بررسی تفاوتهای فلسفه شرق و غرب

فارسی 6445 نمایش |

آن هنگام که در مغرب زمین جدال و مناقشه میان مکتب ایده آلیسم و رئالیسم اوج می گیرد عوامل و شرایطی ایجاد می کند که همین مساله در مشرق زمین هم به شدت مورد توجه قرار بگیرد و به همین جهت فضلای مسلمین در مشرق زمین همین مسأله را با کمال دقت مورد بحث و بررسی قرار می دهند حال بپردازیم به مطالبی درباره تفاوت هایی که در میان فلسفه شرق و غرب گفته اند:
مطلب یکم- فلسفه شرق از روحانیت و حقایق ماوراء طبیعی اشباع شده است در صورتی که فلسفه غرب بیشتر طبیعت گرا است و تحققی تر از فلسفه شرق می باشد.
این مطلب که به عنوان یکی از تفاوت ها میان فلسفه شرق و فلسفه غرب گفته شده است صحیح نیست؛ زیرا:
اولا- تمایل فلسفه غرب به طبیعت شناسی و روش تحققی عینی (پوزیتیویسم) از اواسط قرن شانزدهم میلادی به وسیله متفکرانی مثل فرانسیس بیکن شروع می شود و نمی توان فلسفه غرب را در آن حرکت جدید منحصر نمود که عده ای از متفکران را وادار به عین گرایی افراطی کرده است. به اضافه اینکه از آن دوران تاکنون صدها متفکر و جهان بین در مغرب زمین پیدا شده اند که تفکرات آنان از ابعاد ماوراء طبیعی در حد عالی برخوردار بوده و لزوم طبیعت شناسی موجب برکنار شدن آنان از واقعیات ماوراء طبیعی نگشته است.
«ماکس پلانک» ها و «انیشتین» ها با روش علمی محض و «برکسون» ها و «وایتهد» ها که مسائل را همه جانبه مطرح می کنند، مشرق زمینی نیستند و این گونه متفکران که اصول و مبادی و ماوراء طبیعت را در جهان بینی های خود مطرح می نمایند، فراوانند.
ثانیا- درباره آنچه که از قرن هفده به این طرف بعضی از متفکران مغرب زمین آگاهانه یا ناآگاهانه انجام داده اند و تفکرات فلسفی را منهای روحانیت و حقایق ماورای طبیعی به جریان انداخته اند، باید دانست که آنان در حقیقت در بعد معینی از دستگاه هستی که جنبه طبیعی آن است و با وسایل مشخصی مانند حواس و آزمایشگاه ها به فعالیت پرداخته اند، این نوع جهان بینی تا آن جا که سر و کارش با موضوعات عینی محض باشد، روش علمی خواهد بود و نه فلسفی و جهان بینی، همین روش چنانکه در مطلب دوم خواهیم دید کاروان دانش محض را از اوایل قرن دوم تا نیم های قرن پنجم هجری در جوامع اسلامی به راه انداخته است. و گمان نمی بریم اگر آنان مورد سوال قرار می گرفتند که چرا در جهان بینی دیدگاه محدودی را انتخاب کرده اید و به چه دلیل واقعیت ها رادر آنچه که حواس و آزمایشگاه ها نشان می دهد محصور و محدود ساخته اید؟ چنین پاسخ می دادند که واقعیت ها به طور مطلق همین مسائل است که ما مطرح می کنیم و وسایل معرفت درباره انسان و جهان همین آزمایشگاه و حواس است. وانگهی، اگر بعضی از متفکران مغرب زمین چنین ادعایی را داشته باشند قطعا هیچ دلیل منطقی و علمی تاییدشان نخواهد کرد.
ثالثا- طبیعت گرایان و متفکران عین گرای مغرب زمین نباید به جهت ناراحتی و قهر شدیدی که از اصحاب اسکولاستیک (حکمت مدرسی) دارند خود را از داشتن فلسفه ای شامل و جهان بینی سیستماتیک و کلی محروم سازند. ما امروز همان تاسف شدیدی را می خوریم که وایتهد درباره متفکران قرون وسطای مغرب زمین ابراز می کند و می گوید: اطمینان و احترام بیش از اندازه قرون وسطایی ها درباره دو ستون بزرگ مغرب زمین یعنی ارسطو و افلاطون، ما را از تفکرات عالی قرون وسطایی ها محروم ساخته است، ما درباره عده ای از متفکران مغرب زمین دورانهای اخیر ابراز می داریم که به جهت افراط بی جا در طبیعت گرایی و روش و وضعی عینی جوامع خود و دیگران را از تفکرات پربارشان محروم ساخته اند.
جملات زیر را از کتاب معرفت از دیدگاه متفکرین اسلامی تالیف آقای دکتر محمد غلاب مورد دقت قرار بدهیم:
معرفت متافیزیکی، آن عرفان اعلاست که همه انواع معرفت را در بر می گیرد در عین حال خود را در موقعیت هیچ یک از آنها قرار نمی دهد، بلکه همه آن انواع را می شناسد و اصول و مبادی آنها را در می یابد و با این شناخت و دریافت و احاطه بر آنها وحدت آنها را تضمین می نماید. جاک ماریتان یکی از تجدیدکنندگان مکتب توما چنین می گوید: حق این است که معرفت متافیزیکی نه به افزایش تولید علوم تجربی استخدام می شود و نه به اکتشاف و ابتکار در قلمروهای عالم پدیده ها افتخار می کند و ظعمت معرفت متافیزیکی هم در همین است این مطلب را ارسطو از دیر زمان تثبیت کرده است که معرفت متافیزیکی در استخدام هیچ چیزی قرار نمی گیرد؛ زیرا این معرفت فوق همه خدمت هاست، این معرفت ذاتا شایسته فهمیدن است؛ زیرا اگر این معرفت برای خدمت به شناخت پدیده ها به وجود آمده باشد بیهوده بوده و برتری بر آنها نخواهد داشت.
آن معرفت متافیزیکی که خود را با راز آنچه موجود است تطبیق نمی کند، و بلکه به شناخت واقعیاتی که در این لحظه یا آن لحظه تحقق پیدا می کند می پردازد، همچون مدعای این سخن (هدف معرفت متافیزیک شاخت پدیده ها می باشد) معیوب و منحرف است، خواه از دکارت صادر شده باشد خواه از اسپینوزا.
معرفت متافیزیکی حقیقتی است که احاطه و استیلاء بر اصول بدیهی خود دارد بر خلاف عالم محسوس که می کوشد آن بدیهیات را از معرفت متافیزیک مخفی نماید.
معرفت متافیزیکی تطهیر عقل و تطهیر اراده را لازم می داند تا آنجا که در انسان این توانایی را به وجود بیاورد که از برقرار ساختن رابطه سودجویی میان خود و حقیقت باز بدارد هیچ جیزی برای انسان مانند فراتر رفتن از سودجویی نیست زیرا آنچه که ما نیاز اساسی به آن داریم حقایقی نیست که به ما خدمت کنند بلکه حقیقتی است که ما باید به آن خدمت کنیم زیرا خدمت به حقیقت است که غذای اصلی روح است.
معرفت متافیزیکی عالم معرفت بشری در درون محیط انضباط عدل و قانون را حفظ می کند این معرفت است که حدود طبیعی علوم مختلفه و انسجام آنها را معین می کند و حدود مراتب آنها را بیان می دارد. این معرفت برای نوع انسانی از پرمایه ترین محصولات علمی که از تسلیم نمودن پدیده های طبیعی به روش ریاضی ناشی می شوند با اهمیت تر است زیرا چه فایده از اینکه سود همه دنیا را به دست بیاوری در حالی که استقامت عقل را با شکست روبرو بسازی.
آیا شرق یا غرب می توانند این معرفت متافیزیکی را کنار بگذارند و با این حال ادعا کنند که من فلسفه دارم! من هستی شناسی دارم! من حق اظهار نظر درباره جهانی که در آن زندگی می کنم دارم! من می توانم از حق انتقاد به جهان بینی های دیگران برخوردار باشم! اگر چنین معرفتی برای یک انسان مطرح شد، هرکس باشد و در هر محیط و اقلیمی زندگی کند و در هر دورانی به سر برد آن انسان به سبب چنین معرفتی:
1- همه شناخت ها و معرفت های خود را مانند امواج یا اجزایی از آن معرفت خواهد دید.
2- اصول و مبادی کلی و اهداف و غایات همه انواع شناخته شده هایش را در آن معرفت شهود خواهد کرد.
دلیل روشن این دو نتیجه بسیار مهم تشنگی شدید هر انسان متفکر به دریافت وحدت عالی در انواع معرفت های خویشتن می باشد. متدولوژی یا شناخت روش های علوم یک کار مقدماتی بود که می توانست با پیگیری مستمر و تعمق منتج پله های اولیه یک معرفت متافیزیکی معقول و فراگیر بوده باشد.
3- چه توجه با مورد و شایسته ای است که ماریتان در ارزیابی معرفت متافیزیکی نموده است او می گوید: معرفت متافیزیکی نه به افزایش تولید علوم تجربی استخدام می شود ونه به اکتشاف و ابتکار در قلمروهای عالم پدیده ها افتخار می کند و عظمت معرفت متافیزیکی هم در همین است.
این مطلب برای آن است که هر حقیقتی که کشف می شود و از پشت پرده دیدگاه های ما داخل می گردد رابطه ما را با اجزای طبیعت و روابط گوناگون آنها می گستراند و به عبارت دیگر بر معلومات ما در پهنه طبیعت می افزاید ولی اصول و مبادی عالی و هدف و غایت کلی خود را به ما توضیح نمی دهد. به عنوان مثال فاصله معرفت ابتدایی بشری درباره ساده ترین اجزای طبیعت که خود، آنها را عناصر چهارگانه نامیده (آب و آتش و خاک و باد) و می گفت ساده تر از این عناصر در عالم طبیعت نداریم با واقعیت هستی دورتر از معرفت پیشرفته امروزی درباره عناصر که بیش از صد نوع کشف کرده است نمی باشد. احساس زیبایی مناظر طبیعت و زیبایی زیبایان پس از این همه بحث و تحقیق علمی و هنری در پیرامون زیبایی و به وجود آوردن هنرهای زیبا، عالی تر و شدیدتر از روزگار گذشته و بیش از بحث و تحقیقات مزبور نیست. احساس عظمت و شکوه آزادی و عدالت و معرفت و قرار گرفتن در جاذبه کمال، قوی تر و عالی تر از گذشته نیست، با اینکه هزاران کتاب در موضوع های مزبور نشته شده و صدها هزار مقاله و سخنرانی و تحقیق به جریان افتاده است.
با افزایش اکتشافات و ابتکارات احساس هدف اعلای زندگی نه تنها پیشرفت ننموده است بلکه به نوعی به رکود گراییده است. رابطه این احساس های والا که بدون آن نمی توانیم برای انسان معنای قابل توجهی تصور نماییم با افزایش شناخت ها و توسعه عمل تصرف در طبیعت رابطه علت و معلولیست، یعنی چنین نیست که هر کس و هر جامعه ای که بیشتر ازدیگران به اکتشافات و ابتکارات نائل گردد حتما از احساس های فوق الذکر هم بیش تر برخوردار می باشد حقیقت این است که احساس واقعیت و شایستگی وجود برای واقعیت که موضوع معرفت متافیزیکی است می تواند پاسخگوی احساس های مزبور بوده باشد و حقایق کشف شده را دارای معنی بسازد.
4- معنی متافیزیکی بدان جهت که فوق همه معارف بوده و به همه آنها معنی می دهد نمی تواند در خدمت چیزی از آنها قرار گیرد. اگر به یاد داشته باشیم ابن سینا در کتاب الاشارات و التنبیهات صریحا هشدار داده است که: آن کس که حق را واسطه و وسیله قرار بدهد، از یک جهت مورد ترحم است.
زیرا همه معارف و اعمال برای حق و در مسیر حق باید قرار بگیرد؛ چون حق هدف همه هدف ها و غایت همه غایات است معرفت متافیزیکی که معرفت حق، قله اعلای آن است، نمی تواند وسیله تلقی شود، بلکه این معرفت مافوق همه معرفت ها و غایت اقصای آنها است.
5- معرفت متافیزیکی بالاتر از آن است که به شناخت و تفسیر رویدادهایی بپردازد که در سطح اقیانوس هستی مانند امواج و کف های کوچک و بزرگ سر بر می کشد و پس از مقداری اشغال زمان (گذراندن حیاتی آنی) و ایجاد تغییری در صحنه عینی اشیاء فروکش نموده و از بین می روند
6- نفی معرفت متافیزیکی به نفی واقعیت موجود می انجامد؛ زیرا آدمی را در شناخت پدیده ها و روابطی محدود می سازد که همه آنها حقایق وابسته می باشند، و بدون واقعیت موجود اعلا قابل تفسیر و توجیه نیستند.
7- اگر ما در صدد آن برآییم که همه حقایق را برای خودمان استخدام کنیم به اضافه امکان ناپذیر بودن چنین آرزو و اقدامی و به علاوه اینکه ما مخدوم مطلق نیستیم همواره حقایقی هم ما را برای خود استخدام خواهند کرد. حقیقت اعلایی وجود دارد که ما بدون شناخت و خدمت به آن نمی توانیم ادعایی درباره رشد واقعی روحی داشته باشیم. آیا در ضرورت توجه به این مسائل دو اقلیم شرق و غرب تنها بدان جهت که انسانها در آن دو اقلیم زندگی می کنند متفاوتند؟!
مطلب دوم- فلسفه شرق اغلب از تعقل محض در واقعیات هستی بهره برداری می کند در صورتی که فلسفه های غربی مخصوصا از رنسانس به این طرف ارتباط با واقعیات را به وسیله حواس بیشتر ترجیح می دهند.
در اینکه روش حسی و آزمایشگاهی در قرنهای اخیر در مغرب زمین شیوع گسترده ای داشته و مبانی معرفت درباره طبیعت شناسی و انسان شناسی را بر حواس و آزمایشگاهها استوار کرده اند، هیچ تردیدی نیست. ولی این پدیده را باید مورد تحقیق لازم و کافی قرار داد. آیا اگر در مشرق زمین نیازی به تشخیص خواص نباتات و عناصر شیمیایی و نمودهای فیزیکی احساس شود، معرفت خود را درباره مسائل مربوط به اصول تجریدی مانند قانون وحدت، (الواحد لا یصدر عنه الا الواحد) از واحد جز واحد صادر نمی گردد استوار می سازند؟! آیا بنیانگذاران روش حسی و تجربی در علوم مشرق زمین مسلمان نیستند؟ آیا کتاب قانون ابن سینا و جبر و مقابله خوارزمی و تحقیقات فیزیکی نور به وسیله حسن بن هیثم و علم مثلثات محمد بن جابر البتانی و تحقیقات شیمیایی محمد بن زکریای رازی و تحقیقات ریاضی غیاث الدین جمشید کاشانی، که بنا به گفته هونکه در کتاب آفتاب عرب (مسلمین) به غرب می تابد اگر آن تحقیقات نبود لگاریتم در صحنه ریاضیات ظهور نمی کرد تکیه بر تخیلات تجریدی دارند یا بر حواس و آزمایشگاه ها؟! البته تحقیقات ریاضی بدان جهت که بر مبنای تجرید عقلانی است چه شرق و چه غرب چه دیروز و چه امروز و چه فردا مجبور است که برای عملیات ریاضی از قدرت تعقل بهره برداری کند.
به طور کلی با نظر به موضوع و محمول قضایایی که متکی به واقعیات محسوس است منطق واقع یابی اقتضا می کند که برای تحصیل شناخت به امور مزبور (حواس و ازمایشگاه ها) تکیه شود و این فعالیت همان تکاپوی علمی محض است به معنای معمولی آن که بدون اختصاص به شرق و غرب و دیروز و امروز و فردا در جریان است. و این فعالیت غیر از تفکرات فلسفی و جهان بینی است که اگر کسی ادعا کند نیازی به آن ندارد یا خیلی محدودنگر است و یا قدرت تفکر فلسفی و جهان بینی است که اگر کسی ادعا کند نیازی به آن ندارد یا خیلی محدودنگر است و یا قدرت تفکر فلسفی و جهان بینی ندارد.
به اضافه اینکه اگر ما ضرورت تجرید و کلی نگری عقلانی را از عوامل معرفت حذف کنیم با چه وسیله ای قوانین و اصول کلی را از نظر حاکم در جهان هستی منها نموده روش های علمی را به جریان اندازیم؟! مگر ما بدون تعقل می توانیم از انعکاس نمودها و حرکات مشخص دو قلمرو جهان و انسان قضیه ای به نام قانون و اصل داشته باشیم؟ و از طرف دیگر حسیون افراطی درباره ریاضیات چه خواهند گفت؟! آیا همه کتابهای ریاضی را که از بارزترین علایم رشد بشری است به دریاها بریزیم؟! زیرا همه می دانند که پرداختن به ریاضیات، از فعالیت های تجریدی عالی عقل است.
مطلب سوم- فلسفه مغرب زمین اصرار بر پیدا کردن مفاهیم و تعریفات و اصول کلی درباره جهان هستی نمی ورزد و بیشتر بر روش تجزیه ای در معرفت تکیه می کند در صورتی که جهان بینی شرقی اغلب برای پیدا کردن و طرح کلیاتی که تفسیر کننده مجموع و کل هستی بوده باشد می کوشد.
این تفاوت هم که میان فلسفه شرق و غرب گفته شد صحیح نیست زیرا اولا روش تجزیه ای بعضی از متفکران مانند برتراند راسل که می گوید: من تنها یک برچسب دارم و آن آتمیست منطقی است.
در غرب بروز کرده است و از آن مبالغه گویی ها است که نمی تواند پاسخگوی نیاز به شناخت اصول کلی هستی بوده باشد و این نیاز مغزی هیچ انسان متفکری را رها نمی سازد. اصلا مگر می توان بدون درک و دریافت مفاهیم و اصول کلی درباره کل جهان مکتبی را به وجود آورد؟! حتی آن طرز تفکراتی که در مغرب زمین می خواست با طبقه بندی علوم و متدولوژی فلسفه را جنبه ای تحققی بدهد با ظهور متفکران فلسفی پس از بروز طرز تفکر مزبور با شکست مواجه شده است. مقصود از شکست ناتوانی متدولوژی از نفی تفکرات جهان بینی فلسفی وایتهد و ماکس پلانک و امثال اینان است که پس از طرح متدولوژی از طرف اوگوست کنت و امثال او به صحنه جهان بینی کلی وارد شده اند.
آنچه که در این مورد به فراموشی سپرده می شود این است که آیا دوشادوش آن واقعیات عینی محسوس که با حواس و ابزار شناخت حسی قابل بررسی است مسائل دیگری نیز برای انسانها مطرح است یا نه؟ به عنوان مثال: با اعتقاد جزمی به آن مسائل عینی آیا این مساله مطرح است که واقعیت عینی بی نهایت است یا متناهی و در صورتی که متناهی است آیا محدود است یا نامحدود؟ و اینکه تماس ما با واقعیات آنچنان که هستند امکان پذیر است یا نه؟ بلکه آنچه که برای ما امکان دارد تماس با واقعیات از کانالهای حواس و دیگر ابزار شناخت است.
مطلب چهارم- در فلسفه مغرب زمین تجدید نظر و انتقاد درباره اصول و قواعد کلی فلسفی که از دوران های گذشته به یادگار مانده اند مطلوب بلکه لازم شناخته می شود در صورتی که فلاسفه و حکمای مشرق زمین به آن اصول و قواعد با دیده احترام می نگرند و کمتر به انتقاد از آنها می پردازند.
این مطلب هم با نظر به طرز تفکرات دو اقلیم شرق و غرب واقعیت ندارد؛ زیرا سرتاسر کتابهای فلسفی در مشرق زمین پر از بحث و انتقاد از همدیگر و تلاش پیگیر برای رسیدن به اهداف جهان بینی ها است. آیا ابن سینا پیرو محض اصول و قواعد کلی فلسفی ارسطو است یا محمد بن طرخان فارابی؟ آیا شفای ابن سینا نسخه دیگری از علم الطبیعه و کون و فساد و الهیات ارسطو است؟! نه، هرگز! مسائلی که ابن سینا در فلسفه مانند وحدت و کثرت و تقابل میان آن دو مطرح می کند اصلا به فکر ارسطو یا افلاطون خطور کرده بود؟! آیا ابن طفیل کندی و امثال اینان مقلدان یونان اند؟! آیا صدرالمتالهین ده ها اصل و قانون فلاسفه و حکمای گذشته را مورد بحث و انتقاد قرار نداده است؟! آیا آن مسائل دقیقی که درباره حرکت جوهری و عاقل و معقول که به ذهن صدرالمتالهین شیرازی خطور کرده اصلا از ذهن هراکلید یا مغرب زمینیان پس از هراکلید گذشته است؟! هنگامی که محمد بن طرخان فارابی دست به تعدیل نظریات افلاطون و ارسطو می زند و در کتاب مختصری به نام جمع بین الرایین آن دو را با همدیگر آشتی می دهد دلیل آن نیست که این شخصیت نه فقط به طرز تفکر هر دو فیلسوف اشراف و احاطه داشته و توانایی داوری در میان آن دو نفر را دارا بوده بلکه در این تعدیل و آشتی قطعا معانی عالی تری در ذهن فارابی به وجود می آید که بتواند به وسیله آن دست به چنین مهمی بزند!
کتاب تهافت الفلاسفه غزالی یعنی چه و تهافت التهافت ابن رشد چه معنی دارد؟ یعنی اگر اصول و قوانین و عقاید گذشتگان در مشرق زمین بدون چون و چرا پذیرفته می شد این نوع کتابها که به طور مستقیم دست به انتقاد آراء و عقاید فلسفی و جهان بینی می برند، پوچ و بی معنی می شد. به اضافه اینکه جریان تکاملی فلسفه تا زمان آقا علی زنوزی و سبزواری که از مسیر صدرالمتالهین می گذرد دارای هر دو بعد بوده است.

منـابـع

پیام خرد- محمدتقی جعفری- صفحه 166-174

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها