نمونه هایی از رفتارهای حکیمانه و صبورانه پیامبر (ص)
فارسی 915 نمایش |مردی بیابان نشین دو تا شتر آورد، جلو در مسجد خواباند و وارد مسجد شد و بی ادبانه گفت: یا محمد، این دو شتر را آورده ام، بار کن ببرم، مال خداست، مال پدرت که نیست! در همان حال که حرف می زد عبای پیامبر را گرفت و کشید. حاشیه ی عبا زبر بود، گردن آن حضرت را خراشید. حاضران خواستند تنبیهش کنند، فرمود: با او کاری نداشته باشید. سپس تبسمی کرد و به آن مرد فرمود: راست گفتی، مال، مال خدا و من هم بنده ی خدایم، حالا من هم گردن تو را بخراشم؟ گفت: نه. فرمود: چرا؟ گفت: چون تو کسی نیستی که بدی را با بدی مکافات کنی. پیامبر از این جواب او خوشش آمد. دستور داد که دو شترش را بار کنند، یکی را جو و دیگری را خرما. بعد به اصحابش فرمود: رفتار من با این مردم رفتار آن کسی است که شترش در بیابان رم کرده و در حال فرار است. مردم به قصد خدمت به او، دنبال شترش می دوند و هیاهو می کنند. شتر بیشتر رم می کند. آخر صاحبش می گوید: ای مردم، شما کنار بروید. مرا با شتر واگذارید. خودم بهتر می توانم رامش کنم. آنگاه مشتی علف برمی دارد، آرام آرام جلو شتر می برد و کم کم رامش می کند و مهار بر گردنش نهاده سوارش می شود. من هم با مردم چنینم. شما به زعم خود می خواهید به من خدمت کنید، داد و فریاد می کنید، او می ترسد و می رود و دیگر برنمی گردد. من خودم بهتر می توانم مردم را رام کنم و آنها را رو به خدا ببرم و عاقبت، آنها را بهشتی کنم.
چنانکه می دانیم زندگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و آل اطهارش ملو از این مکارم است. در مکه قدرتی نداشت و از هر سو مورد اذیت و آزار مشرکان بود و نمی توانست از خود دفاع کند، اما در مدینه قدرت داشت و در رأس حکومت مقتدری قرار گرفته بود و قوم یهود تحت سیطره ی حکومتش بودند و می توانست درباره ی بد خواهانش همه گونه اعمال قدرت کند. جوانی از یک خانواده یهودی، بر اثر سوء تربیت خانوادگی و دشمنی با آن حضرت، هر روز وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم از زیر دیوار کوچه رد می شد، او ظرفی پر از خاکستر می کرد و از بالای پشت بام خانه اش، بر سر آن حضرت می ریخت و تن و لباسش را آلوده می ساخت. رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به یارانش سفارش کرده و فرموده بود: در مقابل آزار و اهانتی که به شخص من می شود، شما حق نشان دادن عکس العمل ندارید و اگر کسی در غیاب من به من اهانتی کرده است، حق ندارید به من بگویید و قلبم را نسبت به او مکدر کنید. مدتی به همین منوال گذشت و روزی دید جوان نیامد. دو سه روزی گذشت و نیامد. حضرت جویای حالش شد، آنگونه که کسی جویای حال دوستانش می شود! گفتند: بیمار است. بستری شده. پس از فراغت از نماز، در مسجد به اصحابش فرمود: با هم به عیادت مریضی برویم. آمد پشت در خانه ای ایستاد. اصحاب گفتند: آقا؛ اینجا خانه ی یک مرد یهودی است. فرمود: می دانم! در زد، مرد یهودی، پدر آن جوان، در را باز کرد. تا چشمش به رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم افتاد، غرق در تعجب و حیرت شد که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم کجا و در خانه ی من کجا؟ فرمود: پسر شما مریض است، آمده ام عیادتش کنم، چند لحظه ای می نشینم و برمی خیزم. مرد شرمنده شد و به طرف اتاق دوید و گفت پسر، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم به عیادتت آمده است. پسر خجالت زده شد و با خود گفت: ای عجب! آن جسارت از من و این کرامت از او، از شدت شرمندگی سر زیر لحاف برد که چشمش به چشم پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم نیفتد. آقا کنار بستر بیمار نشست و فرمود: جوان، هر روز یادی از ما می کردی، چند روز نیامدی. شنیدم بیمار شده ای. آمدم عیادتت کنم و درباره ات دعا کنم که خدا شفایت دهد و موفقت گرداند. جوان که غرق در غرق شرم و خجالت شده بود در حالی که اشک می ریخت، گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انـک رسول الله». مسلمان شد و آن روز، تمام افراد آن خانواده مسلمان شدند.
«فبما رحمة من الله لنت لهم...»، «این خلق حست رحمت خداست بر تو....». «..... و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک...» (سوره آل عمران/ آیه 159)، «...اگر تندخو بودی و با مردم مقابله به مثل می کردی، از اطرافت پراکنده می شدند....».
یک فرد بادیه نشین که در بیابان خشک و هوای سوزان زندگی می کند علاوه بر این که بی تربیت و بی ادب است، تندخو و خشن هم هست. روزی چنین آدم بی ادبی وارد مسجد شد آن هنگامی بود که رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم با جمعی نشسته بودند. ایستاد و با کمال بی ادبی آن حضرت را با اسم صدا زد و گفت: ای محمد! تو جادوگر دروغگویی هستی! من زیر این آسمان از تو دروغگو تر سراغ نداریم. اگر نمی ترسیدم از این که خاندانم مرا عجول بدانند هم اکنون تو را با همین شمشیر می کشتم و آیندگان را از شر تو نجات می دادم. یکی از اصحاب از جا پرید تا او را تنبیه کند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: بنشین. «کاد الحلیم ان یکون نبیام»، «حلم و بردباری تالی مرتبه ی نبوت است». آرام باش و بنشین. آنگاه خودش با لبخندی توأم با لطف و عنایت و محبت به صورت او نگاه کرد و فرمود: «یا اخا بنی سلیم»، «ای برادر بنی سلیم».
او از قبیله بنی سلیم بود و شاید رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم خواست او را با نسبت دادن به قبیله ی بنی سلیم احترام کرده باشد. آنگاه نفرمود: تو چرا چنینی؟ بلکه فرمود: چرا بعضی از ما این طور رفتار می کنند؟ چرا در مجلس ما به ما هجوم می آورند؟ چرا با خشونت با ما سخن می گویند؟ اینک به تو بگویم: اگر کسی در دنیا مرا بیازارد، بعد از مرگ در آتش سوزان جهنم خواهد بود. بعد از جا برخاست و فرمود: همراه من بیا تا آنچه می خواهی به تو بدهم! می داند درد او چیست. در خانه اش آورد و مقداری غذا و پول به او داد. بعد فرمود: از من راضی شدی؟ گفت: بله راضی شدم. «جزاک الله عن اهل وعشیره خیر الجزاء»، «خدا تو را جزای خیر بدهد و برای خاندانت سالم نگه دارد». بعد فرمود: تو در جمع اصحاب من سخنی گفتی که آنها ناراحت شدند. حال نزد آنها بیا و همین حرفی که الان به من گفتی آنجا بگو تا آنها هم خوشحال بشوند. گفت: می آیم. رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم خطاب به اصحاب فرمودند: این عرب از من راضی شده است. آیا این طور نیست؟ گفت: بله. «جزاک الله عن اهل و عشیرة خیر الجزاء». بعد گفت: وقتی که آمدی تو دشمنی ترین مردم پیش من بودی و اکنون که می روی محبوب ترین مردم در نزد من هستی. مسلمان شد و رفت.
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- خاتم انبیاء (ص)، رحمت بی انتها – از صفحه 123 -124 و صفحه 131 -133 و صفحه 173 -175
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها