اسباب و انگیزه های تکبر از نظر آیات و روایات
فارسی 5969 نمایش | تکبر اسباب زیادى دارد و همه آنها به این باز مى گردد که انسان در خود کمالى تصور کند و بر اثر حب ذات، بیش از حد آن را بزرگ نماید و دیگران را در برابر خود کوچک بشمرد. بعضى از بزرگان علم اخلاق مانند مرحوم فیض کاشانى در المحجة البیضاء اسباب کبر را در هفت چیز خلاصه کرده اند، نخست اسباب دینى که علم و عمل است، و اسباب دنیوى که نسب، زیبایى، قوت، مال و فزونى یاران و یاوران مى باشد. بنابراین نخستین اسباب تکبر علم است و چه زود علم سبب غرور گروهى از علما و دانشمندان مى گردد، همان گونه که در حدیث نبوى آمده است: «آفة العلم الخیلاء؛ آفت بزرگ علم، تکبر است».
بعضى از افراد آنچنان کم ظرفیتند که وقتى چند بابى از علم را مى خوانند خود را بزرگ و دیگران را کوچک مى شمرند، بلکه با نظر تحقیر به دیگران مى نگرند و از همه انتظار احترام و خدمت و تواضع و کرنش دارند. در حالى که عالمان واقعى هر قدر بر علمشان افزوده مى شود، خود را نادان تر مى بینند، چرا که خود را در برابر اقیانوس عظیمى مشاهده مى کنند که تنها قطراتى از آن را در اختیار دارند. آنها به خاطر همان مقدار علمى که به دست آورده اند مسئولیت خود را سنگین تر مى بینند و خوف آنها بیشتر مى شود که گفته اند: «من ازداد علما ازداد خوفا؛ هر کس بر علمش افزوده شود، بر خوف او افزوده مى شود».
سبب دوم، اعمال نیک و عبادت است که موجب کبر و غرور بسیارى از نیکوکاران و عبادت کنندگان مى شود، چرا که از این رهگذر، خود را برتر از دیگران مى پندارند و انتظار دارند مردم به دیدار آنها بشتابند و مشکلات آنها را حل کنند، در مجالس احترام خاصى براى آنها قائل شوند و از نیکوکارى و زهد و ورع و تقواى آنها سخن بگویند، گویى عبادت خود را منتى بر دیگران مى پندارند، این در جهات دنیوى. و در جهات دینى خود را اهل نجات و سایر مردم را اهل هلاک مى شمرند و این امور سبب مى شود که امتیاز فوق العاده اى براى خود قائل گردند و به فخرفروشى بر دیگران به طور آشکار و پنهان و یا نیمه آشکار بپردازند و در حالى که خود بر لب پرتگاه خطرناکى قرار گرفته اند مردم را چنین فکر مى کنند و خود را از عذاب خدا در امان می پندارند!
در حدیثى از پیامبر مى خوانیم: «اذا سمعتم الرجل یقول هلک الناس فهو اهلکهم؛ هنگامى که شنیدید کسى مى گوید: مردم به خاطر اعمالشان هلاک شدند بدانید خود او هلاکتش از آنان شدیدتر است»!
در حدیث دیگرى از همان حضرت مى خوانیم: «کفى بالمرء شرا ان یحقر اخاه المسلم؛ براى انسان این بدى و بدبختى کافى است که برادر مسلمانش را خوار و خفیف بشمرد»!. چقدر فرق است بین کسى که عالم یا عابدى را به خاطر علم و عبادتش بزرگ مى شمرد، به او احترام مى گذارد و خود را در برابر او ناچیز مى بیند و آن عالم و عابدى که شخص مزبور را کوچک مى داند و دوست دارد از او دور شود!( اقتباس از المحجة البیضاء، جلد 3، صفحه 269). تکبر آفتى است که کمتر عابدى از آن در امان مى ماند، هرگاه کسى به او بى احترامى کند یقین دارد که بى احترامى کننده مبغوض درگاه الهى است و بعید مى داند که خدا او را ببخشد، در حالى که اگر خودش به دیگرى چنین آزارى را برساند این قدر اهمیت به آن نمى دهد و این نوعى جهل و نادانى است و جمع میان عجب و تکبر و غرور است و اگر در چنین حالى شخص مزبور گرفتار ناراحتى شود آن را از کرامات خویش مى پندارد و انتقام الهى مى شمرد!
چه قدر فرق است بین چنین افراد نادان و مغرور و بعضى از عابدان هوشیار متواضع که یک نمونه آن این است: یکى از بزرگان عباد، از عرفات در ایام حج باز مى گشت گفت: «اگر من (گنهکار) در میان آنان نبودم امید مى رفت که خدا همه را ببخشد و رحمت کند»! در روایتى آمده است که در محضر پیامبر اکرم از خوبى و پرهیزکارى کسى سخن گفتند، هنگامى که از دور نمایان شد عرض کردند: اى رسول خدا! این همان کسى است که توصیف او را به شما عرض کردیم! پیغمبر نگاهى به چهره او افکند و فرمود: من در صورت او تاریکى شیطان را مى بینم! آن مرد نزدیک آمد و سلام کرد و در برابر پیامبر و یارانش ایستاد، پیامبر فرمود: «اسئلک بالله حدثتک نفسک ان لیس فى القوم افضل منک؟ فقال اللهم نعم!؛ فرمود تو را به خدا سوگند آیا در دل نمى گفتى که در میان این جمعیت کسى برتر از تو نیست؟ عرض کرد: آرى» (المحجة البیضاء، جلد 6، صفحه 240). اصحاب فهمیدند تاریکى شیطان که پیامبر با نور نبوت آن را مشاهده کرده است همین عجب و کبر و غرور بوده است.
عامل سوم، نسب و حسب عالى است. به این گونه که کسانى در یک خانواده شریف و معروف به علم و عمل و تقوا و بزرگوارى و سخاوت متولد شده اند، این را براى خود امتیاز بزرگى مى شمرند و دیگران را که از خانواده هاى پایین ترى هستند کوچک و بى ارزش مى پندارند، در حالى که مى دانیم حسب و نسب در اسلام مطرح نیست، همه مردم بندگان خدا هستند و از یک پدر و مادر آفریده شده اند و امتیازى جز از طریق تقوا بر یکدیگر ندارند. این مسئله به قدرى مهم است که پیشوایان بزرگ اسلام کمترین تعبیراتى را که در آن نشان از برترى جویى از نظر حسب و نسب بود تحمل نمى کردند، از جمله در حدیثى مى خوانیم که ابوذر در حضور پیامبر به کسى گفت: «یابن السوداء...!؛ اى فرزند زن سیاه!» پیامبر فرمود: ابوذر! آرام باش، آرام باش، کسى که مادرش سفید پوست است بر کسى که مادرش سیاه پوست است هیچ برترى ندارد! ابوذر مى گوید: من (که متوجه اشتباه خود شدم براى جبران این خطا) روى زمین دراز کشیدم و به آن مرد گفتم: برخیز و پایت را به روى صورت من بگذار! (المحجة البیضاء، جلد 6، صفحه 243).
به هر حال قرآن و روایات اسلامى به ما مى گوید هیچ انسانى بر انسان دیگر به خاطر حسب و نسبش برترى ندارد، اینها یک سلسله امور اعتبارى است که در بیرون وجود انسان است، ارزش و شخصیت انسان به امتیازات معنوى و درونى اوست و به فرض که حسب و نسب به خاطر ارتباطش به بعضى از بزرگان سبب فضیلتى شود نباید این فضیلت موجب کبر و غرور گردد و صاحب نسب شریف بر دیگران فخرفروشى کند. اگر مى بینیم امیرمؤمنان على (ع) در خطبه نهج البلاغه، یا امام سجاد (ع) در خطبه معروف شام، به حسب و نسبشان افتخار مى فرمودند، نه براى برترى جویى بود، بلکه هدف دیگرى داشتند، آنها مى خواستند رسالت امامت و رهبرى خود را براى ناآگاهان از این طریق تبیین کنند. درست مثل اینکه فرمانده لشکر براى معرفى خود و دعوت لشکریان به پیرویش، مقام و موقعیت خویش را شرح مى دهد.
چهارمین اسباب تکبر و تفاخر، جمال و زیبایى و حسن ظاهر است، به این ترتیب که شخص خوش قد و قامت و زیبا، دیگران به ویژه کسانى را که در اندام خود داراى عیب و نقصى هستند، مورد تحقیر قرار دهد و نسبت به آنها فخرفروشى کند. این عامل در تمام کسانى که بهره اى از جمال دارند ممکن است ظاهر شود، ولى بیشتر در زنان است که زیبایى خود را به رخ دیگران مخصوصا کسانى که داراى عیب و نقصى هستند مى کشند. در حدیثى مى خوانیم که زن کوتاه قامتى خدمت پیامبر رسید (و مسائل خود را پرسید) عایشه مى گوید: هنگامى که آن زن بیرون رفت من با دست اشاره اى به قد و قامت او کردم (یعنى چقدر کوتاه است) پیامبر فرمود: «غیبتش کردى»! .منشأ این کار عایشه تکبر بود؛ زیرا اگر خود او هم کوتاه قد بود، چنین چیزى را درباره آن زن نمى گفت و این غیبت از غرور و تکبر سرچشمه مى گرفت.
پنجمین اسباب تکبر، داشتن مال و ثروت فراوان است که غالبا در پادشاهان و سرمایه داران بزرگ و صاحبان اراضى وسیع کشاورزى و کارخانه ها دیده مى شود. آنها که غالبا از لباسهاى گرانقیمت و پر زرق و برق و مرکب هاى سوارى گرانبها و خانه هاى وسیع و قصرهاى مجلل استفاده مى کنند، افرادى را که فاقد این امورند مورد تحقیر قرار مى دهند و نسبت به آنها فخرفروشى مى کنند و این از زشت ترین و کثیف ترین انواع تکبر است. گاه این گونه متکبران آن قدر گزافه گویى مى کنند که به مؤمنان فقیر صالح خطاب کرده مى گویند: بیچاره! اگر من بخواهم صدها مثل تو را مى خرم و آزاد مى کنم! تو چى هستى و چه ارزشى دارى؟ مخارج یک روز منزل من به اندازه مخارج یک سال یا تمام عمر توست! و امثال این ترهات.
قرآن مجید نمونه هایى از این نوع تکبر و عاقبت آن را بیان کرده است، از جمله در داستان قارون مى خوانیم: او براى برترى جویى بر بنى اسرائیل به نمایش ثروت خود پرداخت: «فخرج على قومه فی زینته قال الذین یریدون الحیاة الدنیا یا لیت لنا مثل ما أوتی قارون إنه لذو حظ عظیم؛ پس (قارون) با کوکبه خود بر قومش نمایان شد کسانى که خواستار زندگى دنیا بودند گفتند اى کاش مثل آنچه به قارون داده شده به ما (هم) داده مى شد واقعا او بهره بزرگى (از ثروت) دارد» (قصص/ 79). در تواریخ آمده است که او با یک جمعیت چهار هزار نفرى در میان بنى اسرائیل ظاهر گشت در حالى که همه آنها بر اسبهاى گرانقیمت با پوشش هاى سرخ سوار بودند، کنیزان زیباى سفید رو را با خود بیرون آورد که روى زینهاى طلا که بر استرهاى سفید رنگ قرار داشت سوار بودند و همه غرق زینت آلات بودند! ولى این تکبر و برترى جویى چندان نپایید، چیزى نگذشت که زمین به فرمان خدا او و تمام قصرها و ثروتهایش را در کام خویش فرو برد و زندگى این ثروتمند خودخواه مستکبر و مغرور، درس عبرتى براى تمام انسانها در طول تاریخ شد.
عامل ششم، قدرت و نیروى جسمانى یا موقعیت سیاسى و اجتماعى است که غالبا در زورمندان و امراء دیده مى شود، خود را موجودى برتر و گاه «ظل الله فى الارضین؛ سایه خدا در سراسر زمین» مى پندارند، و انتظار دارند دیگران همچون غلامان و بردگان، در برابر آنان تعظیم کنند، هرگاه کمترین سخن و حرکتى که لایق شأن و مقام کبریایى آنها نباشد از کسى صادر شود قابل بخشش نخواهد بود. در حالات بعضى از سلاطین پیشین نقل کرده اند که هر وقت مردم وارد مجلس آنها مى شدند باید دهان خود را با چیزى بپوشانند مبادا فر و شکوه سلطانى آنان با بخار و بوى دهان رعایا آلوده شود و همین کبر و غرور فوق العاده غالبا منشأ اشتباهات بزرگ آنها و محاسبه هاى نادرست و در نتیجه سبب سرعت سقوطشان مى شد.
هفتمین سبب، فزونى یاران و مددکاران و شاگردان و پیروان و فرزندان و قوم و قبیله است، پادشاهان به لشکرهایشان افتخار مى کردند، بعضى از علما ممکن است به خاطر فزونى شاگردان یا مریدان و پیروان و تابعان گرفتار تکبر شوند، شیوخ قبایل به کثرت و قوت قبیله خود بر دیگران فخر مى فروشند، حتى گاه بعضى از فاسقان وقیح و بى شرم افتخار به کثرت گناهان و شرب خمر و فجور با زنان و کودکان مى کنند! این امور هفتگانه، امورى است که افراد به سبب همه یا بعضى از آنها ممکن است به دیگران فخرفروشى کنند و البته منحصر به اینها نیست، هر نقطه کمال و قوت معنوى یا مادى، صورى و یا حتى خیالى و پندارى ممکن است سبب غرور و استکبار صاحبش شود. هر قدر بر علم و عبادت و قوت و قدرت و ثروت انسان افزوده مى شود، سعى کند متواضع تر و خاضع تر گردد و بیندیشد که هیچ یک از اینها پایدار نیست و همه آنها در برابر قدرت پروردگار بسیار ناچیز و بى ارزش است.
خداوند همچنین جهل و نادانی را یکی از اسباب غرور معرفی می کند و منشأ غرور و غفلت را عدم ایمان به روز قیامت می داند و می فرماید: «أیها الانسن ما غرک بربک الکریم؛ اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته؟!» (انفطار/ 6). آیه می فرماید: «غره جهله؛ جهل و نادانیش او را مغرور و غافل ساخته است!». و از اینجا روشن مى شود هدف این است که با تکیه بر مساله ربوبیت و کرم خداوند غرور و غفلت انسان را درهم بشکند، آنگونه که بعضى پنداشته اند که هدف تلقین آدمى در زمینه عذرخواهى او است که در جواب بگوید: کرمت مرا مغرور ساخت و نیز آنچه از فضیل بن عیاض نقل شده که از او سؤال کردند اگر در روز قیامت خداوند تو را به حضور طلبد و از تو بپرسد: «ما غرک بربک الکریم»، در جواب چه مى گوئى گفت: در جواب مى گویم: «غرنى ستورک المرخاة؛ پرده هائی که بر گناهان من افکنده بودی مرا غافل و مغرور ساخت». پرده هائى که بر گناهان من افکنده بودى مرا غافل و مغرور ساخت نیز متناسب مفهوم آیه نیست، بلکه در جهت مخالف هدف اصلى آیه قرار دارد، چرا که هدف درهم شکستن غرور و بیدار کردن از خواب غفلت است، نه پرده جدیدى بر پرده هاى غفلت افکندن!
سپس قرآن به سراغ منشا غرور و غفلت آنها مى رود و مى فرماید: «کلا بل تکذبون بالدین؛ با این همه شما منکر (روز) جزایید» (انفطار/ 9). نه مساله کرم خداوند مایه غرور شما است، و نه لطف و نعمتهاى او، بلکه ریشه اصلى را در عدم ایمان به روز رستاخیز باید بیابید. آرى هنگامى که در حال افراد مغرور و غافل دقت کنیم مى بینم مساله اصلى این است که در اعماق روح بسیارى از آنها شک و تردید یا انکار قیامت نهفته است، و امور دیگر همگى بهانه است، به همین دلیل اگر پایه هاى ایمان به معاد در دلها تقویت گردد این غرور و غفلتها برچیده خواهد شد.
در نتیجه باید گفت عزیز کریم واقعی خداست، العزیز اوست و الکریم اوست. کسی در مقابل خدا خودش را عزیز و کریم بداند این همان عصیان در مقابل حق و تکبر بر ذات پروردگار است، آخرین نتیجه اش همین است که قرآن ذکر می کند: «ان شجرت الزقوم* طعام الاثیم* کالمهل یغلی فی البطون* کغلی الحمیم* خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم* ثم صبوا فوق رأسه من عذاب الحمیم* ذق انک انت العزیز الکریم؛ مسلما درخت زقوم* خوراک گناه پیشه است* مانند مس گداخته در شکم ها می جوشد* مانند جوشیدن آب جوشان* ندا آید: او را بگیرید و به میان دوزخ بکشانید* آنگاه روی سرش از عذاب آب جوشان بریزید* بچش که به خیال خود همان نیرومند گرامی هستی» (دخان/ 43-49).
منـابـع
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 5- صفحه 149-146
ناصر مکارم شیرازی- اخلاق در قرآن- صفحه 53-48
کلیــد واژه هــا
1 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها