ماجرای ازدواج اُم حبیبه، دختر ابوسفیان با پیامبر (ص)
فارسی 3240 نمایش |ام حبیبه دختر ابوسفیان از زنانی است که بر خلاف مخالفت شدید بستگانش اسلام آورد و سپس با عبیدالله بن جحش ازدواج نمود و با همسرش در کاروان 82 نفری جعفربن ابی طالب (در سال پنجم بعثت) به حبشه مهاجرت کرد. در حبشه، «عبیدالله» مسیحی شد، ولی ام حبیبه در آیین اسلام، استوار باقی ماند. سعید بن عاص گوید: ام حبیبه گفت: در عالم خواب دیدم صورت شوهرم عبیدالله به زشت ترین شکل درآمده، ناراحت شدم، با خود گفتم سوگند به خدا حالش تغییر نموده است، وقتی که صبح شد، به من گفت درباره دین فکر کردم، دینی را بهتر از نصرانیت ندیدم و من قبلا نزدیک آیین مسیحیت شدم، ولی به اسلام گرویدم، اینک نصرانی شده ام. گفتم: سوگند به خدا این انتخابی که کرده ای انتخاب خوبی نیست سپس جریان خوابم را به او گفتم، ولی او اعتنا نکرد و در شرابخواری زیاده روی کرد تا جان سپرد. در عالم خواب دیدم گویی شخصی پیش می آید و می گوید: ای «ام المومنین» (ای مادر مومنان)، وقتی بیدار شدم خوابم را تعبیر کردم که رسول خدا صلی الله علیه و آله با من ازدواج خواهد کرد. پس از آن که عده وفات (و ارتداد) شوهرم تمام شد، ناگهان کنیزی به در خانه من آمد و گفت: من «ابرهه» نام دارم و نجاشی (پادشاه حبشه) مرا به این جا فرستاده تا این پیام را به شما برسانم که رسول خدا صلی الله علیه و آله برای او نامه نوشته تا تو را به ازدواج آن حضرت درآورد. گفتم: از این بشارتی که به من دادی، خداوند بشارت نیکی به تو بدهد. گفت: نجاشی گفته است مرا وکیل کن تا تو را به ازدواج پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله در آورم. به خالد بن سعید بن عاص ( که جزء مهاجرین بود) پیام فرستاده و او را وکیل خود نمودم و به ابرهه، دو دستبند نقره و دو خلخال (زیور پاها) و چند انگشتر نقره به عنوان مژدگانی دادم. وقتی که شب فرا رسید، نجاشی، جعفر طیار (سرپرست مهاجرین اسلام و همه مسلمین که در حبشه بودند) را دعوت کرد و خطبه عقد مرا برای رسول خدا صلی الله علیه و آله خواند، و چهار صد دینار، مهریه قرار داد، و این مهریه را نزد مسلمین گذارد و خالد بن سعید نیز (به عنوان وکیل) عقد ازدواج را خواند. آن دینارها را برداشت و مجلسیان خواستند برخیزند به آنها گفت: بنشینید که سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله است که برای ازدواج، ولیمه ای داده شود، غذایی (که قبلا تهیه کرده بود) طلبید و حاضران از آن خوردند و متفرق شدند. ام حبیبه می گوید: وقتی که مهریه ام را آوردند آن را برای ابرهه که به من مژده ازدواج با رسول خدا صلی الله علیه و آله را داده بود دادم و به او گفتم: آن چه در نزدم بود به تو دادم و دیگری چیزی ندارم، و این مبلغ پنجاه دینار است این مقدار را بردار که به تو بخشیدم و به وسیله آن مرا کمک کن، ولی آنچه را به او داده بودم به من برگرداند و گفت: نجاشی آنقدر به من مال و ثروت عطا کرده که از تو چیزی نگیرم و من پیرو آیین اسلام شده ام و قبول اسلام کرده ام، و نجاشی به بانوان خانواده خود دستور داده که آن چه را از عطریات در پیش خود دارند برای تو بفرستند. ام حبیبه می گوید: فردای آن روز، ابرهه (کنیز) برایم عطریات بسیار آورد و من همه آن ها را برای پیامبر صلی الله علیه و آله فرستادم.... سپس ابرهه به من گفت: حاجتی از تو دارم و آن اینکه سلام مرا به رسول خدا صلی الله علیه و آله برسانی و آن حضرت را از اسلام من با خبر کنی. ام حبیبه افزود: همان ابرهه ( کنیز) برای من در مورد ازدواج بسیار خدمت کرد و هر وقت نزد من می آمد می گفت: سلام مرا به رسول خدا صلی الله علیه و آله برسان، و این تقاضای مرا فراموشی مکن. وقتی که به مدینه به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله رفتم، ماجرای خطبه عقد و آن چه ابرهه انجام داد و تقاضا کرد و همه را به آن حضرت عرض کردم. حضرت لبخندی زد، جواب سلام او را داد و فرمود: سلام و رحمت و برکات خدا بر او باد. ام حبیبه وقتی به مدینه خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله رفت حدود سی و اندی سال داشت و وقتی که ابوسفیان خبر ازدواج دخترش را با رسول خدا صلی الله علیه و آله شنید، گفت: با این مرد بزرگ (اشاره به رسول خدا صلی الله علیه و آله) نمی توان مبارزه کرد. به نقل بعضی این ازدواج در سال ششم هجرت واقع گردید.
منـابـع
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 751 تا 753
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها