید مأموریت خود را انجام دهد.
مسلم به کوفه درآمد و در خانه مختار ابن ابی عبیده ثقفی سکونت کرد. شیعیان دسته دسته به خانه مختار می آمدند و او نامه امام حسین را برای آنان می خواند و آنان می گریستند و بیعت می کردند. مورخان شیعی و سنی در شمار بیعت کنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضی به راه مبالغه رفته اند. رقم بیشتر تمام مردم کوفه و کمتر از آن یکصد هزار و هشتاد هزار و کمترین رقم دوازده هزار نفر است. مسلم به هنگام این مأموریت بیست و هشت ساله بود. مسلمانی پرهیزگار و پاکدل که به حقیقت برای این نام برازندگی داشت.
مسلمانی آن چنان معتقد که رعایت مقررات دین و گفته پیغمبر را از هر چیز مهمتر می شمرد. در دین داری او همین بس که چون پیغمبر قتل ناگهانی (ترور) را نهی کرده است وی بهترین فرصت را از دست داد و از نهان خانه شریک بیرون نیامد و پسر زیاد را که به آسانی می توانست بکشد نکشت. تا حرمت این حکم را زیر پا ننهاده باشد. از طرفی این نخستین مأموریت سیاسی بود که به وی داده بودند. مسلم به هنگام درگیریهای عراق و کشته شدن عمویش علی و خیانت سپاهیان کوفه با پسرعمویش حسن هشت ساله بود.
در هیچ یک از این صحنه های پرنیرنگ حضور نداشت و چون هرگز با نفاق و دورنگی زندگی نکرده بود گمان نمی کرد مسلمانی پیمانی ببندد سپس به عهدی که بسته است وفا نکند. درباره یک مسلمان چنین گمانی نمی برد تا به مسلمانان و دهها هزار مسلمان چه رسد. چون خود هرچه می گفت همان بود که در دل داشت و هرچه می گفت همان را انجام می داد باور نمی کرد این چندین هزار تن که چنین مشتاقانه و با هیجان به خاطر بیعت با او یکدیگر را کنار می زنند روزی از گرد وی پراکنده شوند. فرستاده ای بود که باید آنچه می دید به پسرعموی خود گزارش دهد و چنین کرد. وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت: «به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند.» و حسین از حجاز روانه عراق شد.

پیروان مسلم

زیاد بنده ای معقل نام را طلبید و سه هزار درهم به او داد و گفت «کوشش کن تا با پیروان مسلم آشنا شوی و چون چنین کسی را یافتی به او بگو مردی از شیعیانم و می دانم مسلم در چنین روزها به کمک محتاج است. می خواهم این پول را به او بدهم تا آن را در جنگ با دشمن خود مصرف کند.»
این مأموریت برای چنان جاسوسی چندان دشوار نبود چند تن از بزرگان شیعه در کوفه مشهور بودند و او برای انجام مأموریت خود مسلم ابن عوسجه را که مردی زاهد و پارسا بود انتخاب کرد. در مسجد نزد او رفت و خود را از شیعیان اهل بیت شناساند و از وی خواست از مسلم رخصتی بطلبد تا به حضور او رسد. پسر عوسجه خدا را شکر کرد که چنین توفیقی نصیب مردی از شیعیان اهل بیت گردیده است. سپس او را سوگند داد که کار خود را پوشیده دارد و از این ماجرا به کسی خبر ندهد و چند روزی به خانه او رفت و آمد داشته باشد تا او بتواند از مسلم برای وی رخصت بگیرد. معقل بر این جمله سوگند خورد. روزهای بعد پسر عوسجه او را نزد مسلم برد و مسلم آن مال را از او گرفت و با وی بیعت کرد. به این ترتیب ابن زیاد دانست که پسر عقیل در کجا به سر می برد.
در همان روزها که جاسوس پسر زیاد نزد مسلم ابن عوسجه می رفت مسلم از خانه مختار به خانه شریک ابن اعور رفت. شریک مردی بزرگ و سرشناس بود و عبیدالله زیاد بدو حرمت بسیار می نهاد. و چون شنید شریک بیمار است به او پیغام داد که شب هنگام به عیادت وی خواهد آمد. شریک به مسلم گفت «این مرد به دیدن من می آید تو باید در نهانخانه بمانی. چون به خانه من رسید و نزد من نشست، بر وی بتازی و کارش را بسازی. وقت بیرون آمدن تو هنگامی است که من آب بخواهم.» مسلم قبول کرد پسر زیاد به خانه شریک آمد و با او به گفتگو پرداخت. شریک آب خواست و منتظر بود که مسلم با شمشیر کشیده از نهانخانه بیرون آید اما او چنین نکرد. شریک ترسید فرصت از دست برود بیتی خواند که معنی آن این است که چرا انتظار می بری؟ چون این بیت را چند بار بر زبان راند پسر زیاد نگران شد و ترسید که مبادا پشت پرده خبری باشد.
پرسید «این چه سخنی است که شریک می گوید؟» هانی پسر عروه که همان وقت در خانه شریک بود گفت او بیمار است و دچار هذیان شده و این شعرخوانی بر اثر همان هذیان و بیماری است.» اما پسر زیاد احتیاط را از دست نداد و برخاست و از آن خانه بیرون رفت.
پس از رفتن ابن زیاد شریک پرسید «چرا او را نکشتی؟»
مسلم پاسخ داد به خاطر حدیثی که از پیغمبر روایت شده است که مرد با ایمان کسی را به فتک (ترور) نمی کشد. هانی گفت «باری اگر او را می کشتی فاسقی، فاجری، ستمکاری، مکاری، را کشته بودی.» به این ترتیب بزرگترین دشمن مسلم و حسین ابن علی و هانی و شریک از چنان مهلکه ای که به پای خود بدانجا آمده بود بیرون جست تنها به خاطر اینکه مسلمانی پاکدین و پاک اعتقاد که جز به اجرای درست احکام دین به چیزی دیگر نمی اندیشید نخواست به خاطر سلامت خود و پیروزی در مأموریتی که به عهده داشت حکمی از احکام دین را نقض کند هرچند با رعایت این حکم آینده او و کسی که او را فرستاده است به خطر افتد.
شریک روزی چند پس از این واقعه زنده بود و سپس درگذشت. نوشته اند پس از آنکه ابن زیاد، مسلم و هانی را کشت به او گفتند آن شب که شریک آن شعر را مکرر می کرد به خاطر آن بود که مسلم از نهانخانه بیرون آید و تو را بکشد. گفت «به خدا دیگر بر جنازه هیچ عراقی نماز نخواهم خواند و اگر نه این بود که قبر پدرم زیاد در گورستانی است که شریک در آنجا به خاک سپرده شده است می گفتم او را نبش قبر کنند.»

هانی بن عروه

پس از مرگ شریک، مسلم به خانه هانی رفت. معقل نیز در آنجا به حضور وی رسید و هر روز پیش از همه مردم به خانه هانی می رفت و پس از همه از آنجا خارج می شد. به این ترتیب از کار مسلم و شیعیان او و تعداد آنان و تصمیماتی که می گرفتند اطلاع کامل می یافت و این خبرها را به عبیدالله می داد. پسر زیاد با دانستن مخفی گاه مسلم و اطلاع از سران، یاران و هواداران او به کار پرداخت. هانی را طلبید و از او بازخواست کرد که چرا مسلم را به خانه خود راه داده است. هانی ابتدا همه چیز را انکار کرد ولی با روبرو شدن با معقل درماند.
معقل پیش روی او ایستاد و گفت: «هانی مرا می شناسی؟»
گفت: «آری می شناسم! بزرگ منافقی که تویی!»
و چون دانست انکار بی فایده است گفت: «من مسلم را به خانه ام نخوانده ام. او بی خبر به خانه من آمد و هم اکنون که بازگردم وی را بیرون خواهم کرد.»
ولی پسر زیاد نپذیرفت و گفت: «تا او را تسلیم نکنی رها نخواهی شد.» اگر عبیدالله هانی را رها می کرد ممکن بود هانی از مسلم بخواهد تا خانه وی را ترک گوید. اما پذیرفتن چنان تکلیف که عبیدالله در آن اصرار داشت برای هانی غیر ممکن بود.
شیخ سرشناس و محترم هرگز نمی توانست مهمان خود را از سر سفره خویش بردارد و به دشمن او تسلیم کند. و ننگی بزرگ را برای خود و بازماندگان و قبیله خود بخرد. گفتگو بسیار شد و یک دو تن میانجی گشتند تا شاید هانی سرسختی نکند و مسلم را به ابن زیاد بسپارد ولی او نپذیرفت. ابن زیاد او را نزد خود خواست و با عصایی که در دست داشت به صورت او کوفت و چهره او را زخمی کرد. سپس دستور داد او را زندان سازند. خبر به قبیله مذحج رسید که پسر زیاد، هانی را کشت.
مذحجیان گرد قصر را گرفتند پسر زیاد ترسید و شریح قاضی را طلبید و گفت: «برو و هانی را ببین که زنده است سپس ماجرا را به این مردم بگو.»
شریح به زندان رفت و هانی را مجروح و خون آلود دید ولی وقتی با مردم روبرو شد همین اندازه گفت که هانی زنده است به خانه های خود برگردید و آنها هم پراکنده شدند. به این ترتیب با شهادت ناقضی که قاضی مسلمان دین به دنیا فروخته داد فرصتی دیگر از دست هواداران مسلم و هانی رفت. آن روز که این مردم گرد قصر را گرفته بودند جز تنی چند از مأموران پسر زیاد کسی با او نبود اگر مختصر تدبیری داشتند کار عبیدالله به پایان می رسید. اما این امری طبیعی است که هر جا غوغا فراهم آید پیش از هر چیز عقل و منطق فرار می کند.
همین که خبر دستگیری و زندانی شدن هانی در شهر منتشر شد مسلم دانست که دیگر درنگ جایز نیست و باید از نهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز کند. پس جارچیان خود را فرستاد تا مردم را آگاه سازند. نوشته اند از هجده هزار تن که با او بیعت کرده بودند چهارهزار تن در خانه هانی و خانه های اطراف گرد آمده بودند. جارچیان شعار یا منصور امت (این شعار از آیه 35 سوره اسرا مأخوذ است که هرگاه کسی مظلوم کشته شود خونخواه او حق دارد انتقام او را بگیرد در کشتن اسراف نورزد همانا او منصور است)، دادند و یاران مسلم از هر سو فراهم گشتند. مسلم آنان را به دسته هایی تقسیم کرد و هر دسته ای را به یکی از بزرگان شیعه سپرد. دسته ای از این جمعیت به قصر ابن زیاد روانه شدند. چنانکه نوشته اند در این ساعت که مهاجمان آنجا رسیدند تنها سی تن پاسدار و بیست تن از سران کوفه و خانواده ابن زیاد در آنجا بودند. اگر این مردم که قصر را محاصره کردند مردان جنگ بودند یا اگر از عاقبت اندیشی و تدبیر بهره ای داشتند یا اگر فرماندهانی کارآزموده بر سر آنان بود باید همان دم قصر را بگیرند و پسر زیاد را از پا درآورند. لکن اینان از همان دسته مردمی هستند که نخست کاری می کنند سپس درباره آنچه کرده اند می اندیشند.
وقتی پسر زیاد خود را گرفتار دید از سی تن بزرگان کوفه که گرد او بودند تنی چند را میان مردم فرستاد تا جمعیت را پراکنده کنند. آنان که مردانی کاردیده بودند می دانستند مردم بی تدبیر و آشوبگر را چگونه می توان از هیجان باز داشت. هر یک از آنها به نزد گروهی رفت و گفت: «ای مردم چه می خواهید؟ چه می کنید؟ مگر نمی دانید سپاهیان شام فردا می رسند. مگر نمی دانید با لشکر شام نمی توان درافتاد. اگر پای این سپاه به کوفه برسد دمار از روزگار شما بر می آورد.»
در آن لحظه کسی نبود که فکر کند لشگر شام هم اکنون گرفتار پایتخت و نگران حجاز و مصر و دیگر نقاط آماده طغیان است و فرض هم که چنین لشگری آماده باشد و به راه افتد تا یک ماه دیگر به کوفه نخواهد رسید. چنین حساب ساده را نه آن مردم بی فکر می دانستند و نه در آن آشوب کسی بود که آنان را مطلع سازد. اگر هم خیراندیشی بود و می گفت معلوم نبود بپذیرند. تهدید این خانها و خانزاده ها و اشراف منافق کارگر افتاد و از هر سو پدران و مادران از خانه بیرون می تاختند و با گریه و زاری فرزندان خود را به خانه می کشاندند. هر کس فرزند خود را می دید می گفت به تو چه که در این جنگ شرکت کنی؟ این همه مردم برای یاری مسلم بس است. از نرفتن تو چه زیانی خواهد دید؟
عده ای هم راستی ترسیدند و میدان را خالی کردند. نتیجه این شد که از هجده هزار تن مردمی که بر سر جان خود با مسلم پیمان بسته بودند شامگاه جز سی تن با او نماند و چون نماز شام را خواند یک تن از یاران خود را همراه نداشت.
پسر زیاد و همراهان او چنان از انبوه مردم ترسیده بودند که پس از پراکنده شدن آنان از گرد مسلم و خاموش شدن سر و صداها باز هم جرأت نمی کردند از کاخ بیرون آیند. گمان می کردند مسلم و همراهان او حیله جنگی به کار برده اند و می خواهند آنان را از پناهگاه بیرون آورند و کارشان را بسازند. پس از آنکه پاسی از شب گذشت و دیدند کسی به سر وقت ایشان نمی آید مشعل داران را به جستجو فرستادند اما آنان چندان که بیشتر جستند کمتر یافتند. برگشتند و به عبیدالله خبر دادند کسی اطراف ما نیست. ابن زیاد چون اطمینان یافت که مردم کوفه گرد مسلم را خالی کرده اند، دو تن از اطرافیان خود را به کوچه های شهر فرستاد تا به مردم خبر دهند که باید نماز خفتن را در مسجد بگزارند. هر کسی در مسجد از مردم پر شد.
پسر زیاد به منبر رفت و ضمن تهدید و تطمیع حاضران گفت: «مردم دیدید پسر عقیل نادان بی خرد چه آشوبی در این شهر برپا کرد و چگونه امنیت شهر را به هم زد؟ بدانید هر کس این مرد را به خانه خود پناه دهد، هر کس نهان جای او را بداند و حکومت را مطلع نسازد، خونش مباح خواهد بود.»
سپس رو به رئیس شرطه خود کرد و گفت: «حصین بن تمیم. مادرت به عزایت بنشیند اگر مسلم از چنگ تو بگریزد. تو رخصت داری به هر خانه ای از خانه های کوفه بروی و آنجا را تفتیش کنی.»

طوعه

مسلم چون نماز شام را خواند و خود را تنها دید در کوچه کوفه سرگردان شد. به هر طرف رو آورد گروهی را بر سر راه خود دید که مراقب راهگذران و در جستجوی او هستند. سرانجام به کوچه ای بن بست رفت. در آن کوچه از شدت خستگی بر در خانه ای نشست و از صاحبخانه که زنی بود و طوعه نام داشت آب طبید. پس از آنکه آب نوشید زن از او خواست به خانه خود برود زیرا ماندن او بر در آن خانه که مردی در آنجا نبود صورت خوشی نداشت. مسلم ناچار خود را به طوعه شناساند و زن که از شیعیان علی (ع) بود او را به درون برد و پناه داد. اما شب هنگام پسر وی چون رفت و آمد مادر خود را به غرفه مسلم دید بدگمان شد و سرانجام با پرسش و اصرار دانست گمشده ابن زیاد در آن خانه و نزد مادر وی به سر می برد.
پسر طوعه بامداد نزد پسر اشعث که از سرهنگان مورد احترام عبیدالله بود رفت و او را خبر داد. پسر اشعث با شادمانی تمام کودک را نزد عبیدالله برد و او عبیدالله را آگاه کرد که مسلم در خانه او نزد مادرش پناهنده است. این داستان را با چنین تفصیل طبری که از قدیمیترین مورخان است از ابومخنف که خود با زمان وقع حادثه فاصله چندانی نداشته نقل می کند.
جزئیات حادثه به این صورت که نوشته اند درست است یا نه خدا می داند ولی آنچه مسلم است اینکه ترکیب داستان ساختگی نیست. مشاجره ابن زیاد با هانی و زخمی ساختن او و به زندان افکندن وی، شورش قبیله هانی و ناچار شدن مسلم از قیام. به راه افتادن بیعت کنندگان و گرد قصر ابن زیاد را گرفتن و سپس دسته دسته و گروه گروه پراکنده شدن و سرانجام مسلم را تنها گذاشتن وقوع همه این حوادث به همین صورت که نوشته اند طبیعی بنظر می رسد. کسی که به روحیه مردم کوفه آشنایی داشته باشد، کسی که تاریخ قیام های ناپخته و حساب نشده را در طول تاریخ خوانده است مطمئن می شود که صورت کلی داستان از آغاز تا انجام درست می نماید.
قطعا صدها تن ناظر چنان حادثه بوده و هر یک به تفصیل داستان را به نوعی بازگو کرده اند و سپس تاریخ آن را در ضبط آورده است. اما در جزئیات حادثه مانند بیرون آمدن مشعل چیان از قصر و کسی را ندیدن و یا سرگردانی مسلم در کوچه و گفتگوی او با طوعه احتمال می رود الفاظ آنچه ضبط شده با آنچه رخ داده یکی نباشد. به هر حال اینکه بامداد آن شب فرستادگان پسر زیاد برای دستگیری مسلم به خانه طوعه رفته اند چیزی است که تاریخ نویسان با آن همداستان اند.
همین که ابن زیاد پناهگاه مسلم را دانست محمد اشعث را با شصت یا هفتاد تن برای دستگیری او فرستاد. مسلم در خانه طوعه بود که صدای سم اسبان و آواز سربازان را شنید و دانست برای دستگیری او آمده اند. در چنان موقعیت وظیفه داشت که نخست صاحب خانه را از گزند هجوم آوران بر کنار دارد به این جهت فوری برخاست و با شمشیر کشیده بر آنان تاخت و آنان را از خانه طوعه بیرون ریخت. سربازان پسر زیاد چون دلاوری و ضرب دست او را دیدند به بامها رفتند و با سنگ پرانی و آتش ریزی وی را خسته کردند با این همه مسلم تسلیم نشد. پسر اشعث گفت مسلم خودت را به کشتن مده تو در امانی و کسی با تو کاری ندارد.
مسلم گفت:
«سوگند می خورم که آزادمرد کشته شوم
هرچند مرگ چیزی ناخوشایند باشد
هر مردی روزی با چیزی ناخوشایند روبرو می شود
و هر نوش با نیشی همراه می گردد
من نمی خواهم مرا بفریبید یا به من دروغ بگویید.»
پسر اشعث بار دیگر گفت «نه کسی می خواهد تو را بفریبد و نه کسی می خواهد تو را بکشد گفتم تو در امانی.» همه آنها هم که با او بودند جز عمر بن عبدالله بن عباس همین را گفتند. اما او گفت «من خود را در این ماجرا داخل نمی کنم.» سرانجام او را بر استری سوار کردند و شمشیرش را گرفتند و رو به قصر بردند. در این وقت مسلم به گریه افتاد. همان مرد که در امان دادن وی با دیگران شرکت نکرد گفت: «مسلم کسی که به طلب حکومت برمی خیزد اگر با چنین پایانی روبرو شود نباید گریه کند.» مسلم گفت «به خدا سوگند گریه من برای خودم نیست. برای آنها می گریم که با خواندن نامه من به وعده یاری این مردم دلگرم شده اند و هم اکنون در راه عراق هستند.»
سپس به محمد اشعث گفت: «بنده خدا می دانم که تو از عهده امانی که به من دادی برنخواهی آمد ولی از تو می خواهم نامه ای به حسین بنویسی و او را از آنچه بر سر من آمده است آگاه سازی. به او بنویس فریب مردم عراق را مخور. اینها همان مردمند که پدرت را چندان آزردند که از دست آنها آرزوی مرگ می کرد. از همانجا که این نامه را می گیری برگرد و خود را به خطر میفکن.» پسر اشعث گفت: «به خدا قسم چنین خواهم کرد و به ابن زیاد هم خواهم گفت که من تو را امان داده ام.»
طبری نوشته است که پسر اشعث از همانجا مردی را با نامه ای نزد حسین فرستاد و فرستاده او در منزل زباله به حسین (ع) رسید و او را از آنچه بر سر مسلم رفته است خبر داد. ولی چنین داستانی بی گمان دروغ است. زیرا اولا محمد اشعث چندان با خانواده علی میانه خوشی نداشت. داستان نفاق پدر وی را با علی در جنگ صفین می دانیم و به احتمال قوی اشعث بن قیس در توطئه قتل علی بی دخالت نبود. از این گذشته محمد اشعث ممکن نبود بدون کسب اجازه از پسر زیاد نامه ای به حسین بن علی بفرستد و ابن زیاد هرگز چنین اجازه ای به وی نمی داد. ممکن است کسانی از قبیله کنده چنین حکایتی را پرداخته باشند تا از زشتی کار مهترزاده خود اندکی بکاهند.

قصر ابن زیاد

مسلم را با چنین وضع به قصر ابن زیاد آوردند. خستگی، تلاش، خونریزی زخمها، گرمی هوا او را سخت تشنه ساخته بود. در مدخل کاخ ابن زیاد کوزه آبی را دید. گفت از این آب جرعه ای به من بنوشانید. یکی از همان مردم که هر روز قبله عوض می کنند و هر ساعت به رنگی در می آیند و خدا می داند تا آن روز چند نامه به حسین ابن علی نوشته و او را به آمدن عراق تشویق کرده بود گفت: «از این آب قطره ای نخواهی چشید مگر اینکه در آتش دوزخ از حمیم جهنم بنوشی.»
مسلم از این همه بی حیایی و درنده خویی در شگفت مانده پرسید: «تو که هستی؟»
گفت: «من آن کسی هستم که چون تو منکر حق شدی وی آن را پذیرفت. و چون تو امام خود را مخالفت کردی او وی را اطاعت کرد و چون تو نافرمانی نمودی او فرمان برداری کرد. من مسلم ابن عمر باهلی هستم.»
متأسفانه تاریخ جزئیات بسیار بی ارزشی را ثبت می کند اما آنجا که باید رویدادهای مهم را بنویسد خاموش می ماند. نمی دانیم هرگز پای این مرد باهلی به خانه مختار و شریک رسیده و با مسلم بیعت کرده بود یا نه. ولی پاسخهای وقاحت آمیز او به مسلم نماینده خوی و خصلت فرومایگانی است که از گذشته خود بیمناکند و می خواهند برای آینده خویش نزد حکومت تازه جایی باز کنند.
اگر هم این مرد در چند روز پیش نزد مسلم نرفته و با او بیعت نکرده بدون تردید با واسطه و وسیله جای پایی هم برای آینده میان آن دسته نهاده بود. مسلم گفت: «ای مرد باهلی چه سختدل و درشت خو و ستمکار مردی هستی. تو سزاوارتر از من به جاودان ماندن در دوزخ می باشی.»
سرانجام او را به کاخ درآوردند. پسر اشعث به ابن زیاد گفت: «من او را امان داده ام.»
ابن زیاد پاسخ داد: «تو چه حق داری که به او امان دهی یا ندهی!؟ ما تو را برای دستگیری او فرستاده بودیم نه امان دادن به وی.»
نکته ای را که در اینجا باید تذکر داد و نشان دهنده سقوط یکپارچه اجتماع اسلامی در مدت نیم قرن است اینکه از زمان تأسیس حکومت اسلام در مدینه اصلی مسلم بین مسلمانان رواج یافته و پیغمبر آن را امضا کرده بود. اگر مسلمانی کسی را امان می داد همه مسلمانان ناچار از پذیرفتن آن امان نامه بودند. هنگامی که عباس در شب محاصره مکه ابوسفیان را همراه خود نزد پیغمبر آورد عمر او را دید و قصد کشتن او را کرد و گفت: «الحمدالله که بر تو دست یافتم و تو در امان هیچ مسلمانی نیستی.» عباس گفت: «چنین نیست من او را امان داده ام.» ناچار عمر تسلیم شد و ابوسفیان از مرگ رهایی یافت. پس از گذشت نیم قرن می بینیم یکی از گماشتگان نوه ابوسفیان چون می شنود مرد به ظاهر مسلمانی نواده پیغمبر را امان داده است می گوید این امان اعتباری ندارد. از آن جمع به ظاهر مسلمان یک تن برنخاست و به او نگفت پذیرفتن امان در مسلمانی اصلی مسلم است. و حال که محمد مسلم را امان داده تو باید آن را بپذیری.
گفتگوهایی که در آن لحظات در چنان اجتماع شوم و غیر انسانی بین این مظلوم شرافتمند و آن ستمکاران بی شرم رفته است از یک سو تأثر آور و از سوی دیگر حیرت انگیز است. حیرت انگیز از آن جهت که مردی خود را نماینده و جانشین پیغمبر می داند مردی که خود و پدرش تا چندی پیش بخود می بالیدند که جزء چاکران و خدمتگزاران عموی همین شخص هستند که دست بسته او را پیش خود برپا نگاه داشته است. اما امروز بی آنکه این مرد مرتکب جنایتی و یا جرمی که در مسلمانی سزاوار چنین کیفر است شده باشد با او چنان رفتار می کنند. در چنان لحظه پسر زیاد متوجه شد که ممکن است وضع مسلم، دل سخت تر از سنگ حاضران را به حال او به رقت آورد در صورتی که چنین توهمی بی جا بود. مع ذلک از روی دوراندیشی برای آنکه احساسات حاضران را به ضد او برانگیزد گفت: «مسلم! مگر تو نبودی که در مدینه شراب می خوردی؟!»
این شیوه مردمان پست نهادست که چون به منطق در می مانند به تهمت توسل می جویند.
مسلم به جای اینکه در خشم شود از این همه بی شرمی در شگفت ماند و گفت: «پسر زیاد من شراب بخورم؟! سزاوارتر از من به شرابخواری کسی است که از نوشیدن خون مسلمانان و کشتن بی گناهان و دستگیری و شکنجه آزادمردان به صرف تهمت و گمان باکی ندارد و نه تنها چنین گناهان بزرگ را مرتکب می شود و پشیمان نمی گردد بلکه چنان می نمایاند که ابدا کار زشتی نکرده است.»
پسر زیاد که دید تیر تهمت وی کارگر نیفتاد از در دیگر داخل شد. سخنی گفت که مجلسیان را خواه و ناخواه با خود همداستان کند. گفت: «تو چیزی را می خواهی که خدا دیگری را درخور آن می داند.»
- «و آن دیگری که درخور آن است کیست؟»
- «امیرالمومنین یزید
- «در این صورت خدا میان من و تو داوری خواهد کرد.»
پسر زیاد در این گفتگو نیز درماند و نتیجه ای را که طالب آن بود به دست نیاورد. اینبار خواست قدرت خود را به رخ مسلم بکشد:
- «به خدا تو را چنان می کشم که کسی را در اسلام بدان صورت نکشته باشند.»
- «تو بیش از دیگران می توانی در اسلام بدعتهایی پدید آوری که پیشینیان چنان نکرده اند.»
این بار هم پسر زیاد شکست خورد. ناچار چنانکه سنت جاهلان است که چون برابر خصم به دلیل درمانند سفاهت آغاز می کنند حسین و علی و عقیل را دشنام داد. مسلم دیگر سخنی نگفت و خاموش ماند.
پسر زیاد پس از کشتن مسلم و هانی گفت ریسمان به پای هر دو نعش ببندند و در بازارهای کوفه بگردانند. کسی چه می داند شاید چند تن هم از آنان که بیعت این مسلمان مظلوم را در گردن داشتند در میان کشندگان نعش بودند. می خواستند با این خوش خدمتی خود را از تهمت برهانند و امیر تازه را از خود خشنود سازند و یا به او نشان دهند که اینان همیشه چاکر حاکم ستمکار بوده و هستند. تنها تذکر یک نکته لازم می نماید. نکته ای که نشان دهنده جانبی دیگر از سقوط اجتماع اسلامی در این پنجاه سال است.
در آن گیرودار مسلم به فکر وصیت افتاد. وصیت در مسلمانی امری است مشروع که نسبت به متعلق آن گاه واجب و گاه مستحب و گاه مباح است. پذیرفتن وصایت نیز کاری ممدوح است. در چنان مجلسی باید گروهی برمیخاستند و هر یک وصیت او را تعهد می کردند. ولی از میان آن همه نامردم حتی یک تن برنخاست. ناچار خود در حاضران نگریست تا یکی را برگزیند اما به چه کسی اعتماد کند؟ به هر که دیده دوخت در او روی امیدی ندید.
عمر سعد را مخاطب ساخت و گفت: «ما و تو خویشاوندیم، بیا و وصیت مرا بشنو!» عمر نپذیرفت و برای خوش خدمتی به پسر زیاد درخواست او را نشنیده گرفت تا اینکه ابن زیاد بدو رخصت داد.
مسلم او را به گوشه ای برد. نخست درباره وام خود وصیت کرد که «هفتصد درهم در کوفه مقروضم آنچه دارم بفروش و این وام را بپردازد. دوم اینکه تن مرا در گوشه ای به خاک سپار. سوم اینکه به حسین نامه بنویس که به کوفه نیاید.»
این سه مطلب موضوعی سیاسی نبود که افشا نکردن آن به زیان خاندان ابوسفیان باشد ولی این وصی نابزرگوار که پدرش را یکی از عشره مبشره دانسته اند آن روز در سقوط اخلاقی به درجه ای رسیده بود که تا از نزد مسلم برگشت به پسر زیاد گفت: «می دانی مسلم چه گفت؟»
عبیدالله پاسخ داد: «گاهی مردم خیانت کاری را امین می پندارند و او را وصی خود می سازند. اگر مسلم مرا وصی خود می کرد آنچه می خواست انجام می دادم.»
مسلما این گفته پسر زیاد نیز دروغ بود ولی فقط می خواست عمر سعد را در آن مجلس پیش روی حاضران رسوا کند و درهم بکوبد.

 

منـابـع

سیدجعفر شهیدی- قیام حسین علیه السلام- صفحه 116 و 122-123 و 128-142

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها