حق و باطل در جامعه و تاریخ از نظر مارکسیسم
فارسی 3918 نمایش |در قرن نوزدهم یک مکتب مادی ظهور کرد که ادعای خوش بینی به تاریخ آینده و جامعه را داشت، این مکتب مارکسیسم بود. از نظر مارکسیسم انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد. مارکسیسم در انسان شناسیاش فطرت و غریزه برای انسان نمی شناسد و هر گونه ذات و سرشت درونی را نفی می کند، چون قبلا در جامعه شناسی قرن نوزدهم این مسئله مطرح شده بود که جامعه شناسی انسان، بر روانشناسی او تقدم دارد، چیزهائی که می پنداریم برای انسان غریزی و فطرت است، در واقع جامعه به او عطا کرده و اصولا هر چه انسان دارد جامعه به او داده است. این جامعه است که به همه جهازات روحی و روانی انسان شکل می بخشد، جامعه است که غریزه اخلاقی را به فرد تحمیل می کند و او خیال می کند که آن را از خودش دارد.
انسان مثل یک ماده خام است که تحویل کارخانه داده می شود و خودش هیچ اقتضائی ندارد، کارخانه آن را به هر شکلی خواست در می آورد، یا مثل نوار خالی ضبط صوت است که هر چه بگوئید همان را به شما تحویل می دهد. قرآن بخوانید قرآن، شعر بخوانید شعر، نثر بخوانید نثر تحویل می دهد. پس انسان در ذات خودش نه غریزه خوبی دارد نه غریزه بدی. اینها مربوط به عوامل اجتماعی است، عواملی پیچیده که ممکن است افراد را خوب بسازد یا بد.
از نظر جامعه شناسی مارکسیسم، سازمان ها و بنیادهای جامعه همه در یک سطح نیستند، جامعه مانند ساختمانی است که یک پایه و زیربنا دارد و بقیه قسمتهای آن بر روی آن پایه بنا می شوند و تابع آن هستند، پایه و زیربنای جامعه اقتصاد است و تغییر اوضاع و احوال اقتصادی باعث تغییر نهادهای اجتماعی خواهد شد و تغییر عوامل اجتماعی باعث تغییر رفتار انسانها می گردد. پس انسان از جامعه شکل می گیرد و جامعه از اقتصاد، و اقتصاد هم ساخته روابط تولید و در نهایت ابزار تولید است. شکل ابزار تولید است که جامعه را می سازد، و جامعه است که انسان را می سازد. اگر خواستید انسان ها را در طول تاریخ بشناسید وضع اقتصادی و ابزار تولید اجتماعی آنها را بشناسید، خوبی و بدی انسان تابع وضع خاص ابزار تولید است. خیر و نور و عدل از یک طرف و شر و ظلمت و ظلم از طرف دیگر به انسانها مربوط نیست، اینها همه تابع نظام تولید است، نظام تولیدی گاهی جبرا ایجاب می کند عدل را و گاهی جبرا ایجاب می کند نقطه مقابلش را.
بر این اساس، مارکسیسم برای تاریخ جوامع سیر واحدی را بیان می کند که همه جوامع ضرورتا باید آن را طی کنند این مراحل عبارتند از دوره اشتراک اولیه، دوره برده داری، دوره فئودالیسم یا ارباب و رعیتی، دوره بورژوازی و سرمایه داری، دوره سوسیالیسم و کمونیسم.
در دوره اشتراک اولیه، از آغاز پیدایش انسان، بشر مراحل اول زندگی اجتماعی را طی می کرد و هنوز موفق به کشف کشاورزی نشده بود، هنوز موفق به کشف دامپروری نشده بود، هنوز صنعتش پیشرفت نکرده بود، ابزار تولیدش بسیار ابتدائی بود، تنها سنگ های تیزی پیدا کرده بود که حیوانات را شکار کند، او با این ابزارهای ساده و معمولی فقط می توانست به اندازه خودش تولید کند. زندگیش مثل پرندگان بود که صبح گرسنه از آشیانه بیرون می آیند و تا غروب دنبال غذا می روند و وقتی سیر شدند به آشیانه برمی گردند و دوباره صبح گرسنه می روند و عصر سیر برمی گردند. قهرا این وضع تولید اقتضا می کرد که انسانها با هم خوب باشند، روابط اجتماعی برادرانه داشته باشند، مثل یک گله آهو که با هم دعوا ندارند، صبح می روند چرا و عصر برمی گردند و برادر وار زندگی می کنند. دشمنی با طبیعت و حیوانات درنده هم باعث اتحاد و دوستی آنها می شد، چیزی هم که باعث جنگ و نزاع باشد در بین نبود، ثروت و مالی نبود تا بر سر آن دعوا و نزاع کنند. پس وضع تولید دوره اشتراکی ایجاب می کرد عدالت و مساوات و برادری را. اما کم کم وضع بشر پیشرفت کرد. انسان، کشاورزی آموخت، دامداری را فرا گرفت، ابزارهای جدید و کامل تری ساخت، به طوری که توانست اضافه بر نیازش تولید کند؛ مثلا گندم و دانه های دیگر را کشف کرده بود، آنها را در زمین می کاشت و هفتاد من برمی داشت و خودش و ده نفر دیگر را می توانست سیر کند. از اینجا بود که استثمار پیدا شد؛ یعنی افرادی کار کنند و تولید کنند و عده ای از محصول کار آنها بدون کار و تلاش استفاده نمایند. قبلا هر کس اجبارا می بایست برای خودش کار کند، اما حالا این امکان پیدا شده بود که یک نفر با استفاده از کار دیگری زندگی کند. به این ترتیب مالکیت خصوصی پیدا شد، مالکیت زمین و مالکیت برده، عده ای برده های جنگی را بکار می گرفتند و خود می خوردند و می خوابیدند و برده ها را استثمار می کردند.
بنابراین از وقتی که ابزار تولید رشد کرد، مالکیت خصوصی به وجود آمد و وقتی مالکیت خصوصی پیدا شد، استثمار و ظلم به وجود آمد. زیربنای اقتصادی که خراب شد، بشر هم فاسد شد، یا استثمارگر شد و یا استثمار شده. به تعبیر مارکس این هر دو به نحوی از خود بیگانه شدند، از انسانیت خود خارج شدند، چون اساس انسانیت "ما" بودن بود، قبلا مالکیت عمومی و اشتراکی بود، با آمدن مالکیت خصوصی "ما" به "من" ها تبدیل شد که در مقابل یکدیگر قرار گرفتند، از اینجا فساد و شرارت و ظلم و تباهی شروع شد.
در دوره اشتراکیت هر چه بود خوبی بود و خیر و صلاح و برادری و عدالت، چون ثروتی در کار نبود. در دوره های بعد چون مالکیت پیدا شد هر چه آمد، بدی بود و ظلم و فساد و نابرابری. پس تنها در دوره اشتراک، حق بر جامعه حکومت داشته و بعد از آن دوره، حق و عدالتی وجود نداشته و نمی توانسته هم وجود داشته باشد چون مطابق اصل اول انسان اصالت ندارد، فطرت ندارد، وجدان و اختیار ندارد، فکرش، روحش، ذوقش، وجدانش و همه چیزش تابع جامعه است و جامعه هم اساسش سازمان تولیدی است، و وضع تولیدی و جبر تاریخ هر جور ایجاب کند انسان به همانگونه ساخته می شود، نور بدهد نور میگیرد، ظلمت بدهد ظلمت می گیرد.
اینجا، آینه ابزار تولید است. این شر و فساد و باطل از ابزار تولید پیدا شده و جبرا هم پیدا شده، و هست و هست تا وقتی که باز دوباره ابزار تولید آنقدر رشد کند که مالکیت خصوصی امکان نداشته باشد و مالکیت، اشتراکی و عمومی گردد. در این صورت باز انسان ها جبرا خوب می شوند، حق، سایه گستر می شود، همه برادر می شوند، "من" ها "ما" می شوند، نور و خیر و عدالت پیدا می شود. در این بینش، انسان، محکوم جبر تاریخ است و ابزار بر انسان تقدم دارد. یک روزی ابزار اقتضا می کرد که انسان خوب باشد، خوب بود، یک روز اقتضا می کرد بد باشد بد بود، الان دوره بدی انسان است. یک روز هم آینده ابزار تولید اقتضا می کند که انسان خوب شود، باز انسان خوب می شود. به این حساب نه باید به بشر خوش بین بود و نه بدبین. از دیدگاه مارکسیسم با توجه به اینکه جبر اقتصادی و مادی، بر تاریخ حاکم است و در این نظام نیز، پیامبران راستین تبرئه می شوند، نظام راستین هستی که گفته می شود نظام "خیر" است، نظام "حق" است، خیر بر شر غلبه دارد، تخطئه می شود.
منـابـع
مرتضی مطهری- جامعه و تاریخ- صفحه 217-215
مرتضی مطهری- حق و باطل- صفحه 25-20
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها