نمونه همت های بزرگ در مسیر جاه طلبی

فارسی 4139 نمایش |

بعضی افراد در مسیر جاه طلبی و بزرگی و مقام می روند. مگر در این جهت مردم متساوی هستند؟ نه. در اینکه اسکندر مرد بلند همتی بوده است نمی شود شک کرد. مردی بود که این داعیه در سرش پیدا شد که تمام دنیا را در زیر مهمیز و فرمان خودش قرار بدهد.
اسکندر از یک آدم نوکر صفتی که اساسا حس سیادت و آقایی در او وجود ندارد، حس برتری طلبی در او وجود ندارد، همتش در وجودش نیست خیلی بالاتر است. نادرشاه و امثال او هم همین طور. اینها را باید گفت روح های بزرگ ولی نمی شود گفت روح های بزرگوار. اسکندر یک جاه طلب بزرگ است، یک روح بزرگ است اما روح بزرگی که در او چه چیز رشد کرده است؟ شاخه ای که در این روح رشد کرده چیست؟ وقتی می رویم در وجودش می بینیم این روح بزرگ شده است اما آن شاخه ای که در او بزرگ شده است جاه طلبی است، شهرت است، نفوذ است، می خواهد بزرگ ترین قدرت های جهان باشد، می خواهد مشهورترین کشورگشایان جهان باشد، می خواهد مسلط ترین مرد جهان باشد. چنین روحی که بزرگ است ولی در ناحیه جاه طلبی، تن او هم راحتی نمی بیند. مگر تن اسکندر در دنیا راحتی دید؟ مگر اسکندر می توانست اسکندر باشد و تنش راحتی ببیند. مگر نادر، همان نادر ستمگر، همان نادری که از کله ها منارها می ساخت، همان نادری که چشم ها را در می آورد، همان نادری که یک جاه طلب دیوانه بزرگ بود می توانست نادر باشد و تنش آسایش داشته باشد؟ گاهی کفشش ده روز از پایش در نمی آمد، اصلا فرصت در آوردن نمی کرد.
نقل می کنند که یک شب نادر از جلوی یک کاروانسرا عبور می کرد. زمستان سختی بود. آن کاروانسرا دار می گوید نیمه های شب بود که یک وقت دیدم در کاروانسرا را محکم می زنند. تا در را باز کردم یک آدم قوی هیکل سوار بر اسب بسیار قوی هیکلی آمد تو. فورا گفت غذا چه داری؟ من چیزی غیر از تخم مرغ نداشتم. گفت مقدار زیادی تخم مرغ آماده کن. من برایش آماده کردم، پختم. گفت نان بیاور، برای اسبم هم جو بیاور. همه اینها را به او دادم، بعد اسبش را تیمار کرد، دست به دست ها و پاها و تن او کشید. دو ساعتی آنجا بود و یک چرتی هم زد. وقتی خواست برود دست به جیبش برد و یک مشت اشرفی بیرون آورد. گفت دامنت را بگیر. دامنم را گرفتم آنها را ریخت در دامنم. بعد گفت الان طولی نمی کشد که یک فوج پشت سر من می آیند. وقتی آمدند بگو نادر گفت من رفتم فلان جا فورا پشت سر من بیایید. می گوید تا شنیدم "نادر" دستم تکان خورد، دامن از دستم افتاد. گفت می روی بالای پشت بام می ایستی، وقتی آمدند بگو توقف نکنند پشت سر من بیایند. (خودش در آن دل شب دو ساعت قبل از فوجش حرکت می کرد) فوج شاه آمدند اینجا. من از بالا فریاد کردم نادر فرمان داد که اطراق باید در فلان نقطه باشد، آنها قرقر می کردند ولی یک نفر جرأت نکرد نرود، همه رفتند.
خوب آدم بخواهد نادر باشد دیگر نمی تواند در رختخواب پر قو هم بخوابد، نمی تواند عالی ترین غذاها را بخورد. بخواهد یک سیادت طلب، یک جاه طلب، یک ریاست طلب بزرگ، ولو یک ستمگر بزرگ هم باشد تنش نمی تواند آسایش ببیند، بالاخره هم کشته می شود و هر کس در هر رشته ای بخواهد همت بزرگ داشته باشد، روح بزرگ داشته باشد بالاخره آسایش تن ندارد. اما هیچ یک از افرادی که عرض کردم بزرگواری روح نداشتند. روحشان بزرگ بود ولی بزرگوار نبودند.

منـابـع

مرتضی مطهری- آزادی معنوی- صفحه 202-203

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد