داستان قصیده سرایی یکی از عالمان شیعه در مدح امام علی(ع)

فارسی 2511 نمایش |

شیخ محمدحسن مولوی قندهاری چنین نقل می فرمود: بنده ساکن مشهد مقدس بودم از فیوضات حضرت رضا علیه السلام در جوانی مرهون احسان امام رووف و از قابلیت خود زیادتر. منبرم  جذاب بود، ملازم مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی و سیدرضا قوچانی و شیخ رمضانعلی قوچانی  و شیخ مرتضی بجنوردی و شیخ مرتضی آشتیانی  بودم، ایشان مرا به اطراف غیر مشهد از پاکستان و قندهار و غیره می فرستادند، در وقتی شب هنگام به مشهد مراجعت کردم وارد مسجد گوهرشاد شدم، تازه اذان مغرب شده بود، شیخ علی اکبر نهاوندی مشغول نماز شد، پس از تمام شدن نماز به خدمتش رسیدم، حالات مرا جویا شد، معانقه کردیم انفیه می کشید، انفیه اش را به من داد، در این فرصت مرحوم حاج قوام لاری ایستاد و بنای مقدمه یک روضه را گذاشت و ابتدایش این دو شعر را خواند من پیش از آن این اشعار را  نشنیده بودم.

هـــا علی بشر کیف بشر *** ربـــــه فــــیه  تجلی و ظهر

هــو و الواجب نور و بصر *** هو و المبدء شمس و قمر

حال بنده منقلب شد، آقای شیخ علی اکبر نهاوندی صحبت می کند یک گوشم به صحبت او و یک گوشم به صحبت حاج قوام، مقصود آنکه با این دو شعر دیگر از این اشعار نخواند. با حال منقلب به خانه آمدم، تنها بودم در خودم طبع رسایی یافتم. مداد را برداشتم آن اشعار را شیر و شکر تضمین کردم.

هـــا علی بشر کیف بشر*** ربـــــه فــــیه تجلی و ظهر

عقل کـــلی بما داد خــــیر *** انا کــــالشمس علی کالقـــمر

هــو و الواجب نور و بصر*** هو و المبدء شمس و قمر 

عشق افـــکند بــــدلها اخــگر*** عشق بنــــمود هـــویدا مــحشر

عشق چه بود بود اسدالله حیدر

هـــا علی بشر کیف بــــشر *** ربـــــه فــــیه تجلی و ظــــهر

بشری پس گل آدم که سرشت*** گر حقی تخم عبادت که بکشت

رویت آئیـــنه هر هــشت بهشت*** مویت آویزه هر دیر و کنشت

کیمیا کن به نظر این گل و خشت *** تا شود خشت و گلم حور سرشت

مــــن نیم ناصبی و غــالی زشـــت*** عشق سر مشق من اینگونه نوشت

که به محراب تـــو هر شـــام و سحر *** سجــــده آریــــم به نـــزد داور

هـــا عــــلی بشـــر کیف بــــشر *** ربـــــه فــــیه تجلی و ظــــهر

گـــــفت غالی که علی الله است*** نــــیست الله صــــفات الله است

متــــشرع  که محب جـــاه است*** او هم از بی خبری در چاه است 

خوب از بیت حجر آگاه است*** غـــافل از قــبله شــــاهنشاه است

شهر احمد علیش درگاه  است*** رو به آن قـــــبله عرفان آور

درس اعمال ز قرآن آور

هـــا عــــلی بشـــر  کیف بــــشر*** ربـــــه فــــیه  تجلی  و ظــــهر

عـــــلی ای مـــــخزن ســــر مـــعبود *** رونــــق افـــزای گــــلستان وجود

کــــعبه از قـــوس نــــزولت مسعود*** مسجد  کوفه تــــرا قـــوس صعود

خالقــــت چــــون در هســـتی بگشود*** عشق بازی به تو بودش مقــصود

غـــرض از عشق و محـــبت این بــود*** تا گشاید به جهان سفــــره جود 

من چه گـــویم  به مدیح  حــــیدر *** عاجز از مدح علی جن و بـــشر

هـــا عــــلی بشـــر کیف بــــشر*** ربـــــه فــــیه  تجلی  و ظــــهر

حســـــــن روسیــــه نــــامـــه تـــباه *** پــــناه آورده به قــــنبر  ای  شـــــاه

اگـــــرش بـــار دهـــد وا شـــــو قا *** ور بــــرانــــد ز درش  واویـــــلا

یــــا عــلی  قــــنبـــــرت ان شاء الله*** رد ســـــائل نکــــند  از درگـــــاه  

قــــنبرا کـــن بـــه مــــن خسـته نگاه*** حســـــبی الله و مــــــا شاء الله

مســــــتم از بــــــاده حــب حــــیدر *** عــــلیم جـــنت و قـــنبر کــــوثر

هـــا عــــلی بشـــر کیف بــــشر*** ربـــــه فــــیه  تجلی  و ظــــهر

چهار سال گذشت نمی دانستم این مدح قبول شده یا نه؟ روزی بعد از ناهار خوابیده بودم، در عالم واقعه دیدم مشرف شدم کربلای معلا، وارد رواق مبارک شدم، دیدم درهای حرم بسته و زوار بین رواق مشغول خواندن زیارت وارث هستند. حالم دگرگون شد که چرا درها بسته است، من حالا تازه رسیده ام،  پرسیدم آیا درها باز می شود؟ گفتند بلی یک ساعت دیگر باز می شود و حالا مجتهدین و علمای اولین و آخرین در حرم حضرت سید الشهداء علیه السلام هستند و مشغول مدح و تغزیه اند. من در همان عالم خواب به سمت قتلگاه آمدم،  دلم آرام نمی گرفت، نزد آن شباکی که بالای سر مبارک قرار گرفته است نظر کردم، از میان شباک علما را دیدم، عده ای را شناختم، مجلسی، ملامحسن فیض، سید اسماعیل صدر، میرزا حسن شیرازی، شیخ جعفر شوشتری حضور داشته حرم مملو از جمعیت بود، همه رو به ضیح و پشت به شباک بودند. سرکرده همه مرحوم حاج حسین قمی بود. ایشان دستور می داد فلان آقا برود بخواند، پس از خواندنش دیگران احسنت! احسنت! می گفتند و گریه می کردند. چند نفری را دیدم بالا شدند و خواندند و پایین آمدند. در همان عالم رویا مانند بچه ها از گوشه شباک به خودم فشار آوردم و این طرف و آن طرف کرده ناگهان خود را داخل حرم مطهر دیدم ولی هیچ جا نبود مگر پهلوی خود آقای قمی، ناچار همانجا نشستم. بنده وقتی که آقای قمی در مشهد مقدس بودند به ایشان ارادت داشتم و در آخر کار نیز وکیلشان بودم. ایشان به جهر حرف می زد. همین که مرا دید فرمود مولوی حسن! عرض کردم بله قربان! فرمود برخیز و بخوان. من میان دو راهی واقع شدم امر آقا را چکنم و با حضور این اعلام کدام آیه را عنوان کنم؟ کدام حدیث را تطبیق کنم؟ چگونه گریز روضه بزنم، مثل اینکه ناگهان بدلم الهام غیبی شد خواندم: «ها علی بشر کیف بشر» تا آخر قصیده ای که گذشت. وقتی که از خواب بیدار شدم دلم می طپید، عرق زیادی کرده بودم، مثل اینکه مرده بودم، شکر خدا را کردم که بحمدالله مدیحه ام مورد عنایت واقع شده است.

منـابـع

شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت - از صفحه 267 تا 270

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها