رابطه عقل و دین در مدیریت اسلامی
فارسی 2883 نمایش |عقل و وحی
یکی از بحث های اساسی و بنیادی در مدیریت اسلامی، رابطه عقل و وحی است. امروزه تفکری بر اندیشه غربی ها حاکم است مبنی بر این که علم مدیریت مربوط به علوم تجربی است و رابطه ای بین علم و دین وجود ندارد! اما آیا بین دین و علم رابطه ای وجود دارد یا این که این دو، امور بی ربط نسبت به یکدیگرند و نباید حوزه های آنها را با هم خلط کرد. عنوان رابطه علم و دین که مطرح شود، در نگاه اول دو نکته از تفکر غرب را به ما تذکر می دهد.
نکته اول این که تقدم را به علم می دهند یعنی اصل علم است و نسبت دین را با آن می سنجند و نکته دوم این که دین را به عنوان یک پدیده کلی (و با توجه به وجه عام آن) تلقی می کنند (هر آن چه که از ماوراء طبیعت سخن گوید و بدان قداست داده شود) که فرقی بین ادیان قائل نمی شوند به نحوی که حکم صادره از سوی آنها، هم اسلام را در بر می گیرد هم بت پرستی را!
البته این نکته به معنای این نیست که آنها خواسته اند بین ادیان (مثلا اسلام و اهل کتاب و هندوئیسم و...) مشترکاتی پیدا کنند، بلکه آنها این پیش فرض را دارند که اصولا بین ادیان فرقی وجود ندارد! در تعریفی که این تفکر از دین دارد، دین را یک نوع خیالات پدید آمده در طول تاریخ می داند که در ابتدا یک سری خیالات گنگ و مبهم به نام ادیان ابتدایی بوده و به تدریج پیشرفت کرده و تکامل یافته تا به ادیان توحیدی رسیده است. بر اساس این تفکر، ذهن بشر ابتدا ساده بوده و علل پدیده ها را نمی شناخت; به همین جهت دین را تخیل کرد تا برای او پناهگاهی باشد. البته برای به وجود آمدن این تخیل هم دلائل مختلفی را ذکر می کنند. گاهی می گویند دین به دلیل جهل به وجود آمده است. گاهی ترس را عامل آن می شمارند و بعضی هم دین را ساخته دست قدرت ها می دانند. تمام این نگرش ها در یک چیز مشترک است و آن این که دین اصولا واقعیت ندارد.
در بین این موضوع، بعضی ها با صراحت عدم واقعی بودن دین را مطرح می کنند و برخی دیگر به دلیل مختلف، چون جرأت بیان صریح آن را در محافل دینی ندارند، سعی می کنند با ظرافت، همین نکته را به زبان و کلمات دیگری القاء کنند. در بررسی رابطه بین دین و علم اگر ما دین را به یک معنای عام بگیریم، نمی توانیم رابطه ای جدی بین آنها تصور کنیم. اگر دین امری خیالی یا ساخته تخیلات بشر باشد، با واقعیت ها سر و کار ندارد و در گونه ای از امور شخصی، قومی یا ملی (مانند نحوه لباس پوشیدن، غذا خوردن، آداب و رسوم و...) رخ می نماید و قطعا آن را نمی توان با مسائل علمی (که قانون های کلی را مطرح می کند) مقایسه کرد. این منظر، یک نگرش غالب در تفکر عدم وجود ارتباط بین دین و علم است.
نگرش دیگری هم در این زمینه وجود دارد که خواسته است تا حدی در مقابل دین انعطاف نشان دهد. بر اساس این دیدگاه، خدا و دین، ساخته خیالات نیستند، بلکه واقعیت دارند; اما وظیفه دین، پرداختن به امور غیر دنیوی است. این تفکر بین حوزه دین و علم، یک تقسیم اراضی کرده است; به این معنا که دین از عالم آخرت حرف می زند و حوزه دین در امور اخروی است و عقل و علم هم در حیطه امور دنیوی کاربرد دارند، پس این دو نباید در حوزه های مربوط به یکدیگر دخالت و فضولی کنند!
از بررسی این دو دیدگاه نهایتا یک نتیجه حاصل می شود. چه بگوییم دین تخیل است و واقعیت ندارد، چه بگوییم دین واقعیت دارد اما وظیفه اش پرداختن به امور اخروی است نتیجه اش این است که دین هیچ صلاحیتی برای اداره و دخالت در امور دنیوی نداردو دنیا را باید علم و تجربه اداره کند. معنای ملموس تر این تفکر این است که دین یک امر شخصی و مربوط به حریم خلوت افراد است و تا وقتی که در حد رفتارهای شخصی (مانند عبادت و راز و نیاز و...) باقی بماند کسی حق دخالت در آن را ندارد، اما علم مربوط به مسائل اجتماعی است و اگر انسان (حتی انسان دین دار) پا به محیط خانه، مدرسه، اداره و... گذاشت، حق مطرح کردن مسائل دینی را ندارد و باید صرفا مسائل علمی را مطرح کند و الا خلاف عقل حرکت کرده و مرتکب جرم شده است! دو هفته قبل از حادثه انفجار برج های دو قلوی امریکا، تلویزیون اعلام کرد که یک معلم سیاهپوست مسیحی در کلاس درس به دانش آموزان توصیه کرده بود هر وقت دچار بلا و مصیبت شدید، دست به دعا بردارید چرا که دعا به شما آرامش می دهد و این معلم به دلیل بیان این سخن در کلاس درس، به محاکمه کشیده شد و جرم او هم بیان کردن مطالب غیر علمی در محیط علمی (مدرسه) عنوان شد!
یکی از بحران های اساسی که امروزه جامعه غرب و به خصوص آمریکا با آن مواجه است همین تفکر است; یعنی یا خدا را انکار می کنند، یا اینکه جایگاهی برای او تعریف می کنند که نقشی در دنیای انسان ندارد و حکومت آنها در تمام ابعاد (جامعه شناسی، روان شناسی، سیاست، مدیریت، اقتصاد، حقوق و...) متأثر از این نگرش است. در کشور ما، کسانی که از تفکر عدم ارتباط بین دین و علم تبعیت می کنند، به دلیل وجود تفکرات دینی قوی و ریشه ای در کشور، جرأت نکردند که واقعیت خدا و دین را انکار کنند، به همین جهت دیدگاه دوم را پذیرفته اند و می گویند: ما مسلمانیم و قرآن هم کتاب آسمانی ماست و این قرآن به ما می گوید که دین ربطی به دنیا ندارد!
مدعیان این اندیشه معتقدند که مطالب قرآن شامل دو بخش است، یک بخش آن غیر دینی است که به اقتضای زمان پیامبر (ص) آمده است و یک بخش آن دینی است که مربوط امور اخروی است. در جواب این سوال که بخش غیر دینی قرآن برای چه هدفی نازل شده است پاسخ می دهند که چون در آن زمان، علوم نابالغ بوده است، به همین جهت نمی توانستند مشکلات حوزه خود را اداره کنند، به همین جهت دین موقتا مسئولیت اداره دنیا را در کنار آموزه های معنوی عهده دار شد; یعنی بحث هایی از قبیل ارث، حقوق خانواده، اقتصاد، سیاست، قضا و... به اقتضای مسائل و مشکلات زمان صدر اسلام بوده است ولی امروزه که علم حقوق (فردی، اجتماعی، حکومتی یا بین المللی) علم سیاست، علم اقتصاد، علم مدیریت و... داریم، علوم بالغ و کامل شده اند و صلاحیت اداره حوزه خود را پیدا کرده اند، به همین جهت دین باید خود را کنار بکشد و دخالت نکند و به طور خاص به امور اخروی بپردازد.
نظر اسلام در مورد رابطه عقل و دین
در تقسیم بندیهای اخیر غربی ها و برخی روشنفکرنماها، مراحل تکاملی دین را به 3 دوره تقسیم کرده اند:
1ـ دوره ابتدایی دین
2ـ دوره باستانی دین
3ـ دوره پیشرفته دین
بر اساس این تقسیم بندی، آغاز دین با توحید نبوده است و حتی در دوره ابتدایی دین اصلا خدا به درستی تصور نشده و به طور جدی مطرح نبوده است. بعدها در ادیان باستانی (که شامل ادیان بت پرستی است) خدا مطرح می شود و آن هم به صورت متعدد و متنوع است. به مرور زمان کم کم بشر متوجه می شود که چند خدائی کارآمد نیست و باید خدا را یکی کند تا مشکلات ناشی از تعدد خدایان حل شود و در نتیجه ادیان توحیدی (یهودیت، مسیحیت، زرتشت و اسلام) پیدا می شود. پس بر اساس این تفکر، اصل با شرک است و توحید طی هزاران سال و توسط بشر پیدا شده است. اما از نظر اسلام، یک سری واضحات مسلم و قطعی وجود دارد (که قرائت بردار هم نیست) به معنی این که اصل و اساس با توحید است و شرک به عنوان یک بیماری، به بشریت عارض شده است. جد همه انسان ها، حضرت آدم (ع)، پیامبر خدا بود پس بشریت در خانه پیامبر چشم به جهان باز کرد. بعد از آن انسان ها مورد تعلیم پیامبران الهی (که نماینده خدا هستند) قرار گرفتند. پس در دیدگاه اسلام، تقدم با دین است نه علم و این علم است که در امان دین پرورش پیدا کرده است.
یکی از مصادیق تنزل یافته تعلیم اسماء به حضرت آدم همان علم به ضروریات زندگی دنیوی است و شامل حداقل های اولیه زندگی بشر مانند خوراک، پوشاک، مسکن و زبان است. خداوند برخی از ضرورت های زندگی دنیوی را به انسان داده است که اگر نمی داد، بشر با مشکلات جدی روبرو می شد. هرچند عقل می توانست در دراز مدت به آنها برسد، اما زمان لازم برای نیل به آن بسیار طولانی بود و بشر متحمل مصائب و مشکلات حادی می شد و ممکن بود از هستی ساقط شود. زبان و قدرت تکلم (که وسیله ای برای تبادل افکار و اندیشه هاست) یک نعمت الهی است یعنی خدا، زبان و اصول لغات را به انسان یاد داد تا پیام الهی از طریق پیامبرش به انسان ها منتقل شود. تفکر مادی می گوید که بشر ابتدائا لال بوده و ارتباط حضرت آدم با همسر و فرزندانش از طریق ایما و اشاره و لال بازی صورت می گرفته و بدتر از آن، تئوری زبان عرعوئی را مطرح می کنند که بر اساس آن گفته می شود که بشر از سگ و گربه تقلید و صدای آنها را ایجاد می کرده و بعدها با تکامل جامعه بشری و تنوعات عقل انسانی، زبان و تکلم به تدریج پیدا شد. این تفکر صریحا مخالف تعالیم قرآن است.
در قرآن می خوانیم که تکلم روشن، وسیع و عمیقی بین حضرت آدم و خدای تعالی و نیز همسر و فرزندان او و انسان با شیطان وجود دارد که حتی حالات نفسانی آن ها هم در کلماتشان بیان شده است. این نکته به روشنی نشان می دهد که خداوند، علم بیان را به انسان یاد داده است «الرحمن* علم القرآن* خلق الانسان* علمه البیان؛ [خداى] رحمان قرآن را ياد داد. انسان را آفريد به او بيان آموخت.» (الرحمن/ 1- 4) یعنی خداوند اصول لغات و قدرت تکلم را به انسان داده است و عقل انسان این توان را دارد که گسترش لغات داشته باشد.
اگر تحصیل قدرت تکلم به عهده بشر گذاشته می شد، نه تنها بسیار طول می کشید و بشر با مشکلات کلی مواجه بود و حتی حق اعتراض به خداست و می توانست بگوید: خدایا تو ما را لال آفریدی و من نفهمیدم پیامبر تو چه گفت! او پیام تو را با حرکات به من القإ کرد و من معنای غیر صحیحی از آن دریافت کردم! اگر این چنین بود، اصولا حجت الهی بر بشر تمام نمی شد در حالی که قرآن خلاف این را تصریح می کند: «فلله الحجه البالغه؛ برهان رسا ويژه خداست.» (انعام/ 149) «رسلا مبشرین و منذرین لئلا یکون للناس علی الله حجه بعد الرسل؛ پيامبرانى كه بشارتگر و هشداردهنده بودند تا براى مردم پس از [فرستادن] پيامبران در مقابل خدا [بهانه و] حجتى نباشد.» (نساء/ 165) این آیات نشان می دهد که اولا عقل برای بشر کافی نیست.
پیامبران
ثانیا پیام انبیا مکمل عقل فطری بشر است و اگر انبیا نبودند، بشر این بهانه را داشت که بگوید حجت بر من تمام نشد! پس زبان یکی از لوازم اتمام حجت است و اگر نبود ما دچار مشکلات جدی می شویم. علاوه بر زبان، علوم اولیه زندگی مادی را هم خدا به انسان داده است. تفکر غیر دینی می گوید پس از آفرینش بشر قرن ها طول کشید تا بشر بفهمد چه چیزهایی را باید بخورد و چه چیزهایی را نباید بخورد در حالی که این فریضه با بیانات دین منافات دارد. از بعد مادی خوراکی ها که بگذریم، تأثیراتی که خوراک بر روحیات انسان می گذارد، از حوزه ارزیابی کنونی عقل بشری هم خارج است. پس خداوند با توجه به علمی که از انسان و نیازمندیهای او دارد و هم چنین اثرات جهان پیرامون او را بر وجود او می داند، ضروریات اولیه زندگی را هم به او عرضه کرده است.
حتی در برخی مسائل مادی غیر ضروری، مواردی در قرآن ذکر شده است که حاکی از آن است که خداوند مسائل را به عقل بشر احاله نکرده است ولو اینکه عقل می توانست در دراز مدت یاد بگیرد.
مثلا خداوند در قرآن می فرماید که ما زره سازی را به بشر یاد دادیم. هرچند ظاهرا خداوند زره سازی را به حضرت داود (ع) یاد داده است اما قرآن می فرماید که ما زره سازی را به بشر یاد دادیم. هرچند ظاهرا خداوند زره سازی را به حضرت داود (ع) یاد داده است اما قرآن می فرماید: «و علمناه صنعه لبوس لکم لتحصنکم من بإسکم؛ به [داوود] فن زره [سازى] آموختيم تا شما را از [خطرات] جنگتان حفظ كند.» (انبیاء/ 80) در این مورد هرچند عقل می توانست زره سازی را از راه تجربه یاد بگیرد و جزء اختراعات بشر باشد، اما وحی دخالت می کند و زره سازی را به بشریت یاد می دهد تا بشر از صدمه زدن جدی به خودش در امان باشد.
پس در می یابیم که آغاز تفکر بشری با دین همراه است و برای اتمام حجت، آموزش های لازم هم به او داده شده است. در تفکر غربی این گونه القا می شود که بشر اولیه، موجودی نادان، وحشی، لخت، خام خوار و لال و... بوده و متأسفانه برخی از این مطالب در کتب تاریخی و تاریخ تمدن ما حتی به عنوان آموزش در مدارس و دانشگاهها به دانش آموزان ارائه می شود در حالی که این موارد، با نص صریح قرآن و تعالیم الهی منافات دارد. خداوند می فرماید: اولین مهندس، حضرت آدم است! «ان اول بیت وضع للناس للذی ببکه مبارکه؛ در حقيقت نخستين خانه اى كه براى [عبادت] مردم نهاده شده همان است كه در مكه است.» (آل عمران/ 96) حضرت علی (ع) هم به عنوان مفسر قرآن، در خطبه قاصعه نهج البلاغه می فرماید که «خانه کعبه به دست حضرت آدم ساخته شد، آن خانه از خشت و گل و سنگ بود و دیوار داشت.» پس معلوم می شود که آدم در غاز زندگی نکرده است.
در بعضی موارد، نگرش های غیر واقعی باعث شده که آیات قرآن را هم بر اساس دیدگاهی غلط تفسیر کنند. مثلا در خصوص آیه «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدمإ؛ آيا در آن كسى را مى گمارى كه در آن فساد انگيزد و خونها بريزد.» (بقره/ 30) می گویند که چون بشر اولیه انسان میمون هایی بودند که وحشی گری می کردند، ملائکه به خدا اعتراض کردند که چرا می خواهی این موجود را که صلاحیت ندارد، بیافرینی در حالی که ما اهل تسبیح و تقدیس تو هستیم!
در حالی که سیاق این آیات نشان می دهد که ملائکه هیچ سابقه ای از آدمیت در ذهن ندارد و حضرت آدم (ع) هیچ ارتباطی به موجودات قبل از آن ندارد و ملائکه هیچ شناختی از موجود جدید ندارد! در آیه «انی جاعل فی الارض خلیفه؛ من در زمين جانشينى خواهم گماشت.» (بقره/ 30) دو ویژگی مخلق خدا (بشر) ذکر شده است یکی فی الارض یعنی مادی بودن آن و دیگری خلیفه یعنی ملکوتی بودن آن. آن چه ملائکه تا آن زمان از موجودات مادی تجربه کرده بودند، حیوان بود و بر حیوانات هم قانون جنگل و تنازع بقإ حاکم است، پس تصور آن ها از مخلوق جدید خدا، موجودی بود که اقتضائات دنیوی دارد و لابد این تنازع و خونریزی شامل او هم می شود، به همین جهت گفتند: «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدمإ».
تعجب آنها از این بود که چگونه این موجود، خلیفه خدا هم باشد و بر ملائکه برتری پیدا کند به همین جهت خداوند فرمود: «انی اعلم ما لا تعلمون؛ من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.» (بقره/ 30) یعنی یک چیزی هست که شما (ملائکه) نمی دانید و نمی بینید چرا که اگر بعد حیوانی در اختیار بعد ملکوتی قرار گیرد، فوق ملکوتی خواهد شد و ملائکه تا آن زمان، آن را تجربه نکرده بودند. بنابراین خداوند تعالی بین ملائکه و آدم، مسابقه اسماء را برگزار می کند تا برتری بعد ملکوتی تجلی پیدا کند. پس از این مسابقه، ملائکه خاضع شدند چرا که دریافتند که یک بعدی قضاوت کرده اند (نه این که اشتباه کرده باشند) نتیجه این که غرض از خلقت آدم، ظهور انسان هایی است که بعد مادی را در خدمت بعد ملکوتی بکار گیرند و به خلافت الهی نائل شوند و می بینیم که در این راستا، از ابتدای خلقت، خداشناسی، ایمان به آخرت، توحید و کلا اصول اعتقادات مطرح است و توحید به عنوان یک اصل وجود دارد و هم چنان که قبلا گفته شد، شرک یک نوع بیماری است که در طول زمان برای برخی افراد عارض شده است (نه این که اصل با شرک باشد و توحید طی قرن ها و هزاران سال پیدا شده باشد.) پس بر اساس نگرش اسلامی و قرآنی (که محور دین است) علم در دامان دین پرورش پیدا کرد و نه تنها دین ضد علم نیست بلکه مادر علم است و علم را از افراط و تفریط مصون نگه می دارد. در ادامه این مطلب و در اثبات این نکته که بشر به خدا احتیاج دارد، قرآن با یک استدلال ساده و با طرح چند سوال ساده اما اساسی، نتیجه می گیرد که به طور قطعی، بشر به خدا احتیاج دارد و از رحمت خدا بی نیاز نیست.
انسان شناسی
خداوند سبحان ابتدا، خالقیت خود را مطرح می کند و از انسان می پرسد: «با توجه به این که تو زمانی نبودی و سپس موجودی شدی، آیا قبول داری که من تو را خلق کردم؟ اگر قبول نداری به این سوال جواب بده که آیا مخلوق هستی؟ و اگر مخلوق هستی آیا از هیچ به وجود آمده ای!» «إم خلقوا من غیر شیء؛ آيا از هيچ خلق شده اند.» (طور/ 35) نه! آیا خودت خودت را آفریده ای! «إم هم الخالقون؛ يا آنكه خودشان خالق [خود] هستند.» (طور/ 35) نه! چرا که هیچ آدم عاقلی نمی گوید که خودم، خودم را خلق کرده ام. پس به اطرافت بنگر! آیا زمین و آسمان تو را خلق کرده اند؟ قطعا نه! زیرا شأن آنها از انسان پائین تر است. پس طبیعت هم تو را خلق نکرده است. آیا تو در خلقت طبیعت و آسمان و زمین سهم داشته ای؟ «إم خلقوا السموات والارض؛ آيا آسمانها و زمين را [آنان] خلق كرده اند.» (طور/ 36) نه! اگر سهم نداری پس اعتراضت به چیست؟ «بل لایوقنون؛ بلكه يقين ندارند.» (طور/ 36) بلکه واقعیت این است که به علل واهی یقین نمی آورند و به این ترتیب اثبات می کند که انسان و هستی، مخلوق خدا هستند و باز قرآن از انسان می پرسد که آیا خدائی که تو را خلق کرده، مصلحت ها و برنامه زندگی سعادتمندانه تو را نمی داند؟ «إلا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر؛ آیا استادی خدا را در خلقت خودت نمی بینی؟» (ملک/ 14)
باز خدا در قرآن می فرماید که ما خلجانهای نفسانی انسان را دقیقا می شناسیم و از او به او نزدیکتریم. و انسان را بهتر از خودش می شناسیم. «و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید؛ ما انسان را آفريده ايم و مى دانيم كه نفس او چه وسوسه اى به او مى كند و ما از شاهرگ [او] به او نزديكتريم.» (ق/ 16) پس انسان برای شناخت خود باید از خدا مدد بگیرد. یک نکته اساسی در کابرد عقل وجود دارد و آن این که تا عقل موضوعی را نشناسد، نمی تواند نسبت به آن نظر بدهد و یا حکمی صادر کند. خداوند هم همین نکته را مطرح می کند و از انسان می پرسد: تو که خودت را نمی شناسی، چگونه می خواهی برای خودت مصلحت اندیشی کنی؟پس خدا باید انسان را به خودش بشناساند و انسان در معرفت خود، به خدا نیازمند است. حتی به مرور زمان و با پیشرفت علم و دانش، عقل بشر این توان را ندارد که معلوم کند در آینده چه توانائی هایی خواهد داشت در حالی که خداوند حرف نهایی را زده و اعلام کرده که انسان بالقوه خلیفه الله است; یعنی می تواند به مقام پادشاهی عالم خلقت برسد و زمین و زمان زیر فرمان او باشند!
این تعریف از انسان به اندازه ای وسیع است که غیر از خدا، به عقل هیچ کس دیگری نمی رسد. این در حالی است که غربی ها، انسان را حیوان ابزار ساز معرفی می کنند و او را محصول وراثت و محیط می دانند! بسیاری از تصمیم گیریهای غرب در رابطه با انسان ناشی از این دیدگاه است. (به طور مثال موضوع قصاص را به همین دلیل نفی می کنند و معتقدند که اگر انسان مرتکب جرم یا جنایتی شد، خودش مقصر نیست بلکه یا وراثت او اشکال دارد، که نمی توان در آن دست برد یا این که محیط او مقصر است که باید محیط را اصلاح کرد. فقط باید او را به زندان فرستاد تا یک دوره بازسازی برای او ایجاد شود.)
در حالی که در فرهنگ الهی، مسئله بلوغ عقل مطرح است و انسان عاقل می تواند بر جبر وراثت و محیط غلبه کرده و اختیار دین و طریق کند. قرآن نشان می دهد که چگونه یک فرد از نسل یک پیامبر به دنیا می آید و در خانواده او پرورش می یابد، اما محیط بر او تأثیر می گذارد و با اراده آزاد خود، راه غلط را انتخاب و طی می کند (فرزند نوح) بر عکس آن هم جادوگران زمان حضرت موسی (ع) هستند که در یک فضای کفرآلود، به دنیا آمدند و رشد یافتند و حتی در مقطعی از زمان، مرجع کفار شدند، اما با دیدن معجز الهی، متحول شدند و راه صحیح را انتخاب کردند. این نمونه های قرآنی، بیانگر منطق الهی است و نشان می دهد که چگونه اراده انسانی می تواند بر جبرها غلبه کند، چرا که حداقل عقل لازم برای این که انسان راه صحیح را انتخاب کند به او داده شده است. پس یک نکته اساسی که فارق بین تفکر اسلامی و سایر تفکرات محسوب می شود این نکته است که انسان حیوان نیست!
منـابـع
نقى پور- مقاله پيرامون مديريت اسلامى
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها