ماجرای نجات یافتن فرزندی از خاندان امام علی(ع) از دست منصور دوانیقی
فارسی 2897 نمایش |منصور دوانیقی (دومین طاغوت عباسی) از ستمگران بیرحم بود. او با آل علی علیه السلام به جرم اینکه با دستگاه طاغوتی او مبارزه می کردند، دشمنی سخنی داشت و آنها را دستگیر کرده و با سختترین شکنجه ها به شهادت می رساند. وقتی که ساختمان بغداد را می ساخت، دژخیمان خود را مأمور کرده بود تا با جدیت آل علی علیه السلام را دستگیر کرده و در داخل ستونهای ساختمان قرار دهند. روزی مأمورین، نوجوانی زیبا روی، از فرزندان امام حسن علیه السلام را دستگیر کرده و او را به بنا تحویل دادند، تا او را در داخل ستون قرار دهد. مأموری هم بر او گماشتند تا کاملا مراقب باشد که در اجرای فرمان، تخلف ننماید. بنا آن نوجوان را گرفت و داخل ستون گذارد اما دلش به حال او سوخت. سوراخی در آن ستون گذاشت تا هوا به آن بیاید و آن نوجوان، نفس آزاد بکشد. سپس آهسته به آن نوجوان گفت: ناراحت مباش، صبر کن من تو را در نیمه های شب از اینجا نجات می دهم. نیمه های شب فرا رسید، بنا از تاریکی شب استفاده کرد و آن نوجوان را از میان ستون بیرون آورد و به او گفت: بسیار مراقب باش که خون من و کارگرهای این ساختمان را حفظ کنی، اگر مأمورین منصور بفهمند که من تو را نجات داده ام من و همه کارگرها را به قتل می رساند. من از ترس اینکه مبادا جد بزرگوارت رسول خدا صلی الله علیه وآله در روز قیامت، نسبت به من خشمگین شود، تو را امشب نجات دادم. سپس با وسایل بنایی، موی سر آن نوجوان را تراشید و به او گفت: برو و خودت را پنهان کن تا کسی از حال تو با خبر نشود و دیگر نزد مادرت برنگرد تا مبادا دستگیر گردی. آن نوجوان آدرس منزل مادرش را به بنا داد و مقداری از موی سرش را نیز به عنوان نشانه صدق، به او داد و گفت: نزد مادرم برو این مو را به او بده و از ماجرای نجات من با خبرش کن. بنا طبق آدرس آمد، صدای گریه شنید. دانست که مادر آن نوجوان از فراق فرزندش گریه می کند، نزد او رفت و آن مقدار موی سر پسرش را به او داد و او را از جریان نجات فرزندش با خبر کرد.
منـابـع
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 919 تا 920
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها