مقایسه جهان بینی مولانا با مکتب آگنوستی سیسم کانت
فارسی 3747 نمایش |روش مکتبی کانت در مقداری از اصول بنیادین، شباهتی قابل توجه با طرز تفکر مولانا دارد که ما آن ها را مطرح می کنیم:
الف- واقعیت برای خود قابل درک نیست، آن چه که حواس و عقول آدمی در حال ارتباط با اشیاء بهره برداری می کنند، جز پدیده ها و خواصی که از واقعیت ها می توانند در حیطه درک ما قرار بگیرند، نمی باشد، به همین جهت است که گفته می شود: کانت میان «شیئی برای ما» و «شیئی برای خود» دیوار چین کشیده است. ابیاتی در مثنوی قابل تطبیق با این نظریه است:
کاشـکی هـستی زبـانـی داشـتی *** تـا ز هـسـتان پــرده هـا بـــرداشـتـی
هرچه گویی برای دم هستی از آن *** پــــرده دیـگـر بر او بـستــی، بـــدان
آفت ادراک آن حــال است و قال *** خون به خون شستن محال است و محال
اگرچه در ابیات مزبور تفکیک پدیده از ذات اشیاء برای خود وجود ندارد، ولی مولانا یک مفهوم عمومی را آورده است که به طور قطع شامل مجهول بودن ذات اشیاء برای خود نیز می باشد. مخصوصا با در نظر گرفتن این که مولانا فعالیت حواس و علم به نمودها را کاملا پذیرفته است.
ب- محدودیت فعالیت های عقل نظری که مولانا آن را با عقل جزوی (جزئی) تعبیر می نماید. در این مسئله شباهت کانت به مولانا در حد اعلا است و چنان که احتمال داده شده است؛ هگل به ترجمه آثار مولانا دست یافته بود، در این مورد هم احتمال داده شده است که کانت هم از آثار مولانا اطلاعی داشته است.
کانت از مباحثی که مطرح کرده است، چنین نتیجه می گیرد:
«علم انسان بر حادثات (رویدادها)، یعنی بر عوارض اشیاء تعلق می گیرد، نه بر ذات اشیاء، چون مبدأ علم ما حس است و حس فقط عوارض را درک می کند و این علم همانا به وجدان (دریافت اولی) دست می دهد.
حادثات که به وجدان در می آیند، موادی دارند و صوری، و مواد حادثات احساسات است، یعنی تأثیراتی که از بیرون به ذهن می رسند و این جزئی از علم بعدی است. صور حادثات زمان و مکان که درون ذهن می باشند و این جزئی از علم قبلی است و به این وجه است که احکام ریاضی که موضوع آن ها زمان و مکان است، هم ترکیبی و هم قبلی می باشند.
علم بر حادثات و عوارض به این وجه نیست که ادراک ما بر حقایق امور منطبق شود. بلکه امور بر ادراک ما منطبق می شوند و معلومات ما آن قسم است که ذهن ما اقتصاد دارد، یعنی عوارضی که ما درک می کنیم در واقع نفس الامر چه هستند، نمی دانیم، زیرا که ذهن ما برای دریافت امور قالب هایی دارد که امور در آن قالب می ریزد و معلومات ما قالب گیری هایی است که ذهن از امور کرده و این کیفیت در ادراک ما چاره ای ندارد و همین است که هست، خواه درست باشد خواه نادرست، انسان امور را آن سان که ذهنش می سازد درک می کند و قسم دیگری میسر نیست.
این نکته را هم، اکنون خاطر نشان کنیم که در نقادی عقل مطلق، کانت به این نتیجه می رسد که عقل مطلق از رسیدن به حقایق مطلق عاجز است.
پس حکمای جزمی از این جهت حق دارند که علم به عوارض را که به تجربه و تعقل حاصل می شود و کلیت و عمومیت دارد و همه جایی و همه وقتی است و برای همه کس یکسان است حق بدانند، ولکن از جهت این که به حقایق ذوات علم را نمی توان یافت حق با شکاکان است فلسفه اولی آن وجه که حکمای جزئی مانند دکارت و لایپ نیتز در نظر داشته اند، موجه نیست، زیرا که ذهن انسان اموری را که برتر از حس می باشند وجدان نمی کند و خانه عقل برای دریافت روشنی علم روزنه ای و فهم و عقل جز این که از وجدانیات حس انتزاع کنند، کاری نمی توانند.»
ما در این مبحث تنها به مقایسه محدودیت عقل نظری در برابر واقعیات میان مولانا و کانت می پردازیم و این به آن معنی نیست که ما همه گفته های کانت در جملات بالا را پذیرفته ایم. اکنون ابیات مولانا را درباره عقل نظری مطرح می کنیم:
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب *** بحث جانی بوالعجب یا بوالعجب
فلسفی گوید ز معقولات دون *** عقل از دهلیز می ماند برون
آن نمی دانست عقل پای سست *** که سبو دائم ز جو ناید درست
چند حرفی نقش کرده از رقـوم *** سنگ ها از عشق آن شد همچو موم
حرف های طرفه بر لـوح خـیـال *** بر نوشته چشم و ابرو و خـط و خـال
عقل را خط خوان آن اشکال کرد *** تــا دهد تــدبـیر هــا را زان نـــورد
عقل جزئی عقل عقل استخراج نیست *** جــز پــذیرای فن و مــحتاج نــیست
آب و روغن نیست مر روپوش را *** راه حیات نیست عقل و هوش را
آن که در عقل و گمان هستش حجیب *** گاه پوسده است و گه بدریده جیب
عقل جزئی آفتش وهم است و ظن *** زان که ظلمات شد او را وطن
عقل جزء از رمز این آگاه نیست *** واقف این سر به جز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چه کار *** کــر مادر زاد را ســرنا چه کار
تفاوتی را که طرز تفکر مولانا با کانت در موضوع عقل دارد، این است که مولانا عقل را به برکت وابستگی به جان و عقل کل و ارتباط هماهنگ با دل و سایر ابعاد عالی روحی، قابل درک واقعیات می داند:
حس اسیر عقــل باشد ای فـــلان *** عقل اسیر روح باشد هم بدان
دست بــسته عـقل را جــانبـاز کرد *** کـارهای بسته را هم ساز کـرد
دست عقل آن خس به یک سو می برد *** آب پیدا می شود پیش خــرد
چون که دست عــقل نگــشاید خــدا *** خس فـــزاید از هوا بر آب ما
عقل از جان گشت با ادراک و فــر *** روح او را کــی شود زیر نظـــر
باز عقلی کاو رمد از عقل عقل *** کرد از عقلی به حیوانات نقل
عقل کامل را قرین کن با خرد *** تا که باز آید خرد زان خوی بد
عقل جزء از کل پذیرا نیستی *** گر تقاضا بر تقاضا نیستی
ج- احساس تکلیف بدون انگیزگی سود و زیان، این اصل در اصول بنیادین مکتبی کانت بسیار جالب و جلوه انسانی بسیار عالی دارد. توضیح این که اکثریت افراد آدمی عظمت تکلیف و انجام آن را با تحریک عامل درونی بدون توجه به سود و زیان و لذت و الم دریافت نمی کنند، بلکه غالبا بدون احساس عظمت تکلیف در انجام همه وظایف و تکالیف، سوداگری به راه می اندازند، اگر چه بهایی که در فروش تکلیف دریافت می کنند، لذت روانی محض بوده باشد که یکی از شاخه های خودخواهی است. کانت در این مسئله وارد میدان می شود و عظمت تکلیف و ارزش انجام آن را با تکیه بر اختیار و شخصیت، نه بر عوامل دیگر به شکل بسیار جالبی اثبات می کنند.
ما از بیانات کانت در این مبحث به نقل قطعه ای بسیار زیبا درباره تکلیف کفایت می کنیم:
«ای تکلیف، ای نام بلند و بزرگ، خوشایند و دلربا نیستی، اما از مردم طلب اطاعت می کنی و هر چند اراده کسان را به جنبش در می آوری. نفس را به چیزی که کراهت یا بیم بیاورد، نمی ترسانی و لیکن فقط قانونی وضع می کنی که به خودی خود در نفس راه می یابد و اگر هم اطاعتش نکنیم، خواهی نخواهی احترامش می کنیم و همه تمایلات با آن که در نهانی بر خلافش رفتار می کنند در پیشگاه او ساکت اند.
ای تکلیف، اصلی که شایسته توست و از آن برخاسته ای کدام است؟ ریشه نژاد ارجمند تو را کجا توان یافت که او با کمال مناعت از خویشاوندی با تمایلات یکسره گریزان است و ارزش حقیقی که مردم بتوانند به خود بدهند، شرط واجبش از همان اصل و ریشه بر می آید. انسان از آن جهت که جزئی از عالم محسوس است، همانا به واسطه آن اصل از خود برتر می رود و اصل او را مربوط به اموری می کند که تنها عقل می تواند آن ها را ادراک نماید. آن اصل همانا شخصیت انسان، یعنی مختار بودن و استقلال نفس او در مقابل دستگاه طبیعت می باشد.»
مولانا در داستان سلطان محمود، موضوع اصالت احساس تکلیف را به این نحو توضیح می هد که: روزی سلطان محمود گوهر گران بهایی را به دست وزیر و دیگر امرا داد و گفت ببینید این گوهر چند می ارزد، همه آن ها به اتفاق نظر گفتند: ارزش این گوهر خیلی زیاد است. سلطان محمود به وزیر گفت: این گوهر را بشکن، وزیر امتناع کرد و به جهت ارزش فوق العاده ای که گوهر داشت، آن را نشکست. سپس سلطان محمود آن گوهر را به هر یک از اطرافیان نشان داد و گفت: این گوهر را بشکن. هیچ یک از آنان به جهت ارزش زیاد گوهر آن را نشکست. آن گاه رو به ایاز کرد و گفت:
ای ایـــاز اکـــــنون بگویی کـــاین گـــهر *** چـــند مـــی ارزد بــدین تـــاب و هــنر
گـــفت افــزون زان چــه تــانم گـفت مـن *** گــفت اکـــنون زود خـــردش در شکن
ســـنگ هــا در آســــتین بـــودش شـــتاب *** خــرد کرد و پیش او بـــود ایـــن صواب
چــون شکست او گــوهر خــاص آن زمان *** زان امـــیران خاست بس بانـک و فــغان
کـایـن چـه بی باکـی است والله کافـر است *** هـــر که این پــر نــور گــوهر را شکست
وان جــمـاعت جــملـه از جــــهل و عــما *** در شکســـــــــته در امـــــــــر شـــاه را
قیـــمــت گــوهــر نــتیجــه مــهـــر و ود *** بـــر چـــنان خـــاطر چـــرا پوشیده شد
گـــفت ایــازای مهـــــــــتران نــــــــامور *** امــر شه بــهتر بـه قــیمت، یا گــهر؟!
فرق بسیار جالبی که میان دو نظریه مولانا و کانت وجود دارد، این است که کانت عظمت تکلیف را به خود شخصیت انسان مستند می دارد و رضای وجدان و عمل آزاد از سود و زیان را مطرح می کند، به نظر می رسد خود استناد انجام تکلیف به شخصیت و رضای وجدان و عمل آزادانه اگر هدف از انجام تکلیف منظور شود، ما بیش از نیمه راه را نپیموده ایم. در صورتی که مولانا انگیزه انجام تکلیف را به مقامی والاتر از شخصیت و امور دیگر مستند ساخته، مهر و داد بر کمال را مطرح می نماید.
5- کانت می گوید: «علم را از خدا آغاز کردن شوخ چشمی است، اما وصول به خدا را پایان سیر خود دانستن حق است.»
این مطلب که کانت اظهار می دارد، بر این اساس استوار است که او انعکاس ابتدایی محسوسات را در ذهن، علم می نامد، در صورتی که انعکاس ابتدایی محسوسات مقدمه علم است نه خود علم، زیرا آئینه و آب زلال و سایر اجسام شفاف و ذهن سایر جانداران نیز می توانند محسوسات را منعکس نمایند و این گونه انعکاسات علم نمی باشد و اگر کسی خود را مجبور بداند که همین پدیده انعکاس را هم علم بداند، کاری جز یک نام گذاری قراردادی انجام نداده است. علم -یا با نظر به آن نام گذاری- مرحله ای از علم، از هنگامی شروع می شود که محسوس انعکاس یافته مورد آگاهی ثانوی قرار گرفته و در حال ارتباط با علل و سایر مفاهیم و قضایای مربوط در حیطه مدیریت عقل یا من مورد توجه بوده باشد، این گونه علم در مغز بشری به وجود می آید و دست به فعالیت می زند،
در عین حال بدون وابستگی به خدا، به عنوان یک پدیده فعالیت جاری در مغز تلقی می شود.
مرحله ای دیگر از علم وجود دارد که معلوم در مغز آدمی با تابش روشنایی خاصی از عقل که خود منعکس کننده نوری از من است روشن می گردد، نوری که از من به عقل می تابد خود انعکاسی از نور خداوندی است که به وجود آورنده و تنظیم کننده حس و محسوس و عقل و معقول و مدیریت من می باشد. آغاز علم به این معنی از آن روشنایی شورع می شود و به خدا پایان می یابد.
درست است که مولانا به طور صریح مراحل علم را به طریق مزبور تقسیم نموده است، ولی در مواردی از دیوان شمس و مثنوی، آن گاه که درباره حس و محسوس و علم و معلوم سخن می گوید، استنباط می شود که تقسیم مزبور به به طور ضمنی مورد توجه قرار داده است. درباره انعکاسات حسی محض می گوید:
حس خشکی دید کز خشکی بزاد *** موسی جان پای در دریا نهاد
علم های اهل حـس شـد پوربـند *** تـا نـگیر شـیر زان علـم بلند
مولوی می گوید:
«با نظر به حقیقت حس که پدید ه ای سر بر آورده از مواد محسوس است، آن چه را که منعکس می کند، هم سنخ خود آن است که اشکال محسوس است و آنان که به همان محسوسات کفایت می کنند، در حقیقت لب های خود را از مکیدن شیر علم واقعی می بندند.»
جهد کن تا حس تا بالا رود *** تا که کار حس از آن بالا شود
نور حس را نور حق تیزبین بود *** معنی نور علی نور این بود
علم و معرفت واقعی از آن هنگام شروع می شود که:
همچنین هر پنج حس چون نایزه *** بـــر مـــراد اهــل دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان *** می دود هر پنج حس دامن کشان
منـابـع
محمدتقی جعفری- مولوی و جهان بینی ها- صفحه 103-111
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها