داستانی پیرامون مجازات ناشکری و قدرنشناسی
فارسی 1313 نمایش |در میان بنی اسرائیل سه بیمار زندگی می کردند: یکی بیماری بــرص (پیسی) داشت، دیگری کچل بود و سومی نابینا. خداوند خواست آنها را آزمایش کند. فرشته ای را به صورت انسان به سوی آنها فرستاد. فرشته، ابتدا نزد بیمار برصی آمد و پس از احوال پرسی، از او پرسید: چه چیزی را دوست داری؟! گفت: رنگ نیک و پوست نیک را دوست دارم و می خواهم از این بیماری پیسی که مردم را از من دور می کند، نجات یابم. آن فرشته، دستی بر بدن او کشید و سلامتی خود را بازیافت. سپس فرشته به او گفت: چه مالی را دوست داری؟ او گفت: شتر. آن فرشته، شتری در اختیار او گذاشت و گفت: خداوند از ناحیه این شتر، زندگی تو را پر برکت سازد. آنگاه نزد گچل رفت و به او گفت: چه چیزی را دوست داری؟! درپاسخ گفت: موی زیبا را دوست دارم. فرشته دستی به سر او کشید و او دارای موی زیبا گردید. سپس به او گفت: چه مالی را دوست داری؟! درپاسخ گفت: گاو. فرشته، گاو آبستنی را در اختیار او قرار داد و گفت: خداوند از ناحیه این گاو، به زندگی تو برکت بدهد. سپس نزد کور رفت و پس از احوال پرسی به او گفت: چه چیزی را دوست داری؟ گفت: دو چشم بینا. فرشته، دستی به صورت او کشید و بینا شد. سپس به او گفت: چه مالی را دوست داری؟ در پاسخ گفت: گوسفند. فرشته، گوسفندی را در اختیار او قرار داد و گفت: خداوند به وسیله این گوسفند زندگی ترا پر برکت سازد.
سال ها از این ماجرا گذشت، اولی دارای شترهای بسیار گردید، دومی دارای گاوهای بسیار شد و گوسفندهای بسیاری پیدا کرد ولی دو نفر از این سه نفر، به جای شکرگزاری، آنچنان مغرور شدند که بیماری قبل را فراموش کردند. مسافری که اتفاقا مبتلا به بیماری پیسی بود و در سفر، درمانده شده بود، نزد شتردار (که قبلا پیسی داشت) آمد و گفت: از این همه شتری که داری، یکی از آنها را به من بده تا بر آن سوار شوم و خود را به وطنم برسانم، تو را به آن کسی که رنگ و پوست زیبا به تو داد، تقاضایم را برآور. او با کمال بی اعتنایی گفت: مخارج و حقوق کارگران، زیاد است نمی توانم به تو کمک کنم. مسافر درمانده گفت: آیا تو همان نبودی که بیماری برصی داشتی و خداوند به تو سلامتی بخشید! فقیر بودی و تو را سرمایه دار کرد؟در پاسخ گفت: نه من این اموال را از پدرانم به ارث برده ام. مسافر درمانده گفت: اگر دروغ می گویی، خداوند بیماری گذشته ات را به تو برگرداند. سپس آن مسافر درمانده نزد کچل (که سالم شده بود) رفت و تقاضای کمک کرد. او نیز جواب منفی داد و گفت: من این گاوها را از پدران خود به ارث برده ام. مسافر گفت: اگر دروغ می گویی، خدا بیماری قبل تو را به تو برگرداند .مسافر نزد کور بینا شده رفت و تقاضا کرد: تو را به آن خدایی که بینایی به تو داد، گوسفندی به من بده تا در این سفر، غذای من باشد. بینا شده گفت: آری خداوند به من بینایی داد، هر چه می خواهی، از این گوسفندها بردار و ببر. سوگند به خدا! هرچه از گوسفندها را با خود ببری، از تو جلوگیری نمی کنم. مسافر درمانده (که در حقیقت فرشته بود) به او رو کرد و گفت: این گوسفندها مال خودت باشد، من نیازی به آنها ندارم، برای امتحان تو آمده ام، تو از امتحان الهی قبول شدی و خداوند از تو خشنود شد، اما دو رفیق (پیسی و کچلی) مردود شدند و مشمول خشم الهی گشتند. لذا به بیماری قبل خود گرفتار شدند.
منـابـع
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه112 تا114
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها