تدبیر امام کاظم(ع) در نجات دادن علی بن یقطین از گرفتاری

فارسی 3949 نمایش |

علی بن یقطین یکی از شاگردان مورد اعتماد حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بود. امام به او اجازه داد تا یکی از کارگزاران هارون الرشید باشد و در مواقع حساس در حفظ جان اولیای خدا (به طور مخفی) بکوشد. علی بن یقطین می گوید: امام کاظم علیه السلام به من فرمود خداوند در دستگاه سلطان (طاغوت) دوستانی دارد که از حریم اولیای خود، به وسیله آنها، دفاع می کند. علی بن یقطین از مدافعین اولیای خدا بود، اما به طور ظاهری در دستگاه هارون، کار می کرد، در یکی از روزها، هارون الرشید لباس هایی برای قدردانی و گرامی داشت علی بن یقطین، برای او فرستاد، که از جمله آنها لباس فاخر و سیاه رنگ از نوع «خز» طلاباف و گرانبها بود. علی بن یقطین مطابق معمول، لباس ها را همراه خمس اموالش توسط غلامش به خدمت امام کاظم علیه السلام فرستاد. امام کاظم علیه السلام آنها را قبول کرد، اما آن لباس فاخر شاهانه و طلاباف را توسط فرد دیگری به علی بن یقطین بازگرداند و برای وی نوشت:  این لباس مخصوص را نزد خود نگه دار و از دستت خارج نکن، که روزی جریانی پیش می آید که به وجود آن نیاز شدید پیدا می کنی. علی بن یقطین حیران شد، ولی طبق دستور امام، آن لباس را در جای مورد اطمینانی نگه داشت. مدتی گذشت، بین علی بن یقطین و خادم مخصوصش کدورتی پیش آمد. خادم از خانه او بیرون آمد تا اینکه در فرصتی مناسب خود را به هارون الرشید رساند و از «علی بن یقطین» سخن چینی کرد و به هارون گفت: علی بن یقطین به امامت موسی بن جعفر علیه السلام اعتقاد دارد و خمس مالش را در هر سال برای او می فرستد، از جمله فلان لباس فاخر طلاباف که شما به او داده بودید. هارون سخت خشمگین شد و فورا علی بن یقطین را جلب کرد و با تندی به او گفت: لباس خزی سیاه را چه کردی؟! علی بن یقطین گفت: آن را در کیف مخصوصی گذاشته ام و خوش بو نموده ام و صبح و شام به عنوان تبرک، آن را باز می کنم و به آن می نگرم و سپس به جای خود می گذارم. هارون گفت: اکنون آن را بیاور. علی بن یقطین فورا یکی از غلامان را فرستاد تا آن را بیاورد. وقتی چشم هارون به آن لباس فاخر افتاد، خشمش فرو نشست و به علی بن یقطین گفت: آن را به جای خود برگردان، و دیگر هرگز گزارش ناجوانمردانه افراد را درباره تو قبول نمی کنم. آنگاه دستور داد جوایزی به علی بن یقطین دادند و مقرر داشت که هر سال، این جوایز را به او بدهند. سپس امر کرد تا به آن غلام سعایت کننده، هزار شلاق بزنند با پانصدمین شلاق، جان سپرد.

منـابـع

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 372 تا374

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها