حکایت آخرین روزهای حیات امام علی (ع)
فارسی 4378 نمایش | آخرین ماه مبارک رمضانی که بر علی (ع) گذشت، یک ماه رمضان دیگری بود و صفای دیگری داشت. برای خاندان علی این ماه رمضان از همان روز اول، توأم با دلهره و اضطراب بود، چون روش علی در این ماه با همه رمضانهای دیگر تفاوت داشت. در اثر خبرهایی که پیامبر اکرم (ص) داده بود و علائمی که خود علی (ع) می دانست و گاهی اظهار می کرد، ناراحتی و اضطراب در میان اهل بیت و اصحاب نزدیکش پیدا شده بود. چیزهای عجیبی می گفت. در این ماه رمضان در خانه فرزندانش افطار می کرد، هر شب مهمان یکی از فرزندان بود، یک شب مهمان امام حسن (ع) و یک شب مهمان امام حسین (ع) و یک شب مهمان دخترش زینب، که زن عبدالله بن جعفر بود، و از همیشه کمتر غذا می خورد. بچه ها دلشان به حال این پدر می سوخت و واقعا رقت می کردند. گاهی می پرسیدند: پدرجان! چرا اینقدر کم غذا می خوری؟ می فرمود: می خواهم در حالی خدای خود را ملاقات کنم که شکمم گرسنه باشد. بچه ها می فهمیدند که علی در یک حالت انتظاری است. گاهی به آسمان نگاه می کرد و می گفت: حبیبم پیغمبر که به من خبر داده است، راست گفته است، سخن او دروغ نیست، نزدیک است، نزدیک است، روز سیزدهم ماه رمضان موضوعی گفت که از همه وقت، بیشتر ناراحتی ایجاد کرد.
ظاهرا روز جمعه ای بود که خطبه می خواند. فرزندم حسین! از این ماه چند روز باقی مانده است؟ (پاسخ داد) پدر جان! هفده روز، فرمود: آری، نزدیک است که این محاسن به خون این سر رنگین شود، زمان رنگین شدن این (محاسن) نزدیک است. شب نوزدهم فرا رسید. بچه ها پاسی از شب را خدمت علی بودند. امام حسن به خانه خودشان رفتند. علی (ع) هم در مصلای خود بود. هنوز صبح طلوع نکرده بود که امام حسن -به خاطر ناراحتی و یا اینکه هر شب اینطور بوده است- بار دیگر به مصلای پدر رفت. امیرالمؤمنین برای امام حسن و امام حسین که از اولاد زهرا بودند، احترام خاصی قائل بود و احترام پیغمبر و زهرا را در احترام به اینها می دانست به فرزندش فرمود: «ملکتنی عینی و انا جالس فسنح لی رسول الله (ص) فقلت: یا رسول الله ما ذا لقیت من امتک من الاود و اللدد! فقال: ادع علیهم. فقلت: ابدلنی الله بهم خیرا منهم، و ابدلهم بی شرا لهم منی» پسر جان! یکدفعه در عالم رؤیا پیغمبر در برابرم ظاهر و مجسم شد، تا پیغمبر را دیدم، عرض کردم: یا رسول الله! من از دست این امت تو چه خون دلی خوردم!
واقعا ناهماهنگی مردم با علی و آماده نبودن آنها برای راهی که علی پیش پای آنها گذاشته بود، عجیب است. چه خون دلهایی که خورد! آن اصحاب عایشه و آن نقض بیعتشان و آن معاویه و آن نیرنگها و جنایتها! معاویه یکی از دهات عالم است، یعنی یکی از آن زیرکهای دنیاست، می فهمید چه چیزهایی دل علی را آتش می زند، مخصوصا همان کارها را می کرد. در آخر کار هم، این خوارج و خشکه مقدسها بودند که از روی کمال عقیده و ایمان و خلوص، علی (ع) را تکفیر و تفسیق می کردند. نمی دانید اینها با علی چه کردند! واقعا انسان وقتی مصائب امیرالمؤمنین را می بیند، حیرت می کند! یک کوه هم طاقت ندارد اینقدر مصیبت را تحمل کند. درد دل خود را با که بگوید؟ حال که پیغمبر را در عالم رؤیا می بیند، می گوید: «یا رسول الله ماذا لقیت من امتک من الاود و اللدد»! چقدر این امت تو خون به دل من کردند! چه کنم با اینها؟
بعد به امام حسن فرمود: پسر جان! جدت به من دستوری داد، گفت: علی به اینها نفرین کن. من هم در عالم رؤیا نفرین کردم، نفرینم این بود: «ابدلنی الله بهم خیرا منهم و ابدلهم بی شرا لهم منی» خدا هر چه زودتر مرگ مرا برساند و بر اینها همان کسی را مسلط کند که شایسته او هستند. معلوم است که با این جمله چقدر دلهره و اضطراب رخ می دهد. علی (ع) بیرون می آید، مرغابیها صدا می کنند، می گوید: «دعوهن فأنهن صوائح تتبعها نوائح» الان صدای صیحه مرغ است، ولی طولی نمی کشد که صدای نوحه گری انسانها در همین جا بلند می شود. آمدند جلوی امیرالمؤمنین را گرفتند، گفتند: پدرجان! نمی گذاریم به مسجد بروی، حتما باید یک نفر دیگر را به نیابت بفرستی. اول فرمود: خواهرزاده ام جعدة بن هبیره را بگوئید برود با مردم نماز جماعت بخواند. بعد فورا خودش نقض کرد، فرمود: نه، خودم می روم. گفتند: اجازه بدهید کسی شما را همراهی کند. فرمود: خیر، نمی خواهم کسی مرا همراهی کند. برای او شب باصفائی بود. خدا می داند او چه هیجانی دارد! البته خودش می گوید من خیلی کوشش کردم که راز مطلب را کشف کنم، ولی اجمالا می داند که حوادث بزرگی در انتظار اوست، چنانکه از نهج البلاغه چنین استفاده می شود: «کم اطردت الایام ابحثها عن مکنون هذا الامر، فابی الله الا اخفاءه» خیلی کوشش کردم که سر و باطن این کار را بدست آوردم، ولی خدا ابا کرد جز اینکه آن را اخفا کند.
خودش اذان صبح را می گفت. نزدیک طلوع صبح بود که بالای مأذن رفت و ندای "الله اکبر" را بلند کرد، اذان را که گفت، با سپیده دم خداحافظی کرد. گفت: ای صبح! ای سپیده دم! ای فجر! از روزی که علی چشم به این دنیا گشوده، آیا روزی بوده است که تو بدمی و چشم علی در خواب باشد؟ یعنی دیگر بعد از این، چشم علی برای همیشه خواب خواهد رفت. وقتی (از مأذن) پائین می آید، می گوید:
خلوا سبیل المؤمن المجاهد
فی الله ذی الکتب وذی المشاهد
فی الله لایعبد غیرالواحد
ویوقظ الناس الی المساجد
رها کنید راه مومن رزمنده در راه خدا را که در صحنه های نبرد در برابر دشمنان حضور داشته است. مومنی که جز خدای واحد را نمی پرستد و مردمان را برای حضور در مساجد از خواب بیدار می کند. راه این مؤمن مجاهد را باز کنید (خودش را به عنوان یک مؤمن مجاهد توصیف می کند) اهل بیتش اجازه ندارند از جای خود حرکت کنند. علی گفته بود که پشت سر این صیحه ها، نوحه هایی هست. علی القاعده زینب، ام کلثوم و بقیه اهل بیت، همه بیدار، ولی نگران و ناراحت، که امشب چه پیش خواهد آمد؟ یک وقت فریادی همه را متوجه خود کرد و صدایی در همه جا پیچید: «تهدمت و الله ارکان الهدی، و انطمست اعلام التق و انفصمت العروة اوثقی قتل ابن عم المصطفی قتل الوصی المجتبی قتل علی المرتضی قتله اشق الاشقیاء؛ به خدا سوگند پایه های هدایت فرو ریخت و نشانه های فروزان پرهیزگاری خاموش شد و ریسمان محکم الهی گسسته شد پسر عموی محمد مصطفی کشته شد علی مرتضی وصی برگزیده او کشته شد او را تیره بخت ترین انسان ها کشت».
منـابـع
مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 51-56
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها