روایات نه گانه سیف درباره روز جراثیم
فارسی 1770 نمایش |سیف داستان روز جراثیم را در چند روایت خود نقل کرده است که در اینجا ما آنها را می آوریم.
1- طبری از قول سیف بن عمر روایت میکند: سعد بن ابی وقاص فرمانده کل قوا پس از پیروزی بر دشمن در نبرد قادسیه، مدتی در کنار دجله حیران و سرگردان ماند و راه عبور از آن رود پهناور را چاره می اندیشید. چه در آن سال دجله کاملا پرآب و بالا آمد، جوشان و خروشان و کف بر لب آورده بود. از قضا سعد در خواب دیده بود که سپاه مسلمین به دجله زده از آن گذشته اند، پس در مقام تحقق بخشیدن به خواب خود برآمد و بدین منظور سپاهیان را بگرد خود جمع کرد و پس از حمد و سپاس خدا با آنان چنین گفت: دشمنانتان از ترس شما به این رود بزرگ و پهناور پناه برده اند، و شما را دسترسی به ایشان ممکن نیست، در حالیکه آنان بوسیله کشتیهای خود بشما دسترسی دارند و هر وقت که بخواهند بوسیله آنها میتوانند بر شما بتازند... تا آنجا که گفت: اینرا بدانید که من تصمیم گرفته ام تا از دجله عبور کرده بر آنها حمله برم. سپاهیان دسته جمعی و با یک صدا گفتند: خداوند رهنمون ما و تو باد، هر چه میخواهی فرمان ده! و سپاه خود را برای عبور از دجله آماده ساخت. سعد گفت: چه کسی از بین شما پیش می افتد تا ساحل روبرو را تصرف کرده پاس دارد، و بقیه افراد با اطمینان و ایمنی به او بپیوندند، و سپاه خصم نتواند مزاحمتی در پیشرفت ایشان در دجله ایجاد نماید؟ عاصم بن عمرو پهلوان نام آور عرب نخستین کسی بود که قدم پیش گذاشت و آمادگی خود را برای انجام فرمان سعد اعلام داشت. پس از عاصم ششصد تن شجاع و رزم آور بعنوان همکاری با عاصم قدم پیش گذاشتند. سعد عاصم را به فرماندهی آن دسته ششصد نفری برگزید. عاصم با افراد خود بکنار دجله رفت و آنان را مخاطب ساخته گفت: از میان شما چه کسی با من پیش می تازد تا ساحل آن سوی دجله را از چنگ دشمن بیرون آوردیم و از آن پاس داریم تا بقیه به ما محلق شوند؟ از آن جمع شصت تن قدم بجلو گذاشتند. عاصم آنها را به دو دسته سی نفری تقسیم کرد و بر اسب و مادیان نشانید تا حرکتشان در آب و پیشروی به سوی ساحل مقابل آسانتر باشد، و سپس بهمراه آن عده شصت نفری به دجله زد. چون پارسیان آن دسته را در حال پیشروی بسوی خود دیدند بشماره آن سواران، از قوای خود سوارانی به مقابله آنها فرستادند. گروه شصت نفری سواران ایران در دجله با قوای شصت نفری عاصم که با شتاب به ساحل نزدیک میشدند روبرو گردید. عاصم در این موقع به افراد خود بانگ زد: نیزه، نیزه! نیزه های خود را بسوی پارسیان دراز کنید و چشمهایشان را نشانه بگیرید و پیش روید. سواران عاصم چشمهای دشمن را نشانه گرفتند و پیش رفتند و پارسیان چون چنین دیدند عقب نشستند ولی مسلمانان خود را به آنها رسانیده تیغ در میانشان نهادند و همه را از پای در آوردند و آنکس که از آنها نجات یافت یک چشم خود را از دست داده بود. پس از این پیروزی سایر افراد عاصم بی هیچ رنج و زحمتی به یاران خود پیوستند. سعد وقاص چون از تصرف ساحل بوسیله عاصم مطمئن گردید، دستور پیشروی و عبور از دجله را به افراد سیاهی خود صادر کرد و گفت: این دعا را بخوانید و از دجله بگذرید: «از خدای کمک میگیریم، و به او توکل میکنیم، خدای ما را بس است، و هم او بهترین پشتیبان است، و هیچ یاری و نیروئی جز از جانب خدای بلند مرتبه بزرگ نباشد». پس از خواندن چنین دعائی قسمت عمده سپاه سعد خود را به آب زدند و بر امواج خروشان دجله که کف بر لب آورده و سیاه مینمود سوار گشتند. در این حرکت و عبور از دجله افراد سپاهی بطور عادی با یکدیگر سخن میگفتند و دوشا دوش هم، چنان سرگرم گفتگو بودند که گوئی بر زمین هموار راه میروند. پارسیان که با چنین اوضاع حساب نشده و شگفت انگیزی رو برو گردیده بودند با شتابی هر چه تمامتر از آنچه با خود داشتند چشم پوشیده روی بگریز نهادند و مسلمانان در صفر سال شانزدهم هجری قدم به مدائن گذاشتند.
2- و در حدیثی دیگر از قول مردی از ابوعثمان نهدی مانند همان داستان را روایت میکند تا آنجا که راوی میگوید: دجله از افراد سپاهی، از پیاده و سواره، و چارپایان ملامال گردید آنسان که از ساحل کسی آبرا نمیتوانست ببیند زیرا تمام پهنای رودخانه را تا آنجا که چشم کار میکرد سپاهیان اسلام پوشانیده بودند. پس از عبور از دجله، سواران، قدم به ساحل گذاشتند و اسبها شیهه میکشیدند و یال و کوپال خود را بشدت تکان میدادند و بدان وسیله قطرات آب را از یال و کوپال خود به اطراف می پراکندند! چون دشمن چنین دید، بدون اینکه به چیزی توجه کند روی بگریز نهاد.
3- و در روایتی دیگر میگوید: سعد وقاص پیش از آنکه فرمان دهد تا سپاهیان به آب بزنند در ساحل رود ایستاده و عاصم و سپاهیان او را که در رودخانه با دشمنان میجنگیدند مینگریست که بی اختیار گفت: بخدای سوگند! اگر گردان خرساء- افراد تحت فرماندهی قعقاع که سیف آنرا خرساء نامیده بود- بجای آنان بود و با دشمن نبرد میکرد، همینطور نیکو و پرثمر میجنگید، و به این وسیله گروه اهوال- افراد تحت فرماندهی عاصم که سیف آنرا اهوال نام گذاشته بود- را که در آب و ساحل نبرد میکردند به گروه خرساء تشبیه کرده است... تا انجا که میگوید: چون تمامی گروه اهوال تحت فرماندهی عاصم قدم به ساحل گذاشتند و آنرا به تصرف خود در آوردند، سعد وقاص بهمراه بقیه سپاهیان به دجله زد و سلمان فارسی در این هنگام دوشادوش سعد در آب حرکت میکرد و آن رود عظیم و پهناور از سواره نظام اسلام پرشده بود. در آن موقع سعد چنین دعائی را خواندن گرفت: «خدای ما را بس است و هم او نیکوترین پناهگاهی است. قسم بخدا که ایزد دوست دارانش را یاری فرماید، و آئیش را آشکار سازد، و دشمنش را از پای در آورد، در صورتیکه در لشکر، گمراهی و یا بزهکاری راه نیابد، و زشتیها بر خوبیها فزونی نگیرد.» سلمان روی به سعد کرد و گفت: دین اسلام دینی است جدید، خداوند دریاها را به فرمان مسلمین در آورد، همچنانکه سرزمینها را در برابرشان تسلیم ساخت! قسم به آنکس که جان سلمان بدست اوست از این رود پهناور همگی گروه گروه بسلامت بیرون خواهند شد، همچنانکه گروه گروه در آن پای گذاشته اند و یک تن از آنها از بین نخواهند رفت. رود دجله از افراد سپاهی اسلام، سیاهی میکرد بدانسان که از ساحل آبی دیده نمیشد، و افراد بیشتر از آنکه در خشکی با یکدیگر گرم گفتگو بودند، در آب با هم سخن میگفتند و همانطور که سلمان پیش بینی کرده بود، همگی سالم از آب بیرون آمدند، نه هیچکس غرق شد، و نه چیزی از اموال آنها از دست رفت.
4- و در حدیثی دیگر، از قول راویتی دیگر مینویسد: .....و همگی بسلامت به ساحل رسیدند مگر مردی غرقده نام از قبیله بارق که از اسب سرخ رنگش به درون دجله در غلطید. گوئی هم اکنون اسب او را دارم می بینم که برهنه و بی زین، خود را تکان میدهد و قطرات آب را از یال و کوپال خود به هوا می افشاند، و غرقده را که در آب زیر و بالا میشود و میچرخد. و در همین هنگام بود که قعقاع عنان اسب خود را بسوی غریق بازگرانید و دست یازید و دست غرقده را گرفت و همینطور او را با خود بسوی ساحل کشانید. آن بارقی که مردی دلیر و سخت نیرومند بود گفت: ای قعقاع! خواهران، دیگر چون تو گردی نخواهند زائید! آخر مادر قعقاع هم قبیله آن مرد و از قبیله بارق بوده است.
5- در حدیثی دیگر از راویئی دیگر چنین روایت میکند: از اثاثیه و اموال آن لشکر هیچ چیز از دست نرفت، مگر ظرف یکی از افراد سپاهی بنام مالک بن عامر از قبیله عنزة که با قریش هم پیمان بود، که بندش بعلت فرسودگی پاره شد و در آب افتاد و آب آنرا برد. مردی که دوشادوش مالک در آب حرکت میکرد و عامر بن مالک نام داشت به شوخی گفت: تقدیر بر ظرف تو آمد و آنرا برد!: مالک جواب داد که من بر راه راست هستم، و هرگز خداوند در میان این همه افراد لشکر ظرف مرا از نخواهد گرفت! چون از رود گذشتند، مردی که به پاسداری قسمت پائین رود مشغول بود ظرفی را که امواج به کنار ساحل انداخته بود باز یافت، آنرا با نیزه اش از آب برگرفت و به لشکرگاه آورد. مالک ظرف خود را پس گرفت و سپس روی به عامر کرد و گفت: ترا نگفتم؟!
6- و نیز در حدیثی دیگر از قول راویئی دیگر میگوید: آنگاه که سعد مردم را فرمان داد تا از دجله بگذرند، همگی به آب زدند و هر دو نفر دوشادوش یکدیگر به پیشروی پرداختند. آب دجله سخت بالا آمده بود و سلمان فارسی در این پیشروی همدوش سعد وقاص حرکت میکرد. در این حال سعد گفت: این تقدیر خدای عزیز داناست. امواج خروشان دجله آنها را با خود بالا و پائین می بردند. مسلمین پیش میرفتند و هرگاه در این پیشروی اسبی خسته میشد، قسمتی از زمین دجله از کف رودخانه بالا می آمد و درست زیر چهار دست و پای اسب خسته قرار میگرفت و آن اسب رویش به استراحت و رفع خستگی می پرداخت آنطور که گوئی اسب بر روی زمینی خشک ایستاده است!! در این پیشروی بسوی مدائن ، امری شگفت انگیزتر از این صورت نگرفته است. و این روز، روز آب بود – یوم الماء – که آن را روز قطعه زمینها – یوم الجراثیم- نیز نامیده اند.
7- و باز در حدیثی دیگر از زبان راویئی دیگر میگوید: عده ای روایت کرده اند روزیکه سپاه اسلام به دجله زدند که از آن عبور کنند روز قطعه زمینها نامیده شد زیرا هر فرد سپاهی که خسته میشد فورا یک قطعه زمین از کف رودخانه بالا می آمد تا زیر پای آن فرد خسته قرار میگرفت و او روی آن می ایستاد و خستگی را از خود دور میکرد!
8- و در حدیثی دیگر از قول راویئی دیگر چنین میگوید: ما خود را به دجله زدیم در حالیکه امواج آن سخت بالا می زد و چون به عمیقترین نقطه آن رسیدیم آب در آنجا حتی به تنگ اسب سوار هم نمیرسید!:
9- و بالاخره در حدیثی دیگر از قول راویئی دیگر مینویسد: راوی میگوید در آن هنگام که بسوی مدائن پیش میرفتیم، وقتیکه پارسیان عبور کردن ما را از دجله مشاهده کردند، ما را به دیوان تشبیه کرده به زبان پارسی به یکدیگر میگفتند: دیوان آمدند! عده ای هم میگفتند بخدای سوگند که ما با انسانها جنگ نمیکنیم بلکه با جنیان میجنگیم. پس همگی روی به گریز نهادند.
منـابـع
علامه سیدمرتضی عسکری- یکصد و پنجاه صحابی ساختگی– از صفحه 309 تا 314
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها